[ملیسا]
مردی با قامتی بلند، لاغر اندام، صورتی در هم فرو رفته و نگاهی خمار درست جلویِ پایم زانو زد.
بعد از چند روز روشنایی را میدیدم؟ نمیدانستم!
چشم بند مشکی رنگ را دورِ انگشتش چرخانده و به دور و بر نگاه انداخت:
– آفتاب گیرش خوبه اینجا، جای خوبی واسه زندگی به حساب میاد…
ضعیف و رنجور خیرهاش شدم.
پلکهایم مدام باز و بسته میشد و لبهایم برای ذرهای آب به التماس افتاده بود.
نوکِ انگشتش به آرامی رویِ لب زیرینم به حرکت در آمده و گفت:
– تشنته؟
با آخرین توان سرم را عقب میکشم، دریغ از ذرهای فاصله.
نگاهش را دور تا دور گاوداری چرخاند و نچ نچی کرد.
– بو گند میاد…
بینیاش چین خورد و نگاهش به خیسی شلوارم کشیده شد.
لبهایش را جمع کرده و سپس زیر خنده زد و با منزجر ترین لحن ممکن گفت:
– ریدی به خودت؟ از ترسه یا فشار؟ نچ نچ، چه بو گندیم راه انداختی دختر! عین این بچه کوچیکا باس کهنه پیچت کنیم!
بیحال لب میزنم:
– آب…
پارچِ آب کنار دستش را برداشت و بالای سرم گرفت.
لبهی پارچ را کمی خم کرد و من از شوق رسیدن به مایهی حیاط خودم را کمی بالا کشیدم.
با نمسخر خندید و دستش را عقب کشید.
– نچ نچ، نشد! اگه این آبو میخوای یه شرط داره…
نگاه وامانده و ماتم به قطرات آب دوخته شده بود، دستش دم به دم عقب تر میرفت و من از روی استیصال پر از اشک پاسخ دادم:
– چی…چه شرطی لعنتی؟!
نیشخند کنج لبش را بوسید و سر جلو کشید، خیره به لبهای ترک خوردهام پچ زد:
– یه کام از این لبای خوشگلت، نظرته؟
نگاهِ ناباورم از قطرههای آب جدا میشود.
پیروزمندانه لبخند روی لب نشاند و ابرو بالا فرستاد:
– چیشد دخترِ حاج محمود؟ عفت و حیات نمیذاره یه لب به ما بدی؟ یا نه چندشت میشه؟
با آخرین زور، لبهایم را کش میدهم، این مرد دیوانه بود، شک نداشتم!
قطرههای آب از لایِ یونجههای زیرِ پایم به زمین میرسد، میخندم و لب میزنم:
– از اینجا که…آزاد شدم، تو اولین فرصت…به یه روانشناس نشونت مید…م! ن…نگران نباش بیماری…بیماریت درمان داره!
لبخند روی لبش ماسید، ناباور خیرهام شد و میدانستم انتظارِ این همه زبان دراز بودنم را ندارد.
دندانهای یک درمیان و زردش محکم رویِ هم سابانده شد و دست آزادش چانهام را به چنگ گرفت:
– چه زری زدی؟
آهسته میخندم و لبهای ترکخوردهام به خون میافتد!
فشار انگشتهایش رویِ چانهام بیشتر شد و پر از غیض تکرار کرد:
– با توام حرومی، چه گهی قرقره کردی و تو حلقومت ریختی؟
پیشِ چشمهایم سیاهی می رود، پارچ آب از دستش رویِ زمین سر خورد و صدای تکه تکه شدنش را شنیدم.
دستِ آزادش رویِ صورتم سیلی شد:
– دو روز کاری به کارت نداشتم هار شدی آره؟
زنیکهی ج*ندهی دوزاری! لیاقتِ خوبی رو نداری، باید عین سگ باهات رفتار کنن!
سری که روی شانهام کج شده بود را چرخاندم، از چشمهایش خون چکه میکرد.
آب دهان و خونی که ناشی از پاره شدنِ لبم بود را گوشهی لپم جمع کرده و رویِ صورتش تُف کردم!
با خندهای که میدانستم جانش را به آتش میکشد، پچ زدم:
– برو…به درک عوضی!