رمان غیاث پارت ۱۴۰

4.9
(34)

 

 

 

ریز خندید و غنچه‌ی لب‌هایش آرام آرام از هم فاصله گرفت.

دست‌هایم با یاغی گری از زیر پتو به داخل خزیده و پهلو‌های عریانش را لمس کردم.

صدایِ خنده‌ی بلندش با بوسه‌هایمان مخلوط شد و تنم یک‌بارِ دیگر زیر و رویِ تنِ کوچکش را طواف کرد!

 

_♡__

 

– باید بیاین…آزمایش بدین!

 

دست به کمر جاروی سیخی را گرفته و بی توجه به حرفم دورِ حیاط چرخید!

 

– دو روز نبودم تمومِ خونه رو آب و گل برداشته! باغچه‌ آفت زده، دیوار دستشویی ترک برداشته!

 

کمر راست کرد و صدای تق تق مهره‌هایش به گوشم رسید..

چادرش را دورِ تنش پیچانده و کش و قوسی به تنش داد

سکوتم را که شنید سر به سمتم چرخاند.

گونه‌های آفتاب سوخته‌اش را از نظر گذرانده و جمله‌ام را دوباره به آرامی تکرار کردم:

 

 

– باید بیاین…آزمایش بدین…لطفا!

 

عرقِ شقیقه‌هایش را با پر روسری زدود:

 

– قرارمون چی بود؟ قرار شد شما بری باعث و بانیِ این حال و روز منو پیدا کنی، منم بیام به زنت مغز و استخون بدم! دوباره تکرار کردم تا یادت بمونه آقا غیاث…

 

آب گلویم را محکم پایین می‌فرستم.

نفسی که تنگِ سینه‌ام شده بود را با فشار بیرون فرستاده و با استیصال می‌گویم:

 

 

– فهیمه خانم…ملیسا حالش خوب نیست، داره روز به روز بدتر میشه…دکترش میگه اگه این روند ادامه پیدا کنه ممکنه کاری نشه کرد…بیماریش داره…داره عود پیدا میکنه…من سر حرفم هستم، غیاثِ و حرفش ولی…

 

 

جفت پا میان صحبتم پرید و رشته‌ی کلام را به دست گرفت:

 

– ولی و اما و اگر نداریم، قرارمون همونه که من گفتم…داری میری اون درم پشت سرت ببند.

 

رو کج کرد و قبل از اینکه کامل عقب نشینی کند، پرِ چادرش را به دست گرفتم.

ایستاد و با اخم‌هایی در هم نگاهش را به چهره‌ام دوخت و با توپی پر تشر زد:

 

– چیکار میکنی؟ ولم کن!

 

حرفی نزدم و جایِ آن زانوهایم تا خورد و خاکِ سردِ زمین را لمس کرد.

 

– هین! آقا غیاث چیکار میکنی؟!

 

روبه‌رویش رویِ دو زانو زمین می‌خورم و تنها یک کلمه به زبان می‌آورم:

 

– لطفا!

 

 

 

آوایِ صدایش موقعِ به زبان آوردنِ اسمم لرزش داشت.

پارچه‌ی‌ چادرِ گلدارش را محکم میانِ مشتم جمع می‌کنم و با تمامِ توانم لب میزنم:

 

 

– به هر کی…میپرستی قسمت میدم!

 

 

انگار ارتشی مسلح با تمام قوا به تنم تاخته بود که کمرم راست نمی‌شد!

که شانه‌هایم خمیده بود و سرم هر لحظه پایین تر می‌رفت!

برایم دور از باور بود که یک روز من…غیاثِ ساعی…زانوهایم خاکِ زمینی را به قصدِ زانو زدن، لمس کند!

 

– آقا غیاث!

 

سر بالا میگیرم.

چهره‌اش کدر شده و نگاهش جامه ترحم به تن کرده.

کج خندی بی هدف کنجِ لبم را به بالا می‌کشد:

 

– اون…ملیسا همه‌ی زندگیمه! همه‌ی زندگیم الان یه گوشه افتاده و منتظره که…منتظره که عجل بره سر وقتش! نمی‌خوام از دستش بدم! من نمیتونم ببازمش! نمیتونم سهممو به این دنیا ببازم!

 

صدایم می‌لرزد و جمله‌ی اخرم نامفهوم از گلویم بیرون می‌رود!

بچه‌ی کوچه پس کوچه‌های پایین شهرِ این طهرانِ لعنتی بودم.

خاکِ زمینِ خاکی به خوردم رفته بود که نابلدِ باختن بودم و اکنون انگار روز شمارِ مرگِ همسرم کنارِ گوشم زنگ می‌خورد.

 

فهیمه تکانی به تنش داد و دهانی که از تعجب باز مانده بود را آرام بست.

کمی روی زانو خم شد.

سر به سمتم چرخانده و لب زد:

 

– این کارا چیه داری میکنی آقا غیاث؟ پاشو زشته!

 

زشت من بودم که کاری از دستم بر نمی‌آمد!

گردنم را تاب می‌دهم.

گلویم از شدتِ بغضی که مدام پایین فرستاده بودم درد می‌کرد.

تمام زورم را جمع کرده و نوایِ ناله سر دادم:

 

– جونِ همه‌ی زندگیم دست توئه فهیمه خانم، جونِ عزیزت جونمو نگیر!

 

 

 

دست به سمتِ شانه‌ام دراز کرد.

پارچه‌ی پیراهنم را محکم میانِ مشتش گرفته و نگاهِ دو دو زنش را به چشم‌هایم دوخت:

 

 

– پاشو…واسه مردی مثل تو…با این همه دبدبه و کبکبه زشته که جلو پای من زانو بزنه، پاشو آقا غیاث بیشتر از این..بیشتر از این خجالت زدم نکن!

 

زانوهایم توان تحملِ وزنم را نداشتند که به هنگام بلند شدن سکندری خوردم و هر دو دستِ فهیمه فرز و چابک زیرِ پهلوهایم را گرفت.

نگاهِ ترسانش را به چشم‌هایم دوخته و لب زد:

 

 

– خوبی؟!

 

دست‌هایش را پس می‌زنم، قامتِ من سست تر از آن بود که با تکیه بر او صاف بایستد!

تنها سر تکان می‌دهم و قدم‌هایم عقب را نشانه می‌رود.

فاصله گرفتم و زبانم به خداحافظی نچرخید‌.

 

– آقا غیاث؟!

 

پشت به فهیمه سرِ جایم می‌ایستم و او ادامه می‌دهد:

 

 

– من…من اونقدرا هم که فکر میکنی آدم بدی نیستم! به خدا…به خدا که نیستم…فقط…فقط…

 

 

ناامید به جلو قدم بر می‌دارم و او جمله‌اش را نیمه کاره می‌گذارد.

دستم به چهارچوب در نخورده بود که دوباره صدایم زد:

 

 

– آقا غیاث!

 

اینبار به سمتش چرخیدم و فهمیه از شرمِ نگاهم سر به زیر انداخت:

 

– فهیمه خانم…اشتباه کردم اول اومدم اینجا، باید میگشتم و اون نسناسو واست پیدا می‌کردم، نمی‌دونم چطوری ولی شده از زیر سنگ واست پیداش می کردم تا رضایت بدی زنِ من…همخونِ خودت…خواهرِ خودت زنده بمونه! فکر کنم بیشتر موندنم اینجا…فقط این روزای باقی مونده‌مونو ب…گا بده!

 

رو کج می‌کنم و قبل از اینکه از در خارج شوم، به یکباره گفت:

 

– من…بریم واسه آزمایش…رضایت…رضایت میدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x