– خب بعدش چی؟ بعدش من میشدم غرامت تو به جای خواهرم، غیر از اینه؟
خسرو اخم در هم کرد و بازویم را گرفت. تکانی به تنم داد.
– مگه روسپی که به جای خواهرت برت دارم؟
– نیستم ولی شنیدی میگن بزرگه رو ببر کوچیکه رو بهت میدیم؟
ما ارزشی نداشتیم شاهنشاه! بعد ملوک من هم فروخته میشدم.
بهت با اخمش قاطی شد. احتمالا توقع نداشت من گستاخ این گونه خودم را تحقیر کنم. من هم از خودم توقع نداشتم زیر تنش گریه و التماس کنم ولی زندگی همیشه بر وفق مرادمان نمیچرخید.
بعضی وقت ها مجبور میشوی برخلاف شخصیتت، بر خلاف تمام چیزهایی که برایشان جنگیدی عمل کنی و آن لحظه دیگر چیزی برای از دست دادن نداری.
من به آن مرحله رسیده بودم، من حتی حاضر بودم بالای کاخ عربی برقصم تا این جماعت رهایم کنند.
– اون از مادرت اینم از تو خسرو…
مثل خودم در صورتم فریاد کشید که از جا پریدم.
– مگه من چیکارت کردم احمق؟ کل شب سعی کردم باهات ملایم باشم ولی تو همش جفتک میپروندی.
وقتی نمیتونی یه هم خوابی ساده رو تحمل کنی غلط کردی جای خواهرت زن من شدی.
فریادش جری ترم کرد، تنم را به سمتش کش دادم و بلندتر از خودش فریاد زدم.
– تو که ادعات میشد حالت ازم به هم میخوره بیجا کردی دیشب افتادی روم!
– چی میگی ملک؟ من تو عمرم اینقدر با کسی ملایم نبودم که با تو بودم.
به نفس نفس افتادم، ملایمتش را به یاد ندارم. تنها چیزی که به یاد دارم، آن جلو عقب شدن های دردآور و عجیب بود و…
– میتونی بری با همونایی که ملایمت نمیخوان.
خسرو اول پلک زد و بعد آرام خندید. دیوانه شده بود؟
– پس میخوای ولی ملایم تر؟ بار اوله اشکال نداره. عادت میکنی.
از خجالت سرخ شدم. به خصوص جوری که به گردنم نگاه میکرد. پشتم را به او کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم که نفس کلافهای کشید.
– تا وقتی که خواهرت رو پیدا کنم این جا میمونی. بعدش آزادی هرجا میخوای بری…
ولی تا وقتی پیدا نشده مطیع باش ملک.
توی این کاخ زن ها از مردا خطرناک ترن و من همیشه نیستم که مواظبت باشم پس…
ناباور دوباره به سمتش چرخیدم، چه می گفت؟
– یعنی چی خواهرم رو پیدا کنی؟
– مادرم خواهرت رو خریده، نه تورو! جای تو توی این کاخ نیست.
اون رو پیدا میکنم و بعدش تو میتونی بری فرنگ!
زیر لب کلمهی فرنگ را زمزمه کردم. یعنی چه که میتوانم بروم؟ گیج نگاهش کردم که دستم را گرفت و آرام فشرد.
– تا وقتی نری روی مخم کاریت ندارم ولی مواظب رفتارهات باش ملک!
پا روی خط قرمزام نذار.
بعد از زدن این حرفش از روی تخت بلند شد.
مشغول درآوردن لباسهایش شد و من گیج شده از حرفهایش به تن برهنهاش خیره شدم.
با دیدن جای چنگ روی کمرش داغ کردم، جای ناخن های من بود؟ لعنتی.
علاوه بر صورتم تنم هم داغ شد.
– البته تا اون موقع یادت نره که تو زن منی پس…
سریع نگاهم را دزدیدم. دوباره میخواست آن درد را به تنم بدهد؟ دراز کشیدم و سرم را ملحفه بردم. تخت تکان خورد.
گرمای تنش را پشتم حس میکردم. ناگهان دستهایش دورم پیچ خوردند، یخ زدم. مرا به سمت خودش کشاند و سرش را روی شانهام گذاشت.
– نمیدونستم پسرای عبید بلدن زن هاشونو بغل بگیرن.
این را زیر لب گفتم ولی انگار که شنید. لبهایش را روی شانهام کشید و تنم را به سمت خودش کج کرد.
موهای پخش شده روی پیشانیاش جذاب ترش کرده بود. دروغ چرا؟!
کیخسرو به شدت جذاب بود. وقتی ملکه کل روز مرا در کاخ میگرداند و از فتح شدنم توسط پسرش میگفت خشم تمام دختران حرم سرا را حس کردم.
خسرو دستهایش را دو طرف بدنم گذاشت و ارام رویم خیمه زد. یخ زده ولی آرام نگاهش میکردم.
دستش را بلند کرد و موهایم را کنار زد.
– پسرای عبید کارهای دیگهای هم بلدن. پسرای عبید یاد گرفتن به زن ها احترام بذارن.
سرش را پایین تر آورد. جایی میان گودی گردنم آن را گذاشت و بوسید و همان بوسه جرقهای در تمام تنم شد تا گر بگیرم.
دستهایش را قفل کردم کرد و پایین تر رفت. به شانهام رسید. بند لباسم را پایین داد و زبانش را کشید.
بازویم را با ملایمت لمس کرد و بعد سرش را سمت سینههایم کج کرد و میانشان بوسهای کاشت.
من تمام این مدت لال بودم. حرفی برای گفتن نمیآمد. خسرو لب میکشید روی تنم و من جایی میان برف و آتش گیر کرده بودم.
سرش را بالا گرفت و ناگهان لبهایم را در دهانش کشید. قفسه ی سینهام با این کارش از نفس خالی شد.
– پسرای عبید معاشقه بلدن. البته اگه خانوم جفتک نندازه. چرا اون قدر مقاومت میکردی؟
جدی داشت سوال میپرسید. واقعا از منی که از درون داغ بودم و از بیرون سرد توقع جواب دادن داشت؟
پلک زدم و فقط نگاهش کردم، جوابی روی زبانم نمیآمد. دستم را بلند کردم و لباسم را بابا کشیدم.
سیبک گلویش با این حرکتم تکان خورد. خم شد و گردنم را بوسید که ناخودآگاه لبهایم از هم باز شدند.
شانههایش را گرفتم و علارغم اینکه دلم طالب ادامه بود هل آرامی به تنش دادم.
– خواهرم…رو پیدا کنی، باهاش چیکار میکنی؟
خسرو دوباره از من فاصله گرفت و از بالا نگاهم کرد.
نگاهش برق داشت. چشمهایش ستاره داشت.
– وقتی خواهرت رو پیدا کنم، چیزی که پدرت ازم گرفته رو پس میگیرم و خواهرت رو پس میدم.
تعجب کردم، اگر میخواست پسش دهد چرا زحمت دنبالش گشتن را میکشید؟
– خب…اون رفته و تو نمیخوایش، چرا میخوای…
نوک انگشتش را روی شانهام کشید و لبخند زد و قسم به تمام خدایان که اگر دیشب اینگونه لبخند میزد شاید مست لبخندش همراهیاش میکردم.
با این فکرم اخم کردم، احساساتم خیلی عجیب شده بود. باید از نقره میپرسیدم.
نفس داغش که روی شانهام پخش شد حواسم برگشت.
– تو دوست داری تا آخر عمرت جای خواهرت این جا اسیر بمونی؟
با این حرفش خوی سرکش و آزادی خواهم قد علم کرد. نفس عمیقی کشیدم. انگشتش را تا روی بازوام کشید. انگار که میخواست رد دردناک دیشب را با لطافت از بین ببرد.
– نه نمیخوام.
فکر اسیر بودن و ماندن در کنار ملکه لیلیان عذاب آور بود ولی قول میدهم یک روز قبل از رفتنم موهای ندیمهاش را آتش بزنم.
– منم میخوام آزادت کنم.
سوالی که به ذهنم خطور کرد را نتوانستم نگویم.
– پس چرا زن اولت…