رمان غیاث پارت ۱۵۶

4.4
(79)

 

 

گونه‌ام از ضربِ دستش به گز گز افتاد و قبل از اینکه نشیمنگاهم به زمین اثابت کند، بازویم زا محکم میانِ انگشت فشرد..

نگاهِ به خون نشسته‌اش را به چشم‌هایم سرانده و لب زد:

 

 

– میفهمی چی از دهنت در میاد یا نه ؟

 

 

هاج و واج دست رویِ گونه‌ی ضرب دیده‌ام گذاشتم:

 

 

– تو منو زدی؟!

 

 

تکانی محکم به تنم داد، طوری که اگر دستم بندِ بازویش نمی‌شد، رویِ زمین فرود می‌آمدم.

 

 

– اره زدمت! خوب کردم زدمت!

به جان خانم جون قسم دوباره زر مفت بزنی بدتر از این میزنم که زوزه بکشی!

گمشو لباستو در بیار، یالا.

 

 

مجال حرف زدن نداد، هر چند حرفی باقی نمانده بود.

در شوک فرو رفته بودم و چون مرده‌ای متحرک دنبالش کشیده می‌شدم.

دستم از رویِ گونه‌ام سر خورد و غیاث با غر غر مانتو را از تنم بیرون کشید.

 

 

– ققط دهنشو وا میکنه میرینه تو اعصاب من، هی من هیچی نمی‌خوام بگم هی…استغفرالله.

 

 

به گلینِ کهنه‌ی زیرِ پایمان خیره شدم.

چرا گریه‌ام نمیگرفت؟

آنقدر بغضم را پس زده بودم که راهِ نفسم بند آمده بود!

 

 

دسته‌ی‌ چمدانم را گرفت و با حرص چمدان را به گوشه‌ی اتاق انتقال داد.

اهسته به سمت تخت قدم برداشتم.

تنِ سست و بی جانم رویِ تخت فرود آمد و پشت به او دراز کشیدم.

کاش گوش‌هایم برایِ شنیدنِ غر زدنش هایش کر میبود!

 

 

– دختره‌ی بی عقل! هر چی به زبونش میاد میگه واسه من.

واقعا ریدم با این انتخابم!

 

 

آهسته پلک می‌بندم و زبانم تنها به یک جمله می‌چرخد:

 

 

– شب…بخیر!

 

 

صدایِ شکستنِ قلبم را شنیدم و دردی که تمام تنم را در بر گرفته بود، عادی بود دیگر، نبود؟

 

 

 

[غیاث]

 

 

مژه‌های تازه روییده‌اش بهم چسبیده بود.

تا نیمه‌های شب صدایِ هق‌هقِ آرامش را شنیدم و عکس العمل نشان ندادم.

 

 

گوشه‌ی لبش چاک خورده بود و باریکه‌ی خون تا رویِ چانه‌اش را خط کشی کرده بود.

کُرک‌های تازه جوانه زده رویِ سرش را نوازش کرده و آهسته پچ زدم:

 

 

– دردت به جونم! خاک تو سرِ من که زورم به تو میرسه فقط!

 

 

انگشتم پیشروی کرد و گوشه‌ی لبش نشست و رویِ زخمش را نوازش کردم..

میانِ خواب و بیداری نق زد:

 

 

– نکن!

 

 

خم می‌شوم، همان گوشه از لبش را که با وحشی گری به این حال و روز انداخته بودم را بوسیده و لب می‌زنم:

 

 

– بشکنه دستم!

 

 

زمزمه‌ام به قدری ضعیف بود که به گوشش نمی‌رسید.

شانه راست کرده و امیدوار به نیم رخِ خواب آلودش خیره می‌شوم و لب می‌زنم:

 

 

– برم برگردم قولِ مردونه میدم از دلت در بیارم، باشه ملوس؟ تو هم قول میدی مثل همیشه غیاث وحشیتو ببخشی؟!

 

 

تقه‌ای که به درخورد شانه‌هایش را تکان داد.

قبل از اینکه از خواب بیدار شود از لبه‌ی تخت بلند شده و به سمت در رفتم.

 

 

– آقا غیاث بیدارین؟

 

درب را آهسته گشوده و چهره‌ی سحر خیزِ فهیمه را از نظر گذراندم.

چادر را رویِ سرش مرتب کرده و گفت:

 

 

– بریم؟ دیر میشه الان…

 

 

از رویِ شانه‌ام به پشت سر سرک کشید:

 

 

– ملیسا خوابه هنوز! ای جانم…چه خوش خوابه!

 

 

سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و اخرین نگاهم را به ملیسا که در جایش جابه‌جا شده بود انداختم.

احتیاطِ من جواب نداده و ملیسا بیدار شده بود!

مطمئن بودم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas Hjhj
11 ماه قبل

رمانت خیلی خوبهههه

camellia
10 ماه قبل

نمی خوای یه پارت بزاری?😓

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x