رمان غیاث پارت 165

4.2
(58)

 

 

داس را آرام از پشتِ گردنم برداشت و کنار پایم رویِ زمین انداخت.

گونه‌ام را نوازش کرد، درستِ جای سیلی‌اش را!

 

 

– حال بهم زنی…از آدمایی که ادعای شجاعتشون ک*ون خرو جر میده و گردن کشی می‌کنن متنفرم!

 

 

هر دو دستش را تخت سینه‌ام فشرده و هولم داد.

تلو تلو خوران رویِ پِهنِ گاو و گوسفند‌ها فرود آمدم، بالای سرم ایستاد و دست به سمت کمربندِ شلوارش برد:

 

 

– ولی من عاشق رام کردن حیوونای وحشیم…حیوونایِ خوشگل، از اونایی که شیطونی می‌‌کنن و آخرش لای دستات وا میرن.

 

 

غزلِ کمربند را در دست گرفته و از دور کمزش باز کرد.

اینبار ترس به تنم چیره شد

 

 

– چیکار می…کنی؟

 

 

پوزخند روی لب نشاند.

دگمه‌های پیراهنش را یک به یک باز کرده و پچ زد:

 

 

– کاری که از اول باس می‌کردم تا اون زبون خوشگلتو ببرم! ولی عب نَرِه!

ماهی رو هر وقت از آب بگیری تر و تازست!

 

 

پیراهن را از تنش کشید و گوشه‌ای انداخت.

روی زمین خودم را عقب کشیدم تا جایی که تخت کمرم محکم به میلگردِ گوشه‌ی گاوداری کوبیده شد.

 

 

– نترس، یه یار امتحونش کنی مشتری میشی!

مطمئن باش بیشتر از شوهرت بهت حال میدم!

 

پلک‌های خیسم از هم جدا می‌شود و مردک‌هایم چهره‌ی مردی پر از نفزت را شکار میکند.

چانه‌ام می‌لرزد و قبل از اینکه لب‌هایش روی لب‌هایم بنشیند سر کج می‌کنم!

 

 

دست پشت گردنم انداخته و سرم را ثابت نگه داشت.

جایی نزدیک به بناگوشم غرید:

 

 

– دِ بتمرگ سر جات!

 

 

زیر تنش تکان می‌خورم و کاش روزنه‌ی امیدی بر تنم بتابد!

اینجا آخر خط نبود؟ بود؟

گریه امانم نمی‌داد برای حرف زدن و من حرکت انگشت‌هایش روی کش شلوارم را حس کردم و صدای ناله ‌ام بلند شد و او کنار گوشم پر از شعف پچ زد:

 

 

– ای جــان پا دادی بالاخره! حالا مونده تا آه و نالت در بیاد.

 

 

از فرصت سواستفاده کرد، روی تنم نیم خیز شد و همین که خواست شلوارم را پایین بکشد، صدای زنانه‌ای به گوشم رسید:

 

 

– اینجا چخبره؟!

 

 

فوری پلک باز می‌کنم و قبل از اینکه نگاهم صاحب صدا را شکار کند، دستِ پهن حسین چشم‌هایم را می‌پوشاند و غرغزش حلرزون‌های گوشم را می‌لرزاند:

 

 

– بِخُشکی ای شانس! تو اینجا چیکار میکنی؟

 

 

صدا نزدیک تر شد و من بیشتر در خودم جمع شدم، صدای هق هق ترسیده‌ام بلند شد و بریده بریده نالیدم:

 

 

– ولم کن…به…به…خدا خودم…چشامو می‌بندم…ق…قول می‌…دم هیچ…جایی رو نبینم…تو…رو خدا!

من…من اصلا کور میشم…بهم د…دست نزن…

 

 

دست‌های بسته شده‌ام را تکان می‌دهم و گریه‌ام نفسم را می‌برد، کاش می‌مردم تا سنگینی تنِ کریحش رویِ تنم احساس نمی‌شد!

 

 

– چشاشو ول کن، از روشم بلند شو….می‌خوام ببینه کی باعث و بانی این حالشه! یالا حسین.

 

دست روی دگمه‌ی شلوارش گذاشت و بازش کرد و من مرگ را به چشم دیدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

نویسنده عزیز روی صحبتم با شماس حداقل وقتی بعد از چن روز پارت میدی یکم طولانی ترش کن این چ وضعشه خو:/

Deli
9 ماه قبل

این چه طرز پارت گذاریه دوتا پارتو نوشتی ۱۶۳ اینم ۱۶۶ یعنی چی آخه حواستو جمع کن دیگه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x