رمان روشنگر پارت ۶۴

4.5
(57)


 

 

روی پاشنه‌ی پا ایستادم و آرام چانه‌اش را بوسیدم. قدم تا همان جا می‌رسید. خندید و کمرم را گرفت. تنم را بالا کشید و حالا صورتم مقابل صورتش بود.

 

– خوبه، یاد گرفتی ساکت باشی.

 

یه بوسه دادم و پرو شد! لیاقتش همان فحش بود. خاک بر سرش اصلا و خاک بر سر من که افسارم را دست بدنم داده بودم.

 

– من ساکت باشم کی واست آه و ناله کنه؟

 

از در بی‌حیایی وارد شدم، لیاقت این مرد همین بود. آرام یقه‌اش را گرفتم و‌کشیدم که ابرو بالا انداخت.

 

– خاتون! مسائل خصوصی رو این جوری بازگو نمی‌کنن.

 

صورتم درهم شد. مثل این که امشب سرحال نبود، من هم نبودم. پس تنم را عقب کشیدم و به سمت تخت رفتم.

 

– جدا؟ حیف شد چون این اتاق شاهد مسائل خصوصی زیادی بوده.

درمورد مادرتون هم نه! تا نفس دارم می‌جنگم.

 

باز هم خندید. مرد تو چرا عصبانی نمیشوی؟ چشم ریز کردم، مسخره‌ام که نمی‌کرد؟ به خدا می‌کشتمش!

 

– ملک من توی مسائل حرم سرا دخالت نمی‌کنم.

 

– بله، عالیجناب از حرم سرا فقط محبوبشون رو دوست دارن‌. مگه نه؟

 

متعجب نگاهم کرد و چرا محبوب خسرو در این حد روی اعصابم بود؟ نوچی کردم و دراز کشیدم.

 

خسرو هم آمد، در آغوشم گرفت و حرفی نزد. حالش خوب نبود. چیزی آزارش می‌داد و همین…

همین من را هم ازار می‌داد.

 

دوست نداشتم گرفته باشد، خسرو قدرت من بود…قدرتی که ناخواسته بود ولی من باید او را کنار خودم داشته باشم.

 

 

 

روی پاشنه‌ی پا ایستادم و آرام چانه‌اش را بوسیدم. قدم تا همان جا می‌رسید. خندید و کمرم را گرفت. تنم را بالا کشید و حالا صورتم مقابل صورتش بود.

 

–  خوبه، یاد گرفتی ساکت باشی.

 

یه بوسه دادم و پرو شد! لیاقتش همان فحش بود. خاک بر سرش اصلا و خاک بر سر من که افسارم را دست بدنم داده بودم.

 

– من ساکت باشم کی واست آه و ناله کنه؟

 

از در بی‌حیایی وارد شدم، لیاقت این مرد همین بود. آرام یقه‌اش را گرفتم و‌کشیدم که ابرو بالا انداخت.

 

– خاتون! مسائل خصوصی رو این جوری بازگو نمی‌کنن.

 

صورتم درهم شد. مثل این که امشب سرحال نبود، من هم نبودم. پس تنم را عقب کشیدم و به سمت تخت رفتم.

 

– جدا؟ حیف شد چون این اتاق شاهد مسائل خصوصی زیادی بوده.

درمورد مادرتون هم نه! تا نفس دارم می‌جنگم.

 

باز هم خندید. مرد تو چرا عصبانی نمیشوی؟ چشم ریز کردم، مسخره‌ام که نمی‌کرد؟ به خدا می‌کشتمش!

 

– ملک من توی مسائل حرم سرا دخالت نمی‌کنم.

 

– بله، عالیجناب از حرم سرا فقط محبوبشون رو دوست دارن‌. مگه نه؟

 

متعجب نگاهم کرد و چرا محبوب خسرو در این حد روی اعصابم بود؟ نوچی کردم و دراز کشیدم.

 

خسرو هم آمد، در آغوشم گرفت و حرفی نزد. حالش خوب نبود. چیزی آزارش می‌داد و همین…

همین من را هم ازار می‌داد.

 

دوست نداشتم گرفته باشد، خسرو قدرت من بود…قدرتی که ناخواسته بود ولی من باید او را کنار خودم داشته باشم.

 

 

آرام چرخیدم و روی شکمش نشستم. دوباره لبخند خسته‌ای زد و خوب بود که دلیل ناراحتی‌اش من نبودم.

 

انگشت دراز کردم و روی ابرویش کشیدم.

 

-چه جمال جان فزایی که میان جان مایی!

 

از شعری که برایم سرود بهت زده ماندم، نگاهش به من نرم بود. انگار که واقعا من جایی میان جان او هستم.

 

بازوهایم را گرفت و تنم را روی خودش کشید. دست دور کمرم انداخت و آرام موهایم را بویید.

 

حرکاتش از سر شهوت نبودند و انگار فقط دلش فراموشی می‌خواست. چیزی اذیتش می‌کرد و چرا من نمی‌دانستم؟

 

– چی ناراحتت کرده؟

 

– باید یک تصمیم خیلی سختی بگیرم. تصمیمی که به عنوان یک پادشاه باید گرفته بشه.

 

سرم را کج کردم و گفتم:

 

– ولی خسرو دلش نمی‌خواد این کار رو بکنه.

 

– نه، باید انجام بشه. اگر انجامش ندم عدالتی که همه جا روش سر من قسم می‌خورن خدشه دار میشه.

 

فکر کنم موضوع به برادر منحرفش ربط داشت، همانی که کمرش خمیده بود. امروز چیزهایی شنیده بودم.

 

مثل این که مهمت از خزانه‌ی دولتی دزدی کرده بود و این موضوع به گوش شاه عبید رسیده بود. شاه عبید، پدر خسرو بود.

 

کمی خشن و البته مستبد! اخلاقش مثل اخلاق زنش مزخرف بود. به هم می‌آمدند.

 

– می‌فهمم. پس شما پادشاه عادلی هستید. خب پس عالیجناب، برای من هم عادل باشید و لای پاتون رو مجازات کنید چون…

 

تنم را پایین کشیدم و به لای پایش اشاره کردم.

 

– این چیزی که این جاست قصد نداره وارثمون رو بسازه!

 

 

نمی‌دانم چندمین بوسه‌ای بود که خسرو بر تنم می‌زد ولی با کوبیده شدن در پر شتاب از روی تنم بلند شد.

 

در باز شد و نگهبان ها داخل ریختند. جیغ کشان یقه‌ی لباسم را بالا کشیدم که خسرو با نعره گفت:

 

– چه غلطی می‌کنید؟ سرتونو می‌زن…

 

حرفش کامل نشده بود که‌ نگهبان مقابل پای خسرو زانو زد و در حالی که می‌لرزید گفت:

 

– پادشاه، بهمون حمله کردن…قصر رو تصرف کردن.

 

با حرفش نفسم بند آمد. پلکم پرید و دست چنگ شده روی یقه‌ام شل شد. حمله یعنی جنگ!

جنگی که خون داشته باشد!

 

خسرو شانه‌ی نگهبان را چنگ زد و بلندش کرد، تکانی به تنش داد و در صورتش غرید.

 

– کی به خودش همچین جراتی داده؟

 

صدای جیغ و داد زنان از بیرون می‌آمد و من از تراس دیدم که شعله‌های آتش در آسمان می‌رقصند.

 

وحشت زده گفتم:

 

– خ…خسرو تیر…دارن تیر می‌زنن. آتیش…

 

خسرو سرش را سمتم چرخاند، من ولی با دیدن پرده‌ی تراس که شعله ور شد جیغی کشیدم و ایستادم.

 

– ملک، ملک بیا این ور زود باش.

 

نگهبان ها سمت تراس رفتند و من ترسیده به خسرو چسبیدم، ردایش را دور تنم پیچید و در حالی که دستش دور کمرم بود مرا از اتاق خارج کرد‌.

 

– نقره خاتون…نقره خاتووون!

 

فریادش در گوشم زنگ خورد و من خیره به ندیمه‌هایی بودم که با سطل های آب در همه‌جای قصر می‌دویدند.

 

شعله‌ها خیلی بودند! مشعل های شکسته…

دست خسرو دور شانه‌ام بود ولی چشم من دنبال رقص آتش بود.

 

 

 

خسرو تنم را گوشه‌ای کشاند که همان لحظه نقره پا برهنه مقابلمان ایستاد. سراسیمه بازویم را گرفت که خسرو گفت:

 

– با ملک برید یه جای امن.  به همه‌ی حرم سرا بگو برن زیرزمین!

 

نقره در حالی که عرق کرده بود سرش را تند تند تکان داد و مرا همراه خودش کشید، سعی کردم بر خودم مسلط شوم ولی آن تیر آتش گرفته‌ی در اتاقمان چیزی نبود که از یادم برود.

 

با نقره هم قدم شدم و به سمت حرم سرا رفتیم. مرا همان گوشه نشاند که جیران با گریه لیوان آبی سمتم اورد و قبل از همه چیز مشتی بر صورتم پاشید.

 

راه نفسم باز شد و آن موقع بود که توانستم اطرافم را ببینم. دستم دور گلویم چنگ شد که جیران هق زد و باقی مانده‌ی آب را در حلقم ریخت.

 

– ببخش…بد. لب هات کبود شده بودن. یادمه…توی قصر قبلی آب پاشیدی تو صورتت.

 

– جیران…چیکار می‌کنید، پاشید بریم زیر زمین.

 

دست‌هایم را گرفتند که با کوبیده شدن در حرم سرا زن ها جیغ کشیدند. نقره مرا پشت خودش قایم کرد ولی…

 

– خفه شید تا ندادم سر همتون رو بزنن. دهنای هرزتون رو ببندید.

 

تمام فریادها خفه شد، سرش را سمتم چرخاند و لبخند کثیفی زد. با همان کمر خمیده‌اش آمد و مقابل نقره ایستاد.

 

– برو کنار هرزه.

 

نقره نفس کشید و کنار نرفت. من یخ زده بودم، حمله را مهمت، برادر خسرو رهبری می‌کرد؟

 

نقره کنار نرفت، جلوی من ایستاده بود و با تنی که می‌لرزید به مهمت خیره شده بود و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
6 ماه قبل

وااای قاصدکی خیلی هیجانی بود 🥺❤️
نویسنده پارت نداده یه پارت دیگه بزاری 🥺🥺

Sahar B
6 ماه قبل

دستتون درد نکنه عالی بود
بر پدرش لعنت خرمگس معرکه مهمت بی شعور
و آفرین بر ملک

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x