– چت شده مرد؟ میفهمی چی داری میگی ؟
بهتِ صدای حاج محمود را نادیده گرفتم!
سرگرد به آرامی نگاهم کرد و گفت:
– خب، ایشون کین؟
بجای من حاج محمود با تشر جواب داد:
– خواهرِ ملیساست، این پسره الان کلش داغه نمیفهمه چی داره میگه، مگه میشه یه خواهر…
ساکت شد و مابقیِ جمله مثل در دهانش ماسید.
نگاهِ مات ماندهاش را به من کشید و لبخندی از رویِ ناباوری لبهایش را زینت داد:
– امکان نداره.
– چیزی به اسم امکان نداره توی شغلِ من نیست جناب هخامنش، به هر حال من اسم ایشونم نوشتم، بهتره که یه مدت تحت نظر باشن راستی، از حسین آدرس یا نشونهای دارین؟
کمی فکر کرده و سپس سرم را به نشانهی منفی تکان دادم:
– نه!
از پشتِ صندلی بلند شد، پروندهی آبی رنگ را روی مابقی پروندهها گذاشته و گفت:
– خیله خب، ما به کوچک ترین سرنخی که برسیم به شما اطلاع میدیم، میتونید تشریف ببرین.
پیش چشمهایم سیاهی میرود و قبل از اینکه بیفتم دستم را بندِ میز میکنم.
فکرِ اینکه تا به این ساعت چه بلایی سرِ ملیسا آمده، تمام جانم را در هم فرو میکُفت!
آب گلویم را سخت پایین میدهم، با فکی سفت شده مینالم:
– پیدا..میشه دیگه؟
با اطمینان خیرهام شد، هر چند میدانستم برای دلگرمیام میگوید اما با این حال به دل احمقم فهماندم که اکنون وقتِ زبان نفهم بودن نیست، کمی آدم باش!
– بله جای نگرانی نیست، مطمئناً متهم نتونسته به این زودی از تهران خارج بشه، انشالله به زودی همسرتون پیدا میشن!
از آگاهی خارج شدیم، روی پلهی اول، کنار کیوسکِ نگهبانی که ایستادم یادِ دومین روزِ آشناییمان افتادم.
همینجا، جلویِ همین کلانتری و کنار سربازی که احتمالا اواخر خدمتش بود، کنارِ زنِ شرعی و قانونیام ایستاده بودم.
آن روز حتی تصورش را هم نمیکردم که تمامِ زندگیام معطوف به همان زن شود هر چند، رنجانده بودمش.
بارِ گناهم سنگین بود و جای توجیح باقی نگذاشته بودم.
– بریم خونه غیاث، ممکنه یه خبر و نشونی ازش پیدا شده باشه، مثل چوب خشک واینستا اونجا.
دست زیر بازویم انداخت و تنم را حرکت داد.
میانِ راه چند باری سکندری خوردم، گیج بودم!
گیجِ رفتنش!
ملیسا دومین نفری بود که بعد از پدرم، فعلِ رفتن را برایم صرف کرده بود.
– سر چی باهاش بحث داشتی؟
اصلا یهویی چیشد که فهیمه سر از خونهی شما در آورد؟ نکنه…بحثتون سر فهیمه بود؟
گردن خشک شدهام را تکان میدهم:
– آره…
براق خیرهام شد:
– چی بهش گفتی که ترجیح داده تو خیابون بمونه و تو خونهی تو نه؟
چیکارش کردی که غریبهی بیرون از خونه رو به شوهرش ترجیح بده؟
چیکارش کردی که حتی حاضر نشده به منی که پدرشم رو بندازه؟
پشتش را محکم به فرمان کوبید و صدای نعرهاش اتاقک ماشین را لرزاند:
– با توام غیاث؟ چیکارش کردی مرد؟
سکوتم را که دید ماشین را گوشهی بزرگراه نگه داشت.
دمی درسکوت خیرهی روبرو ماند و سپس ارام لب زد:
– اگه زمان برگرده عقب، از جلوی همون کلانتری برش میداشتم و میبردمش خونه، خبط و خطاشو میبخشیدم و میذاشتم تو خونهی خودش خانمی کنه، چون از وقتی تو تو زندگیش اومدی…فقط گند زدی تو همه چی غیاث…فقط گند زدی!
تورخدا پارت بذار