رمان غیاث پارت ۱۶۱

4.3
(64)

نگاهِ نگرانش را به چشم‌هایم دوخت، لب رویِ هم سابانده و خواست کلامی به زبان بیاورد که صدایِ داد حاج محمود مانع شد:

 

 

– غیاث!

 

 

از در فاصله گرفتم و لحظه‌ی آخر زمزمه‌ی آرامش به گوشم رسید:

 

 

– مراقب خودت باش!

 

_♡___

 

 

[ملیسا]

 

 

بوی تعفن و فاضلاب از چهار گوشه‌ی اتاق می‌آمد.

لب‌هایم از تشنگی چون کویر خشک شده و زبانم به کام چسبیده بود.

تنها هم صحبتم در این چهاردیواری صدایِ گاو و گوسفند بود!

 

 

دست‌هایم را آرام تکان دادم تا شاید جسم پلاستیک مانندی که پیچک وار دورِ دست‌هایم پیچیده شده بود باز شود اما دریغ!

 

 

جز تاریکی هیچ چیز پیشِ چشم‌هایم نبود!

مثانه‌ام تحتِ فشار شدید قرار داشت و به اندازه‌ی یک پلک زدن تا تِرکیدن فاصله داشتم!

کاش کسی به دادم می‌رسید!

لب‌هایم به زور از یکدیگر فاصله گرفت و نجوایِ آرامم به هیچ گوشِ شنوایی نرسید:

 

 

– کمک!

 

 

صدای لولایِ در و قدم‌هایی که آرام آرام به سمتم برداشته می شد، روانم را بهم می‌ریخت!

اهسته در خودم جمع شدم.

 

 

– چطوری خانم خوشگله؟ اوه اوه چه بویی میاد، انگا این گاوه کار خرابی کرده، چطوری اینجا دووم اوردی دختر؟

 

بویِ گسِ دود می‌‌آمد، انگار جایی نزدیک به بینی‌ام آتش روشن کرده بودند.

خودم را تا جایی که کمرم به دیوار پشتِ سر کوبیده شود عقب می‌کشم و او پر از تمسخر می‌گوید:

 

 

– تَش بن بسته خانمم! هر چی عقب تر بری فقط کمرِ خوشگلت به اون سیمانای زِبر کشیده میشه!

 

 

نوکِ انگشت‌هایم را به دیوارِ سیمانیِ پشت سر می‌کشم.

انگار با انگشت مشغولِ کندنِ چاهی برای فرار بودم.

نزدیک شدنش را که حس کردم آهسته نالیدم:

 

 

– م…من…

 

 

میانِ حرفم دوید:

 

 

– جان؟ تو چی؟ می‌خوای بری؟ کجا میخوای بری عزیزم مگه اینجا بهت بد میگذره؟

 

 

احساس کردم نزدیک پاهایم روی دو زانو نشست.

گرمایِ نوک انگشتش رویِ مچِ پای دردناکم به حرکت در آمد و نفسش را بیرون فرستاد:

 

 

– فعلا کار داریم با هم، می‌دونی تو داری تقاص کارِ اون شوهرِ سوسولِ ریقویِ مادر حرومتو پس میدی!

 

 

زبانم برای دفاع نچرخید، از ترسِ نزدیک شدنش انچنان به خود پیچیده بودم که استخوان‌هایم درد می‌کرد.

فکم محکم تکان می‌خورد و او نفسش را پر از افسوس بیرون فرستاد:

 

 

– تو این دنیا، بیگناه همیشه تقاصِ کارای گناه کارو پس میده، تو هم همینی بچه جون! راستی؟

 

 

کمی مکث کرد و سپس با خباثت ادامه داد:

 

 

– دستشو دیدی؟ دیدی چه یادگاریِ خوش خط و خالی روش گذاشتم؟

تا عمر داره جای اون زخم از رو دستش پاک نمیشه که یادش بمونه…که یادش نره با کی دَر افتاده!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

آخه بعد از ۵ روز چرا اینقدر کم عزیز جان.😥نمیشه یه تجدید نظر بفرمایید?😟لطفا.🙏

camellia
پاسخ به  قاصدک .
10 ماه قبل

آهان.پس دلیلش اینه.ممنونم.🤗🙏

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x