رمان غیاث پارت 164

4.5
(58)

 

 

 

 

[ملیسا]

 

 

مردی با قامتی بلند، لاغر اندام، صورتی در هم فرو رفته و نگاهی خمار درست جلویِ پایم زانو زد.

بعد از چند روز روشنایی را می‌دیدم؟ نمی‌دانستم!

 

 

چشم بند مشکی رنگ را دورِ انگشتش چرخانده و به دور و بر نگاه انداخت:

 

 

– آفتاب گیرش خوبه اینجا، جای خوبی واسه زندگی به حساب میاد…

 

 

ضعیف و رنجور خیره‌اش شدم.

پلک‌هایم مدام باز و بسته می‌شد و لب‌هایم برای ذره‌ای آب به التماس افتاده بود.

نوکِ انگشتش به آرامی رویِ لب زیرینم به حرکت در آمده و گفت:

 

 

– تشنته؟

 

 

با آخرین توان سرم را عقب می‌کشم، دریغ از ذره‌ای فاصله.

نگاهش را دور تا دور گاوداری چرخاند و نچ نچی کرد.

 

 

– بو گند میاد…

 

 

بینی‌اش چین خورد و نگاهش به خیسی شلوارم کشیده شد.

لب‌هایش را جمع کرده و سپس زیر خنده زد و با منزجر ترین لحن ممکن گفت:

 

 

– ریدی به خودت؟ از ترسه یا فشار؟ نچ نچ، چه بو گندیم راه انداختی دختر! عین این بچه کوچیکا باس کهنه پیچت کنیم!

 

 

بیحال لب می‌زنم:

 

– آب…

 

 

پارچِ آب کنار دستش را برداشت و بالای سرم گرفت.

لبه‌ی پارچ را کمی خم کرد و من از شوق رسیدن به مایه‌ی‌ حیاط خودم را کمی بالا کشیدم.

با نمسخر خندید و دستش را عقب کشید.

 

 

– نچ نچ، نشد! اگه این آبو می‌خوای یه شرط داره…

 

 

نگاه وامانده و ماتم به قطرات آب دوخته شده بود، دستش دم به دم عقب تر می‌رفت و من از روی استیصال پر از اشک پاسخ دادم:

 

 

– چی…چه شرطی لعنتی؟!

 

 

نیشخند کنج لبش را بوسید و سر جلو کشید، خیره به لب‌های ترک خورده‌ام پچ زد:

 

 

– یه کام از این لبای خوشگلت، نظرته؟

 

 

 

نگاهِ ناباورم از قطره‌های آب جدا می‌شود.

پیروزمندانه لبخند روی لب نشاند و ابرو بالا فرستاد:

 

 

– چیشد دخترِ حاج محمود؟ عفت و حیات نمی‌ذاره یه لب به ما بدی؟ یا نه چندشت میشه؟

 

 

با آخرین زور، لب‌هایم را کش می‌دهم، این مرد دیوانه بود، شک نداشتم!

قطره‌های آب از لایِ یونجه‌های زیرِ پایم به زمین می‌رسد، می‌خندم و لب می‌زنم:

 

 

– از اینجا که…آزاد شدم، تو اولین فرصت…به یه روانشناس نشونت مید…م! ن…نگران نباش بیماری…بیماریت درمان داره!

 

 

لبخند روی لبش ماسید، ناباور خیره‌ام شد و می‌دانستم انتظارِ این همه زبان دراز بودنم را ندارد.

دندان‌های یک درمیان و زردش محکم رویِ هم سابانده شد و دست آزادش چانه‌ام را به چنگ گرفت:

 

 

– چه زری زدی؟

 

 

آهسته می‌خندم و لب‌های ترک‌خورده‌ام به خون می‌افتد!

فشار انگشت‌هایش رویِ چانه‌ام بیشتر شد و پر از غیض تکرار کرد:

 

 

– با توام حرومی، چه گهی قرقره کردی و تو حلقومت ریختی؟

 

 

پیشِ چشم‌هایم سیاهی می رود، پارچ آب از دستش رویِ زمین سر خورد و صدای تکه تکه شدنش را شنیدم.

دستِ آزادش رویِ صورتم سیلی شد:

 

 

– دو روز کاری به کارت نداشتم هار شدی آره؟

زنیکه‌ی ج*نده‌ی دوزاری! لیاقتِ خوبی رو نداری، باید عین سگ باهات رفتار کنن!

 

 

سری که روی شانه‌ام کج شده بود را چرخاندم، از چشم‌هایش خون چکه می‌کرد.

آب دهان و خونی که ناشی از پاره شدنِ لبم بود را گوشه‌ی لپم جمع کرده و رویِ صورتش تُف کردم!

با خنده‌ای که می‌دانستم جانش را به آتش می‌کشد، پچ زدم:

 

 

– برو…به درک عوضی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x