رمان غیاث پارت ۱۳۵ 4.2 (41)1 سال پیشبدون دیدگاه شاهد داشتم اما شاهدم به خونم تشنه بود و میدانستم هیچ گاه حاضر نیست به نفع من شهادت دهد! از هر طرف دورم حصار کشیده شده بود…
رمان غیاث پارت ۱۳۴ 4.5 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه لبهای کوچک و خوش فرمش تکان خورد لیکن صدایی از میانشان بیرون نیامد. تصویرِ چشمهایش را پررنگ تر در ذهنم نقاشی کرده و با اطمینان لب…
رمان غیاث پارت ۱۳۳ 4.5 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه عجیب بود که حتی بدونِ وجودِ موهایش، همچنان عطرشان را استشمام میکردم. روی شقیقهاش را محکم بوسیده و میگویم: – غیاث قربونِ خودت و…
رمان غیاث پارت ۱۳۲ 4.5 (41)1 سال پیش۱ دیدگاهلختی سکوت میکنم. این زنِ آسیب دیدهی رنج کشیده، قامتش خم تر از آن بود که داغِ حرفهایِ مرا به دوش بکشد. دمی عمیق کشیده و با عذابِ وجدان زمزمه…
رمان غیاث پارت ۱۳۱ 4.3 (31)1 سال پیشبدون دیدگاه چشم غرهام را بی کم و کاست نثارش کردم. دست زیر بازویم انداخت و همانطور که تنم را از روی تخت بلند می کرد گفت: …
رمان غیاث پارت ۱۳۰ 4.4 (46)1 سال پیشبدون دیدگاه خم شد و دست رویِ دلش گرفت. با دستِ آزادش آنچنان بازویم را فشرد که نالهام از میانِ لبهایِ بهم چفت شدهام بیرون پرید. شانههایش منقبض…
رمان غیاث پارت۱۲۹ 4.1 (28)1 سال پیشبدون دیدگاهغیـــْــاٰث: سرم را با احتیاط بالا گرفتم و اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، موهایِ فری بود که از گوشهی روسریاش بیرون یخته بود. – بفرمایید؟…
رمان غیاث پارت۱۲۸ 4.8 (20)1 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] هر چند که پلکهایم بهم دوخته شده بود ولی بیدار بودم. صداها در لالهی گوشم میچرخید و در نهایت در حلزونهایم جا خوش…
رمان غیاث پارت۱۲۷ 4.4 (27)1 سال پیش۲ دیدگاه گنگ و مبهم خیرهی کلماتِ انگلیسیِ درهم و برهمی که نمی دانستم معنیشان چیست میشوم و آهسته لب میزنم: – خب…خب…این یعنی چی؟ …
رمان غیاث پارت۱۲۶ 4.5 (42)1 سال پیشبدون دیدگاه پشت موتور نشسته و تا رسیدن به بیمارستان حرص بود که کیلو کیلو میخوردم! حتی برای یک لحظه تصویرِ چشمهای مظلومِ ملیسا از پیشِ چشمانم…
رمان غیاث پارت۱۲۵ 4.3 (50)1 سال پیشبدون دیدگاهغیـــْــاٰث: پلکی که از عصبانیت شروع به پریدن کرده بود را محکم رویِ هم کوبیدم. قبل از اینکه فرصتِ حرف زدن پیدا کنم، ثریا با لحنی آرام تر…
رمان غیاث پارت ۱۲۴ 4.5 (55)1 سال پیشبدون دیدگاه با مظلومیتی که دل سنگ را هم آب می کرد لب میزنم: – تو چشمام زل زد و گفت خوشحاله که بچم مرده، حتی…حتی یه لحظه…
رمان غیاث پارت ۱۲۳ 4.3 (51)1 سال پیشبدون دیدگاه موهای ثریا مابینِ انگشتهایم چلانده شد تا جایی که دستهایم توسطِ غیاث مهار شده و سعی در آرام کردنم داشت. نگاهِ خون آلودم به اشکهای روان…
رمان غیاث پارت 122 4.6 (40)1 سال پیش۱ دیدگاه جمع در سکوت فرو رفت. هر چند که تا همان لحظههم بجز پچ پچِ خانم جان و خالهخانم حرفِ دیگری وسط نیامده بود! ثریا تک خندهای شوکه شده کرد…
رمان غیاث پارت ۱۲۱ 4.6 (52)1 سال پیشبدون دیدگاه غزاله و داراب و خانم جان به دیدنم آمده بودند. خانم جان همین که فهمید بدنم به شیمی درمانی پاسخ نداده گریه را از سر…