رمان غیاث پارت ۱۵۰ 4.5 (71)11 ماه پیشبدون دیدگاه میشد اگر آسایشِ ملیسا در این بود! میشد اگر ملیسا دستور میداد و من اجرا میکردم. – یه تاکسی میگیرم واستون، برین خونه… با…
رمان غیاث پارت ۱۴۹ 4.7 (60)12 ماه پیشبدون دیدگاه – حاجی ما.. ای حسین نامی که میگی نمیشناسیم اینجا، اَ بچههای ای (این) محل نی مُلتَفتی؟ اَیه (اگه) هم باشه، دیگه کَفتر جلدِ ای محل…
رمان غیاث پارت۱۴۸ 4.6 (59)12 ماه پیش۲ دیدگاه – غیاث جانم؟ بیداری؟ لایِ بازوهایم آهسته میلولید! بازویم را محکم تر دورِ تنش پیچانده و با خستگی کنارِ گوشش پچ زدم: …
رمان غیاث پارت 147 4.8 (50)12 ماه پیشبدون دیدگاه نفسِ عمیقی که از گلویِ غیاث بیرون میپرد، سرم را به سمتش میچرخاند. شاید درست نبود فکرم اما، لشکرِ عظیمی از بدگمانی به جانم ریخت که شاید سرچشمهاش…
رمان غیاث پارت 146 4.7 (65)12 ماه پیش۱ دیدگاه قبل از اینکه از زیرِ دستش بِگریزم، به سمتم خیز برداشت. تنم را از پشت محکم میانِ بازوهایش چسبید و سر در گلویم فرو برد. صدای خندهام…
رمان غیاث پارت ۱۴۵ 4.7 (66)12 ماه پیشبدون دیدگاه در سکوت خیرهاش میشوم. کاسهی چشم هایش لبالب پر از ذوق شده بود و آنچنان تنم را طواف میداد که گویی کعبه بودم! مچ دستش را در…
رمان غیاث پارت ۱۴۴ 4.6 (62)12 ماه پیشبدون دیدگاه دستی شانهام را محکم به عقب میکشد و سوزشیِ اندک گونهام را نوازش میکند! لال میشوم و زبان به دهان میگیرم. خانم جان است که شماتت بار…
رمان غیاث پارت ۱۴۳ 4.6 (80)12 ماه پیش۱ دیدگاه دستگاهِ غول پیکر و عظیم الجسهای که از روبرویم رد شد تنم را به لرزش انداخت! اگر بیمارِ ایست قلبی شده ملیسای من بود چه میشد؟ گیج…
رمان غیاث پارت ۱۴۲ 4.6 (75)12 ماه پیش۱ دیدگاه حرارتِ دستهایش گونههای یخ زدهام را قاب گرفت، ابروهایش یکدیگر را به اغوش کشید، تکانی کم جان به تنم داد و آهسته لب زد: …
رمان غیاث پارت ۱۴۱ 4.5 (335)12 ماه پیش۱۱ دیدگاه [ملیسا] لباس های صورتی رنگِ بیمارستان به تنم زار میزد و جسهام را از چیزی که بودم ضعیف تر نشان میداد. از صبح غیاث را ندیده…
رمان غیاث پارت ۱۴۰ 4.9 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه ریز خندید و غنچهی لبهایش آرام آرام از هم فاصله گرفت. دستهایم با یاغی گری از زیر پتو به داخل خزیده و پهلوهای عریانش را لمس کردم.…
رمان غیاث پارت ۱۳۹ 4.5 (48)1 سال پیشبدون دیدگاهغیـــْــاٰث: ترس و بغض در چهرهاش هویدا شد. با کف هر دو دستش، تخت سینهام را فشرد و همانطور که سعی در عقب فرستادنم داشت با دستپاچگی لب…
رمان غیاث پارت ۱۳۸ 4.6 (44)1 سال پیش۱ دیدگاه رویِ تخت وا رفت. نگاهِ نگرانش را به چشمهایم دوخت و با مِن و مِن پرسید: – چ..چی؟ کج…کجا بودی؟ میدانستم گفتنِ واقعیت آشفته ترش…
رمان غیاث پارت ۱۳۷ 4.6 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه [غیاث] نور از لابهلای پردههای شیری رنگِ اتاق رد شده و رویِ نیم رخِ زیباش سایه انداخته بود. نوکِ انگشتم را به آرامی زیرِ شکافِ کوچکِ…
رمان غیاث پارت ۱۳۶ 4.6 (32)1 سال پیشبدون دیدگاه از کنارم رد شد و نسیمِ رفتنش شانهام را تکان داد.. از پشتِ سر خیرهاش شدم. زنی خسته، با شانههایی خمیده، در حالی که دستش را به…