رمان غیاث پارت۱۶۰

4.5
(96)

 

حاج محمود با کلافگی طولِ هال را طی می‌کرد.

زیر لب مدام حرف می‌زد و صدایش به گو‌ش‌هایِ کیپ شده‌ی من نمی‌رسید.

سرم را مابینِ دست‌هایم پوشانده و یادِ چهره‌ی مظلومِ ملیسا افتادم.

 

 

یادِ صورتِ سرخ شده از ضربِ دستم.

یادِ نگاهِ بهت زده و مسکوتش…

لب‌های لرزانی که حتی یک بار به گله و شکایت باز نشد!

 

 

– کجا رفته اخه؟ نه دوستی نه اشنایی داره، کجا پاشده رفته که هنوز نیومده!

 

 

مخاطب جمله‌اش من بودم که سر سنگینم را بالا گرفته و نگاه نگرانش را از نظر گذراندم.

کجا رفته بود؟

نمی‌دانستم و همین ندانستن مرا به مرز جنون میرساند.

غزال به آرامی لیوان آب را به سمتِ حاج محمود گرفته و با سری زیر انداخته گفت:

 

 

– میاد آقا محمود، هر جا باشه دیگه الانا پیداش میشه، توروخدا اینقدر نگران نباشین.

 

 

لیوان را از دستِ غزال نگرفت و مستقیم به سمتم آمد، روبرویم ایستاد و ساعدِ دست سالمم را در دست گرفت و مجبور به ایستادنم کرد:

 

 

– چی گفتی بهش؟

 

 

حرف نمی‌زنم! حرفی برای گفتن نداشتم.

جنایتی که در حق ملیسا کرده بودم جایی برای حرف زدن باقی نگذاشته بود!

محکم تکانم داد و صدایش اینبار همراه با خشم و غضب بود:

 

 

– میگم چی گفتی بهش که دخترِ من، ملیسای من، همه چیزِ من که از تو پر قو کشوندیش و آوردیش اینجا، پاشده از خونه‌ی شوهرش رفته؟

 

 

لب‌ رویِ هم می‌فشارم، عصبی بود و اگر دستش از رویِ حرص ساعدم را می‌شکاند، آخ نمی‌گفتم.

 

 

– آقا محمود فکر کنم…آقا غیاث و ملیسا بخاطرِ بودنِ من…دعواشون شده!

 

اهِ تیزِ حاج محمود سریع به سمتِ فهیمه چرخید، فشارِ بازویش دور دستم محکم تر شد و پچ زد:

 

 

– آره غیاث؟

 

 

فهیمه به جایِ من پاسخ می‌دهد:

 

 

– ملیسا از او…اول ناراضی بودن با بودنِ من…کاش همون شب می‌رفتم تا این اتفاقا نمیفتاد!

 

 

صدایی ته ذهنم فریادِ ای کاش سر می‌دهد و کاش میبرید زبانی که قولِ بیخود نمی‌داد.

کاش می‌شکست دستی که رویِ صورتِ معصوم و آرامِ او کوبیده نمی‌شد!

کاش خفه می‌شد غیرتی که برایِ همه درست و برای ملیسا به غلط خرج می‌شد!

 

 

حاج محمود ساعدم را رها می‌کند، از روی کلافگی می‌خندد و می‌گوید:

 

 

– با ملیسا دعوات شد؟ تو اصلا روت میشه با بچه‌ی من دعوات بشه؟

روت میشه با زنِ مریضت دعوا کنی؟

چند ماهه مگه از عملش می‌گذره؟ بیشتر از سه ماه؟

چطوری دلِ واموندت اومد مرد؟

 

 

خانم جان میانجی گری می‌کند:

 

 

– آقا محمود تورو جدت اروم باش مرد، الان سکته می‌کنی!

 

 

به احترامِ سن و سال خانم جان آرام می‌ماند.

غزاله هق می‌زند و فهیمه آرام همراهی‌اش می‌کند و من یادم به هق هق های بی پناهِ شبِ گذشته‌اش می‌افتد؟

چرا به اغوش نکشیده بودمش؟

مگر نه اینکه جانم بود؟

 

 

شب بخیرِ آرامی که دیشب زمزمه کرده بود بی جواب ماند و خدا می‌دانست که شبم بی او بخیر نشد!

کجا رفته بود؟

کجا رفته بود که قلبم در پی‌اش بدود؟!

 

 

فهیمه آرام گفت:

 

 

– آقا محمود، آقا غیاث زنگ بزنیم پلیس، همینطوری با دست رو دست گذاشتن و غصه خوردن که ملیسا پیدا نمیشه! زنگ بزنم خودم؟

 

حاج محمود دست به کمر کوباند، تختِ سینه‌اش از حرص و نگرانی بالا و پایین می‌رفت:

 

 

– لازم نیست، میریم کلانتری.

 

 

کتش را از روی دسته‌ی مبل چنگ زد و روی ساعد انداخت.

نیم خیز شدم و همین که از کنارم گذشت، شانه به شانه‌ام کوبانده و حرصی گفت:

 

 

– می‌خوای وایستی همونجا؟

 

 

دستِ خانم جان روی کمرم نشست و به جلو هولم داد:

 

 

– برو مادر، برو تو راه باهاش صحبت کن بلکه اتیشش بخوابه یکم! برو دورت بگردم.

 

 

اهسته دنبالش روانه می‌شوم.

پا از چهارچوب در بیرون نگذاشته بودم که فهیمه ارام نامم را نجوا کرد:

 

 

– غیاث؟

 

 

کفش‌هایم را به پا کرده، دست رویِ دستگیره‌ی در فشردم.

آرام نزدیکم ایستاد و چادرِ گلدار خانم جان را تا روی شانه پایین کشید:

 

 

– هیچی نمیشه، نگران نباش، من مطمئنم پیدا میشه!

 

 

تیز خیره‌اش می‌شوم، قدمی به عقب برداشته، آرام سر به زیر می‌برد.

نگاه به دورِ حیاط چرخانده و نفسی که بیخ گلویم مانده بود را به شدت پس می‌زنم.

 

 

– نگرانِ خیلی چیزا نبودم که الان وضعیتم این شده!

ملیس گفته بود…گفته بود شیکستنِ دلش توئون(تاوان) میدم، حالام دارم توئونشو پس میدم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sama elhami
10 ماه قبل

very grateful:)

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x