رمان غیاث پارت 165 4.2 (57)9 ماه پیش۲ دیدگاه داس را آرام از پشتِ گردنم برداشت و کنار پایم رویِ زمین انداخت. گونهام را نوازش کرد، درستِ جای سیلیاش را! – حال بهم زنی…از آدمایی…
رمان غیاث پارت 164 4.5 (57)10 ماه پیشبدون دیدگاه [ملیسا] مردی با قامتی بلند، لاغر اندام، صورتی در هم فرو رفته و نگاهی خمار درست جلویِ پایم زانو زد. بعد از چند روز…
رمان غیاث پارت 163 4.3 (72)10 ماه پیش۱ دیدگاه – چت شده مرد؟ میفهمی چی داری میگی ؟ بهتِ صدای حاج محمود را نادیده گرفتم! سرگرد به آرامی نگاهم کرد و گفت: –…
رمان غیاث پارت 162 4.4 (70)10 ماه پیشبدون دیدگاه رویِ پایم از زانو تا رانم خطی فرزی رسم کرد و اهسته تر ادامه داد: – از اینجا….تا اینجا! پدرسگ خونشم که عین شراب سرخه!…
رمان غیاث پارت ۱۶۱ 4.3 (63)10 ماه پیش۳ دیدگاهنگاهِ نگرانش را به چشمهایم دوخت، لب رویِ هم سابانده و خواست کلامی به زبان بیاورد که صدایِ داد حاج محمود مانع شد: – غیاث! از…
رمان غیاث پارت۱۶۰ 4.5 (95)10 ماه پیش۱ دیدگاه حاج محمود با کلافگی طولِ هال را طی میکرد. زیر لب مدام حرف میزد و صدایش به گوشهایِ کیپ شدهی من نمیرسید. سرم را مابینِ دستهایم پوشانده و یادِ…
رمان غیاث پارت ۱۵۹ 4.5 (71)10 ماه پیش۷ دیدگاه با زاری انگشتهایی که رویِ دگمههای مانتوام نشسته بود را پس میزنم. نچِ حرصیاش را نادیده گرفته و مینالم: – تو…کی هستی؟ نکن…تورو…خدا…تور.و…خدا! زن دستور…
رمان غیاث پارت ۱۵۸ 4.5 (83)11 ماه پیش۲ دیدگاه بهت زده خیرهام میشود. لبهایش میلرزد و حرفی برای گفتن ندارد. دو طرفِ صورتش را در دست گرفته و رویِ پیشانیاش را آرام می بوسم: …
رمان غیاث پارت ۱۵۷ 4.5 (85)11 ماه پیش۵ دیدگاه قدم از چهارچوبِ در بیرون گذاشته و پشت سر میگذارم اویی را که میدانستم همچنان به ماندنم امیدوار است! جلو تر از فهیمه از پله ها پایین رفته و…
رمان غیاث پارت ۱۵۶ 4.4 (78)11 ماه پیش۲ دیدگاه گونهام از ضربِ دستش به گز گز افتاد و قبل از اینکه نشیمنگاهم به زمین اثابت کند، بازویم زا محکم میانِ انگشت فشرد.. نگاهِ به خون نشستهاش را…
رمان غیاث پارت ۱۵۵ 4.6 (72)11 ماه پیش۳ دیدگاه راه کج میکنم و به صدا زدنِ پر از حرصش واکنش نشان نمیدهم. واردِ اتاقمان که میشوم، بی توجه به اویی که پشتِ در اتاق ایستاده بود،…
رمان غیاث پارت ۱۵۴ 4.5 (76)11 ماه پیش۳ دیدگاه نگاهم را به اتصالِ دستهایمان دوختم و فهیمه معذب دستش را عقب کشید. لبخندی بالاتکلیف رویِ لب نشاند و دستی به موهایِ خرمایی و بلندش کشید: …
رمان غیاث پارت ۱۵۳ 4.7 (65)11 ماه پیش۳ دیدگاه روبرویِ درب خانهی فهیمه ایستادم و سعی کردم تردیدم برایِ برگشتن را پس بزنم هر چند جملهی آخر ملیسا تمامِ جریانهای عصبیِ مغزم را به کار…
رمان غیاث پارت ۱۵۲ 4.6 (81)11 ماه پیش۲ دیدگاه خون در کاسهی چشمهایش دوید. پنجهاش محکم تر گوشتِ پهلویم را فشرد، از لابهلای دندانهای بهم قفل شدهاش لب زد: – تهدید میکنی؟ …
رمان غیاث پارت ۱۵۱ 4.3 (92)11 ماه پیشبدون دیدگاه دست زیرِ چانهام انداخت و با زور سرم را بالا کشید. گرهای کور میانِ ابروهایش افتاده بود. دستِ آزادش محکم پهلویم را در خود مچاله کرده و…