همین حرفم کافی بود تا خسرو بچرخد و مرا به زمین بکوبد. دستهایم را دو طرف سرم قفل کرد و زبانش را از گردن تا شکمم کشید…
پیچ و تابی خوردم و تنم به بالا پرید. بین پاهایم نشست و دوباره حرکت جادوییاش را بین پاهایم آغاز کرد.
– تو خیلی…گستاخی ملک! این گستاخی اگر مال یکی دیگه بود قطعا فلکش میکردم ولی تو …
هربار که گستاخی میکنی بیشتر دلم میخواد زیرم بکشمت.
دستهایش لبههای لباس زیرم را پایین دادند. روی تنم بالا آمد، یک پایم را بلند کرد و خم کرد.
– آمادهای؟
چشمهای بستهام با فشار چیز داغی درونم تا ده باز شدند. جیغ آرامی کشیدم و کمرش را چنگ زدم که دم گوشم فحشی داد.
دستش را روی گردنم گذاشت و ضربهای به تنم زد که بلند ناله کردم. درد و سوزشی که با لذت در تنم قاطی شده بود حس خوبی میداد.
ضربات بعدیاش به مرور آرام بودند ولی هرچه جلوتر میرفت تند تر میشدند.
کنترل نالههایم دیگر دست خودم نبود و مثل مار زیر تنش پیچ و تاب میخوردم. با فشاری در زیر شکمم محکم شانهاش را چنگ زدم…
نالهی بلندی کردم و بعد از آن تنم خاموش شد. چشمهایم بسته شد و از انفجاری که در تنم رخ داد لذت بردم.
– لعنت بهت، ارضا شدنت هم من رو تحریک میکنه.
بعدش خسرو نفس نفس زنان از رویم کنار رفت. کنارم دراز کشید و دست دور تن لختم کشید.
لحظهای نگاهش کردم، چشمهایش قرمز و خمار شده بودند و قفسهی سینهاش مثل من با شدت بالا پایین میشد.
آرام در آغوشش چرخیدم. از نگاه کردن به او خجالت میکشیدم، بیشتر کارهایی که کرده بودم مرا معذب کرده بود.
صورتم را میان بازواش قایم کردم که شانهام را بوسید و من بیشتر ذوب شدم.
– بلند شو بریم توی اتاقمون.
اتاقمان کلمهای بود کمی زیبا! در عمارت ما مادرم همیشه تنها میخوابید و پدرم…
هرشب در اتاق یکی از دختران حرم سرا بود.
خسرو ایستاد و به سمت لباسهایش رفت. نگاهم را به تن لختش که از پشت زیبا و قوی بود دوختم. لباسهایش را تن کرد و بعد پیراهنم را به سمتم آورد.
آن را به سمتم گرفت و گفت:
– مثل این که لخت بودن خوب بهت ساخته.
با این حرفش نگاهی به خودم انداختم و بعد جیغ آرامی کشیدم. پیراهنم را چنگ زدم و به تنم چسباندم که طنین خندهاش در گوشم پیچید.
– فکرشو نمیکردم تویه سلیطه و گستاخ خجالتم بکشی.
از حرفش چشمهایم گرد شد و در حالی که پیراهنم را تن میزدم گفتم:
– سلیطه کلمهی قشنگی برای گفتن به ملکتون نیست عالی جناب.
خسرو سرش را خم کرد و نگاه بامزهای به منی که با بندهای لباسم درگیر بودم انداخت. پشتم قرار گرفت و در حالی که بندهارا برایم میبست گفت:
– پس چی بهت بگم؟ جادوگر خوبه؟
هینی کشیدم که این بار بلندتر خندید. از پشت موهایم را گرفت و انگشتهایش را درون موهایم لغزاند.
– اسمت به معنای فرشتهاس میدونستی؟
لبخندی زدم. ولی یادم رفته بود که عمر لبخندهای من کوتاه است!
– ولی مثل یه اسب رم کردهی وحشی میمونی، حیف این اسم برای تو!
جوابش را ندادم. شاید باید همان اسب رم کرده میماندم. به سمت در رفت که بلند شدم، ضربه ای به در زد که همان ندیمه در را گشود و همان لحظهی اول به من چشم دوخت.
با عشوه موهای خیسم را روی شانهام ریختم. خسرو دستش را جلویم دراز کرد که قبل او از حمام خارج شدم.
تعظیم کنایه آمیزی برای ندیمه کردم و در سکوت به سمت اتاقمان رفتیم. اولین کاری که بعد از رسیدن به اتاق کردم پرت کردن خودم روی تخت بود.
حس میکردم تنم در حال کش امدن است. خسرو دوباره لخت شد، نمیدانم مشکلش با لباس چه بود.
کنارم دراز کشید، دستهایش را زیر سرش قفل کرد و چشم بست. من خیره به او ماندم. ذهنم همش پی حرکات و حرفایی که زده بودم میچرخید.
عشوه و همراهیهایم و همین فکرها تنم را داغ کردند. با خجالت و کمی پشیمانی رو برگرداندم، قرار نبود چیزی که میخواست را تقدیمش کنم.
اصلا…اصلا من قرار نبود اینجا بمانم و…
با پیچیدن دستش دور کمرم خفه شدم، بوسهاش روی گردنم نفسم را برید.
ضربان قلبم را در دهانم حس میکردم، تنش را بیشتر به من چسباند و چرا حس خوبی میداد.
تن بیتجربه و بیجنبهام آرام گرفت و این همان کششی بود که نقره میگفت؟
– بار اول که دیدمت، با گستاخی توی چشمهام زل زده بودی.
بدون نقاب.
شب خاستگاری را میگفت.
– همون جا گفتم یا این زن من میشه یا هیچکی. گستاخی توی چشمهات زیبا بود.
من از زنهای ضعیف متنفرم.
اوه خسروی زیبا و مهربانم! تو هیچ وقت قرار نیست بدانی من چه کارهایی که نکردم…
اصلا باید من را نماد شجاعت و تحمل قرار میدادند.
آهی کشیدم، فردا باید از نقره اطلاعات میگرفتم. این حس درونم مرا میترساند.
این یکی را ندیده بودم، نگاهی به سرتاپایم انداخت.
– هی دختر کجا میری؟ این چه لباس هاییه پوشیدی.
برو عوضشون کن و برا مکتب آماده باش.
از حرفهایش تعجب کردم. به من میگفت به مکتب بروم؟
– مکتب؟ من تحصیلاتم رو توی فرنگ تمام کردم خواجه.
– آره منم لای پام رو دادم باهاش واسم دستکش درست کنن. درسته!
انتظار این حرفش را نداشتم، هلی به تنم داد و مرا کنار بقیهی دخترها کشاند که با دیدنم همگی ایستادند و تعظیم کردند.
– سرورم صبحتون به خیر…
با شنیدن صدای جیران خوشحال شدم، این جا دیوانه کده شده بود. خواجه جلویمان ایستاد و با اخم بلند فریاد زد.
– اوی اوی، سرورم سرورم میکنید، نکنه این یکی از زیر خوابهای جناب مهمت هستند؟
دهانم از بهت باز ماند، این چه خواجهی گستاخی بود؟ جیران خودش را کنارم کشید و گفت:
– حرف دهنت رو بفهم، ایشون همسر پادشاهان.
خواجه پوزخندی زد، قدمی نزدیک شد و مقابلم ایستاد، خوب نگاهم کرد و کاش خواجه نبود تا خودم از مردانگی ساقطش میکردم.
– آااا، تو همون بردهای هستی که خریدنت، ملک سلیمان درسته؟
چه سعادتی بان…
با کشیدهای که در دهانش زدم لال شد، صورت کج شدهاش را صاف کرد و با تنفر به چشمهایم زل زد. انگشتم را مقابل صورتش گرفتم:
– دهنت رو ببند و از اینجا برو، دیگه نمیخوام این اطراف باشی.