رمان غیاث پارت ۱۵۴

4.5
(77)

 

 

 

نگاهم را به اتصالِ دست‌هایمان دوختم و فهیمه معذب دستش را عقب کشید.

لبخندی بالاتکلیف رویِ لب نشاند و دستی به موهایِ خرمایی و بلندش کشید:

 

 

– ببخشید! فقط…میدونی از خوشحالی بود.

 

 

دستِ آزادام را ستونِ تنم کرده و از رویِ زمین بلند می‌شوم.

فوری به خودش جنبید، دستِ زیر بازویم انداخته، با صدایی که از اعماق گلویش بیرون می‌جهید پچ زد:

 

 

– آروم غیاث، میفتی الان!

 

 

فوری دستم را کشیدم.

این کمک کردن بیش از حد داشت به نزدیکیمان ختم می‌شد.

روی زخمم را با دست فشرده و نگاهس به دور و بر انداختم:

 

 

– پنجره ها حصار نداره؟

 

 

صدای خش خشی از پشت سرم آمد و سپس صدای فهیمه:

 

 

– پنجره ها تور نداره که یه وقت موش و مگسی نیاد تو، چه برسه به حصار.

 

 

اینجا برایِ ماندنش امن نبود.

یک زنِ تنها، این وقتِ شب، با خانه‌ای که امنیتش پایین بود، نمی‌توانست دوام بیاورد.

هر چند که تصمیمم مصمم نبودم اما با این حال پچ زدم:

 

 

– حاضر شو!

 

 

– جانم؟

 

 

صدایش گیج و متعجب بود.

به سمتش چرخیده و اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، چادرِ گلداری بود که موهای مواجش را به اسارت کشیده بودند.

تو گلو سرفه کرده و گفتم:

 

 

– اینجا واست امن نیست، یه بار اومده اینجا، مطمئن باش دوباره هم میتونه بیاد.

حاضر شو میریم خونه‌ی من!

یکی دو شب اونجا بمون آبا از آسیاب که افتاد دوباره برت می‌گردونم همینجا!

 

 

مکث کرد، هر چند که از تصمیمم مطمئن نبودم و می‌دانستم به حتم ملیسا رنجیده خاطر خواهد اما با اطمیمان تشر زدم:

 

 

– دِ حاضر شو دیگه، میخوای وایستی تا زیر پامون علف سبز بشه!؟

 

 

شانه‌هایش به یکباره بالا پرید.

سرش را تند تند به نشانه‌ی تایید تکان داد و با چشم‌هایی که برق می‌زد، پچ زد:

 

 

– چشم آقا غیاث!

 

 

از کنارم رد شد و من سعی کردم لبخندِ ریزی که کنجِ لبش نشسته بود را نادیده بگیرم…

هر چند نمی‌شد!

 

 

_♡___

 

 

[ملیسا]

 

 

– بیا بشین روله، چرا اینقدر راه میری مامان جان، سرگیجه گرفتم!

 

 

انگشت‌هایم را بهم می‌پیچانم، دلشوره امانم را بریده بود و می‌دانستم خانم جان هم دست کمی از من ندارد:

 

 

– نیومده هنوز!

 

 

تسبیحِ شاه مقصودِ اصلش را چرخاند.

لبخندی دلگرم کننده به صورتم پاشید و گفت:

 

 

– بچه که نیست قربونت برم، میاد خودش.

نیومد دارابو می‌فرستم پِیِش، خوبه؟

 

 

قبل از اینکه سر تکان بهم صدای باز و بسته شدن درب حیاط به گوشم رسید.

چشم‌هایم از خوشحالی برق زد و به سمت پنجره دویدم:

 

 

– فکر کنم اومد.

 

پرده را کنار زده و به بیرون سرک کشیدم.

لبخندِ پت و پهنی که روی لبم نشسته بود، با دیدنِ موتورِ غیاث که وارد حیاط شد پر کشید.

زنی ترک موتورش نشسته بود و دست‌هایش…دورِ کمرِ غیاث پیچ خورده بود!

دورِ کمرِ غیاث…دورِ کمرِ شوهرم!

 

 

آب گلویم را سخت پایین فرستادم و گوشه‌ی پرده از دستم سر خورد.

شقیقه‌هایم نبض می‌زد و بغضی که بیخِ گلویم را سفت قرق کرده بود، دستِ خودم نبود!

 

 

– اومد مامان جان؟ برو دم در استقبالش.

 

 

پاهایم سست شده بود و با کمک دیوار قامتِ خم شده‌ام را سر پا نگه داشتم.

نفسم به سختی بالا امد و صدای لولای درِ ورودی نشان از وارد شدنش میداد:

 

 

– یالله، یالله، خانم جان مهمون داریم.

 

سر تایم چشم شده بود و به در نگاه می‌کردم.

بدون اینکه به سمت من نگاه کند از جلویِ در کنار رفت و تعارف زد:

 

 

– بفرمایین تو فهیمه خانم!

 

 

فاصله‌ای تا سقوط نداشتم و همین که فهیمه وارد هال شد، نگاهش از روی شانه‌‌‌اش به من افتاد.

دهانِ باز مانده از تعجبم را دید و با التماس خیره‌ام شد!

 

 

– ملیسا جان، اینجایی عزیزم!

 

 

از غیاث نگاه گرفته و به فهیمه چشم می‌دوزم.

لبخندی تصنعی روی لب می‌نشانم و کاش زانوهایم آبروداری کنند و تنم آوار نشود!

 

– سلام عزیزم…آره دیگه پیش شوهرمم، توقع داشتی کجا باشم!

 

 

لبخند روی لبش ماسید و غیاث برایم چشم و ابرو آمد.

خانم جان به سختی از روی زمین بلند شد و با گشاده رویی به سمتش رفت:

 

 

– خوش امدی مادر، قدم به سرِ چشم من گذاشتی فدای تو بشم، بیا تو غریبی نکن.

 

 

دست پشتِ کمر فهیمه انداخته و راهنمایی‌اش کرد.

لرزان نفس می‌کشم، نمی‌خواستم نگاهم به نگاهِ غیاث گره بخورد اما همین که سر چرخاندم دیدمش، ملتمسانه پچ زد:

 

– واست توضیح می‌دم!

 

لبخند رویِ لب می‌نشانم هر چند تلخی‌اش کام جفتمان را زهرآلود می‌کند:

 

– لازم نیست عزیزم، دیدنیا رو دیدم، دیگه لازم نیست چیزی رو واسم توضیح بدی!

اگه…یه سری چیزا رو به چشم نمی‌دیدم…محال بودم باور کنم چقدر نامردی! خیلی نامردی غیاث جان…خیلی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
11 ماه قبل

پس چرا رمان مروا وفستیوال پارت گذاری نمیشه

raha M
11 ماه قبل

واییییی توروخدا زودتر پارت بدههه دارم میمیرممم واسه ادامششش

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x