رمان غیاث پارت 162

4.4
(71)

 

 

 

رویِ پایم از زانو تا رانم خطی فرزی رسم کرد و اهسته تر ادامه داد:

 

 

– از اینجا….تا اینجا! پدرسگ خونشم که عین شراب سرخه!

 

 

کمرم می‌لرزد و بالاخره لب به سخن باز می‌کنم:

 

 

– چ…چی..چیکار کردی با…باهاش!

 

 

صدای خش خش و پس از آن آهِ عمیق و پر از حسرتش:

 

 

– یه کوچولو خط خطیش کردم ولی حیف، ناکس خیلی زبر و زرنگه سریع خودشو جم و جور کرد…ولی تو دل نگرون نباش، اون زنیکه زخمشو دوا درمون کرد!

 

 

شانه‌هایم سیخ می‌شود.

ترس از تنم دور و حسِ فضولی در رگ‌هایم نبض زد:

 

 

– ک..کیو میگی؟

 

 

خندید!

بلند و پر تمسخر!

انگار می‌دانست کدام قسمت از زندگی‌ام نقطه ضعف است، انگشت در همان قسمت فرو می‌کرد!

 

 

– هیچ وقت جلو من از اون لباس تنش نمی‌کرد.

همین لباس بیناموسیایی که زیپش از جلوئه، وا میکنی زارتی سک و سینه میریزه بیرون.

ولی اونشب…یه لباس بی پدر و مادر تنش کرده بود، موهاشم افشون ریخته بود دورش، حقیقتا می‌خوام سر به تنش نباشه ولی لامصب بد تیکه‌ای شده بود!

 

 

جان می‌کنم تا حرف نزنم، تا نپرسم آن زن کیست، تا شک و تردیدی که در دلم زبانه می‌کشید را به زبان نیاورم:

 

 

– ف…هیم…فهیمه؟

 

 

زیر خنده زد و از لابه‌لای خنده‌اش پر از حرص پاسخم را داد:

 

 

– افرین! خودِ خودِ ناکسشو میگم!

 

 

پر از افسوس نفسش را بیرون فرستاد.

شقیقه‌هایم نبض می‌زد و زیرِ دلم انگار اتشِ خشم و کینه روشن کرده بودند.

داشتم جزغاله می‌شدم و آوایی از میانِ لب‌هایم بیرون نمی‌آمد!

 

 

– حیفِ توئه جوجه‌ست!

یکمی از سر و ریخت افتادی، که اونم مهم نیست، مهم اینه که هنوز جون داری…هنوز خوشگلی!

 

 

صدایی از انتهایِ گلویش بیرون داد و سپس آبِ دهانش را بیرون انداخت.

در خودم جمع شدم و اشک‌هایم پشتِ پارچه‌ی کثیف و مشکی رنگ پنهان شد.

 

 

– غذاتم که نمیخوری، همینطوری بخواد پیش بره میمیری! ولی نه…

حالا حالا ها ما با هم کار داریم!

میمونی اینجا تا اون شوهرِ جا*کشت توئون بده!

 

 

از لابه‌لای لب‌های لرزانم آرام می‌نالم:

 

 

– من…باید برم توالت!

 

 

بالافاصله می‌گوید:

 

 

– توالت چه کوفتیه؟ آهــا!

مستراب منظورته؟

 

 

سکوتم را که می‌بند، بلند و بی وقفه می‌خندد!

مردکِ روانی!

از رنج کشیدنم لذت می‌برد، از اینکه به این حال و روز افتاده بودم!

از اینکه او ارباب بود و من برده!

 

 

– اینجا مستراب نداره، همین گوشه موشه‌ها کارتو کن.

اینجا با مستراب زیاد توفیری نداره گاو و گوسفند زیاد دستشویی می‌کنه!

 

 

حرفش را گفت و صدایِ دور شدنِ قدم‌هایش را شنیدم!

 

 

 

 

([غیاث]

 

– به کسی مشکوک نیستید خودتون؟ دوست، آشنا، فامیل، فرقی نمیکنه!

لطفا اسم هر کسی رو که به نظرتون میتونه مارو به یه سرنخ برسونه بهم بگین!

 

 

روان نویسش رویِ کاغذ به رقص در آمد..

حاج محمود کمی صبر کرده و سپس بی حال پچ زد:

 

 

– هیچ کس، از طرفِ فامیل ما من به هیچ کس مشکوک نیستم! دخترِ من دوستی نداشت، اط بچگیشم منزوی بود!

 

 

ملیسا تنها بود و من هیچ وقت تنها بودنش را درک نکردم، سرم سرگرمِ کارِ خودم بود که هیچگاه آنطور که باید مراقبش نبودم!

 

 

– آقای ساعی شما چطور؟

 

 

صدایِ آرامش چون دستی محکم بازوم را کشیده و از فکر و خیال بیرونم کشاند.

نگاهِ مات مانده‌ام از روان نویسِ دستش به ایتکتِ اسمی که لبه‌ی جیبش چسبانده بود کشیده شد.

 

 

– منم….

 

 

صدایم در دَم خفه شد!

اسامی پشتِ سر هم در ذهنم ردیف شد.

کمرم را کمی صاف کرده و خفه نالیدم:

 

 

– چند نفرو می‌شناسم! یه مردی به اسم حسین، شوهرِ خواهر زنم فهیمه خانم، این اواخر به من حمله کرد.

 

 

با دقت سر تکان داد، رویِ برگه‌ی روبرویش اسمِ حسین را یادداشت کرده و گفت:

 

 

– خب ادامه بده؟ کجا و چطوری بهت حمله کرد؟

 

 

با جزئیات کامل، از سیر تا پیاز آن شب منحوس را برایش تعریف کردم، مو به مو تمامِ حرف‌هایم را یادداشت کرد و در نهایت گفت:

 

 

– پس با این تفاسیر ما الان یه مضنون اصلی داریم، آقای ساعی، جنابِ هخامنش به شخصِ دیگه‌ای مضنون نیستید؟

 

 

حاج محمود ساکت ماند و من به ناگاه لب زدم:

 

 

– فهیمه!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x