رمان غیاث پارت ۱۵۵

4.6
(73)

 

 

 

راه کج می‌کنم و به صدا زدنِ پر از حرصش واکنش نشان نمی‌دهم.

واردِ اتاقمان که می‌شوم، بی توجه به اویی که پشتِ در اتاق ایستاده بود، در را توی صورتش کوبیده و پچ می‌زنم:

 

 

– دنبال من راه نیفت.

 

 

چمدانم را از زیرِ تخت بیرون می‌کشم.

روبرویِ کمدی که لباس‌هایم را شلخته وار در آن چپانده بودم می‌ایستم و به اویی که تکیه‌اش را به کمد داده و خیره‌ام می شود توجه نمی‌کنم.

 

 

– کجا به سلامتی؟

 

 

مانتویِ زیتونی رنگم را چنگ زده و به تن می‌کشم:

 

 

– به تو مربوط نیست.

 

 

گوشه‌ی ابرویش را خارانده و پر از تمسخر می‌گوید:

 

 

– آهان! که به من مربوط نیست.

 

 

چمدان را جلو می کشم، لباس‌هایم را یک به یک در آن چپانده و زیر لب دلخور زمزمه می‌کنم:

 

 

– معلومه که بهت مربوط نیست، دیگه هیچیِ من به تو مربوط نیست.

 

 

زیپِ چمدان را محکم می کشم.

شالم را شل و ول رویِ سرم انداخته و قامت راست می‌کنم.

تکیه‌اش را از کمد گرفت و روبرویم ایستاد، دست به جیب، خونسرد!

 

 

– سنگینه، میخوای کمکت کنم؟!

 

 

نفس در گلویم حبس می‌شود.

انگار کم خواهانِ رفتنم نبود!

دسته‌ی چمدان را بالا کشیده و از کنازش عبور میکنم:

 

 

– لازم نکرده، هنوز اونقدرا خودم چلاق نشدم که نتونم کارامو انجام بدم، شما برو به مهمونت برس!

 

 

دستم که رویِ دستیگره‌ی در نشست، بازویم به اسارتِ انگشت‌هایش در آمد:

 

 

– فقط داری میری مراقب باش خانم جون و خواهرت از بچه بازی و قهر کردنای مسخرت خبر دار نشن!

اونوقته که میگن زِکی! غیاث ساعی ریده به این زن گرفتنش!

حالا بفرما برو!

 

 

 

 

بازویم میانِ مشتش مچاله شد، قلبم بیشتر!

نگاهم به لولایِ در ثابت ماند و آهسته لب زدم:

 

 

– باشه.

 

 

توده‌ای بیخِ گلوم محکم تکان خورد و ادامه دادم:

 

 

– ولم کن حالا…

 

 

انگشت‌هایش محکم تر بازویم را چنگ زد.

لرزیدنِ استخوان‌هایم را دید که دستِ آزادش را دورِ شانه‌ام پیچاند.

 

 

– لجبازی نکن ملیسا… هر چی میشه چمدون نبند واسه من…چاک و بست نداره دهنم یه چی بهت میگم باز میفتی رو دورِ لرزش!

دو روز میمونه اینجا بعد پا میشه میره خونشون، نمیتونستم همونطوری ولش کنم برم…

 

 

درآغوشش به تقلا می‌افتم برای رها شدن و زبانم نیش می‌زند:

 

 

– اونو نمیتونی ول کنی، ولی منو نیم ساعت بعد از رابطمون میتونی ول کنی! مگه نه؟

 

 

مستاصل از کنارِ گوشم پچ می‌زند:

 

 

– ای خدا، چه گهی خوردم من!

 

 

با زور و ضرب دستش را پس می‌زنم، دیگر حرف‌هایش برایم مهم نبود.

ترکی که رویِ دلم افتاده بود عمیق تر از آن بود که با اظهارِ پشیمانی‌اش درست شود.

 

 

– میرم که همه بهت سرکوفت نزنن بابت این زن گرفتنت، که انگشت‌ نمایِ خاص و عام نشی، که جلو خانم جون و فهیمه ابروت نره.

که کسی بهت نگه غیاث ساعی ریده با این زن گرفتنش…میرم که باعث ابروریزیت نشم، که کمتر دروغ بشنوم ازت…

 

تنفر و دلخوری به نگاهم حجوم آورده و آهسته تر لب می‌زنم:

 

 

– میرم که عیش و نوشتو بهم نزنم و با خیال راحت به کارات ب…

 

 

جمله‌ام به پایان نرسیده بود که برقِ سیلی‌اش، گونه‌ام را سوزانده و مابقیِ حرف در دهانم ماسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

امروز پارت نداریم؟سه روز پیش همین رو گذاشتی😥

camellia
11 ماه قبل

قصدداری بزاری؟😓

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x