بهت زده خیرهام میشود.
لبهایش میلرزد و حرفی برای گفتن ندارد.
دو طرفِ صورتش را در دست گرفته و رویِ پیشانیاش را آرام می بوسم:
– دندون لقو یه جا باید کند خانم جون! دیشبم واسه من همونجا باشه! همونجا که باید اون دندونو میکشیدم و کشیدم!
از کنارش عبور میکنم و دست رویِ دستیگرهی در میگذارم:
– قبل از اینکه غیاث برگرده میام.
در را پشتِ سرم بسته و به صدا زدنهایش توجه نمیکنم. کفشم را پوشیده و پاشنههایش را بالا نمیکشم.
فضایِ این خانه برایم خفه بود وقتی که میدانستم هیچ کس در این خانه کوچک ترین ارزشی برایم قائل نیست!
از در که بیرون میزنم، پلک بسته و تا انتهایِ ریه نفسی عمیق میکشم بلکه بغضِ لاکردارم دست از فشردنِ گلویم بردارد!
با سری پایین انداخته از کوچه گذر میکنم و به یاد میآورم اولین روزی که پایم را در خانهی غیاث گذاشتم.
هیچ کس خواهانِ بودنم در ان خانه نبود، هنوز هم نیست!
گویی تمامِ این یک سال خودم را گول میزدم، مثلِ همیشه!
– خانم ببخشید؟
به سمتِ صدا سر برگردانده و نگاهم در نگاهِ قیر مانندِ مردی نسبتا جوان گره میخورد.
– بله؟
تکه کاغذی پاره شده به سمتم دراز کرده و همراهِ کاغذ، تنش به سمتم کشیده شد:
– خانم این ادرسو میدونین شما؟
کاغذ را از دستش گرفته و در کمال تعجب بجز سفیدیِ برگه چیزی نمیبینم.
گیج سر بالا گرفته و خیرهاش میشوم:
– اقا اینکه چیزی روش نوشته نشده!
نیشخندی کنجِ لبش نشانده و با سر به پشتم اشاره زد.
قبل از اینکه به خودم بجنبم و سر به عقب بچرخانم، دستمالی روبرویِ بینیام قرار گرفت و با اولین دم و بازدم، تاریکی پیشِ چشمهایم پرده انداخت…
– ده…نه…هشت…هفت…بیهوشه!
– یه چیکه آب بریز رو لباش از تشنگی هلاک میشه زِبون بسته!
– نمیخواد، این جونِ سگ داره به این راحتیا جون به عزرائیل نمیده!
صوتِ آشنایی در گوش های کیپ شدهام میپیچید، به هر کدام از پلکهایم انگار وزنهای سنگین آویخته بودند.
تنم تکانی ریز خورد و از دردِ گردنم نالهام به هوا خواست.
– زِکی، بهوش اومد مثِ اینکه!
پلکهایم به سختی از هم فاصله گرفت اما پارچهی قطوری که دورِ چشمهایم پیچ خورده بود، مانع ورود نور میشد.
دستی زبر چانهام را لمس کرد:
– ببین اینجا چی داریم؟
صدا به گوشم نزدیک تر شد و نفسی داغ لالهی گوشم را سوزاند:
– یه موش کوچولوی ترسیده!
کامِ خشکم را با زبان تر میکنم.
دستهایم به قصد برداشتنِ پارچه در صدد برآمدند اما، دستی رویِ هر دو دستم نشسته و همان صدا بارِ دیگر شانهام را لرزاند:
– زور نزن، دستات بستست، بخوای همینطوری جون بکنی مُچای خوشگلت زخم میشه ها!
کنارِ گوشم خندهای کریح سر داد.
گیج و بودم و سرم به دوران افتاده بود.
نوکِ انگشت هایم زمینِ سیمانی را لمس کرد و دهانِ خشک شدهام را بهم دوختم:
– تو…کی هستی؟ م…من می…میخوام برم خونه…مون.
نوکِ انگشتهایش آرام مابینِ مهرههای کمرم را لمس کرد:
– دیر نمیشه حالا…یه کوچولو با هم بازی میکنیم بعد میفرستمت خونتون، باشه کوچولو؟
بی جان تنم را عقب میکشم، دستهایی که رویِ شانهام مینشیند، مانعِ عقب رفتنم شد.
از رویِ گیجی بغض کرده هق میزنم:
– بذ…ار برم من…من ش..شوهرم بفهمه ز…زندت نمیذاره… ه…هرچی میخوای…بهت میدم!
قهقهای زنانه و نازک گوشهایم را گرم میکند و صدایی آشنا در گوشم میپیچد:
– فکر میکردم عاقل تر باشی ولی نه! نمیدونم کِی میخوای بفهمی غیاث هیچ علاقهای بهت نداره!
😓😓😓😓😓😓😔😢😭
تموم شده?!!چرا پارت نمیدی?واقعا نصفه نیمه تموم شد?دلمون آب شد به خدا.آخه چرا?!