رمان غیاث پارت ۱۴۳

4.6
(79)

 

 

 

دستگاهِ غول پیکر و عظیم الجسه‌ای که از روبرویم رد شد تنم را به لرزش انداخت!

اگر بیمارِ ایست قلبی شده ملیسای من بود چه میشد؟

گیج و منگ خیره‌ی تصاویری می‌شوم که به سرعت از پیشِ چشمانم عبور می کند.

 

 

– خانم…زنم…زنم طوریش شده؟

 

 

نگاهش را به چشم‌هایم دوخت..

حال و روزِ پریشانم را که دید سعی کرد از پشتِ ماسک لبخندی توخالی تحویلم دهد تا بلکه قلبِ لعنتی‌ام کمی ارام بگیرد!

اما نشد!

اصلا نمی‌شد!

 

 

در اتاق عمل دوباره بسته شد و صدای وای و وای گویانِ داراب به گوشم رسید.

بهت زده رو برمیگردانم:

 

 

– چیشد؟

 

خانم جان نگاهم می‌کند‌

با پرِ روسری اشک‌هایش را گرفته و لبخندی سست و تو خالی تحویلم می‌دهد:

 

 

– هیچی شاه پسرم، خوب میشه، صحیح و سالم از اون در میاد بیرون، توکلت به خدا باشه!

 

خدا؟!

خدایی که سال‌ها پیش به من پشت کرده بود؟

پاره‌ی تنم را از او طلب می کردم؟

قلبِ کوچکِ ملیسا در سینه از حرکت ایستاده بود و من قلبم نمی‌زد..توده‌ای سنگین میانِ سینه‌ام سریع تکان می‌خورد.

مرگ…مرگ مگر همین نبود؟!

مرگ را به چشمِ خود می‌دیدم و صدایم در نمی‌آمد!

 

دست لرزان حاج محمود شانه‌ام را لمس کرد:

 

 

– اروم باش غیاث چیزی نشده که…توکلت به خدا باشه

 

زیر لب تکرار میکنم:

 

– چیزی نشده…چیزی نشده…چیزی نشده…

بابا پس کو این خدا؟

کو این خدایی که این همه سال دهن منو با اسمش صاف کردین؟!

کجاست این خدا که هر چی بدبختیه داره سر من و زندگی من اوار میشه!

 

بغصم می‌ترکد.

صدایم اوار می‌شود

گویی شقیقه‌هایم از جا بیرون می‌جهند!

 

– کجاست اون خدایی که وضعیت زن بچه سال من باید الان این باشه!

 

 

سر به سمت سقف بیمارستان گرفته، آهسته تر می‌نالم:

 

 

– نوکرتم…این همه سال دهن منو از طول و عرض و پهنا صاف کردی یه اینبارو با دل من راه بیا…خدا زنم…پاره‌ی تنم…خدایا تمومش کن این عذابو…

بابا تمومش کن این همه امتحانی که سر راه من داری میذاری…مشتی من رُفوزم! من اصلا مردودِ تموم امتحاناتم، چرا زنم باید تقاص گند و کثافت منو پس بده!

 

 

 

دستی شانه‌ام را محکم به عقب می‌کشد و سوزشیِ اندک گونه‌ام را نوازش می‌کند!

لال می‌شوم و زبان به دهان می‌گیرم.

خانم جان است که شماتت بار دستش را به تخت سینه‌ام می کوبد و می‌گوید:

 

 

– این همه سال، راه جلو پات نذاشته که تو اینطوری ازش گله کنی مرد! کم کفر بگو، به خودت بیا!

 

 

رویِ جایِ سیلی‌ام دست می‌کشم!

سر به زیر شده و پوزخند، گوشه‌ی لبم را می بوسد:

 

 

– راهی که همیشه تهش بن بسته رو اره خانم جون، تا دلت بخواد جلو رام گذاشته!

ولی اگه اون زن چیزیش بشه رو برمیگردونم از درگاهش! مجازاتش چی میخواد باشه؟

سی سال بدبختی و در به دری دیگه!

 

 

سرم را به اغوش می‌کشد و میان گریه‌هایش مینالد:

 

 

– نگو…نگو مادر فدات شه! نگو قربون سرم برم شاه پسرم، مردم! هیچیش نمیشه، زنت هیچیش نمیشه! ملیسا هیچیش نمیشه!

 

 

خودم را قانع می کردم.

ملیسای من…زنده میماند!

می‌دانستم زنده می‌ماند!

قولِ ماندن به من داده بود!

ملیسا زیرِ قولش نمی‌زد، هیچ وقت زیرِ قولش نزده بود!

درست مانند وقتی که گفت داغش به دلم می‌ماند و این داغ روز به روز بیشتر از دیروز جانم را می‌گرفت!

 

_♡__

 

– حال هر دو نفر خوبه، خداروشکر عمل موفقیت آمیز بوده، فقط سطح هوشیاری همسرتون پایینه اونم بخاطز ایست قلبی حین عمل بوده! واسشون دعا کنید وارد کما نشن.

 

 

به لب‌هایش چشم دوخته‌ام، ساکت، آرام، بی حرف و همین که از خوب بودنِ اندکِ حالش خبر دار شدم، نفسم را با شدت بیرون فرستادم.

 

 

قبل از اینکه زانوهایم زمین را لمس کنند دستِ داراب زیرِ بازویم خزید:

 

 

– می‌تونم ببینمش؟!

 

 

ماسکش را بالا کشید، نگاه خیره‌اش را به چشم‌هایم دوخت و گفت:

 

– فعلا نه، مابقی توضیحاتم خود خانم دکتر بهتون می‌دن، با اجازه.

 

 

از کنارم رد شد و از پشتِ سر چشمم به دو تختی افتاد که از درِ اتاق عمل خارج می‌شدند.

نگاهم فی‌الفور ملیسا را شکار کرد.

رنگِ صورتش مهتابی تر از هر زمانِ دیگری شده بود و پلک‌هایش همدیگر را سفت در اغوش کشیده بودند..

به سمت تخت پا تند کرده رو به پرستاری که تخت را حمل می‌کرد با التماس نالیدم:

 

 

– خانم یه لحظه!

 

ایستاد و من…دستم به ملیسا رسید!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra
11 ماه قبل

رمان خیلی عالی ای هست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x