رمان غیاث پارت ۱۵۹

4.5
(72)

 

با زاری انگشت‌هایی که رویِ دگمه‌های مانتوام نشسته بود را پس می‌زنم.

نچِ حرصی‌اش را نادیده گرفته و مینالم:

 

 

– تو…کی هستی؟ نکن…تورو…خدا…تور.و…خدا!

 

 

زن دستور داد:

 

 

– ولش کن! یه تیکه گوشتِ بی جون لذت نمیده به آدم، بذار حالش یکم سر جا بیاد بعد بیفت روش تا جون داره ازش لذت ببر!

 

 

قهقه‌ای با تمسخر زد و مرد معترضانه نالید:

 

– ضد حال نزن دختر.‌… باس ببینیش، اوف عجب گوشتیه!

یه مشت از این سرخاب سفیدابا بمالی به صورتش میشه ملکه‌ی تختِ خودم…جــون!

 

 

میانشان چون گوشتِ قربانی پاس کاری می شدم!

حرص، ترس، استیصال به یکباره به تنم هجمه وارد کردند، شانه‌هایم شروع به لرزیدن کرد و گریان گفتم:

 

 

– تو رو خدا…کاریم نداشته باشین…

 

 

غیاث بی شک دیوانه می‌شد!

دیوانه می‌شد اگر می‌فهمید دستی غیر از دستِ خودش اینگونه رویِ تنم به رقص در آمده!

مرد پوفی کلافه کنارِ گوشم کشیده و از روی حرص دستش را محکم به شانه‌ام کوباند:

 

 

– اَه! چقدر زر زر میکنی زنیکه، حالا من با ای(این) لامصب که مثِ علم یزید ش*ق شده چه گوهی بخورم؟ حواست به این باشه من برم یه سیگار دود کنم بلکه ای بی صاب بخوابه!

 

 

صدایِ قدم‌هایش به گوشم رسید و همراه با بغض نفسی از سرِ آسودگی کشیدم.

 

– دلم برات میسوزه، دختری مثل تو…باید تو بهترین شرایط میبود ولی حیف…یکم اینجا بمونی یاد میگیری یه وقتایی عقب نشینی لازمه!

 

 

صدایِ خش خش کفش‌هایش و پس از آن دادِ بلندش شانه‌هایم را محکم به عقب پرتاب کرد:

 

 

– هیِ وایستا! دوتا نخ آتیش بزن با هم دود کنیم!

 

[غیاث]

 

 

– یعنی چی که نیومده خانم جون؟ کجا رفت اصلا؟

 

 

چاقوی دسته نارنجی را محکم بر فرقِ سرِ پیاز کوباند، بدون اینکه خیره‌ام شود گفت:

 

 

– یعنی همین! رفته بیرون یه بادی بخوره به سرش، از نظر تو موردی داره؟

 

 

برایِ بارِ سوم به ساعت نگاه می‌کنم.

ساعت از سه و نیم گذشته بود و عقربه‌ها از زیرِ سنگینیِ نگاهم فرار می‌کردند.

نفسم را با کلافگی بیرون فرستاده و پچ زدم:

 

 

– ساعت سه ظهره، تو هوا به این گرمی کجا پاشده ….

 

 

صدایِ کوبیده شدنِ چاقو به سینک ظرف شویی، نطقم را کور کرد.

به سمتِ خانم جان نگاه کردم، از چشم‌هایش دلخوری و حرص می‌چکید:

 

 

– لابد رفته خونه‌ی آقاش، چرا باید اینجا میموند؟

به چیِ تو می‌خواست دل خوش کنه که بمونه اینجا؟ به اخلاقِ خوشت یا دستِ نوازشگرت؟

 

 

انگشتم را به نشانه‌ی سکوت روبرویِ بینی نگه داشته و پچ می‌زدم:

 

 

– خانم جون یواش تر، غزال و داراب می‌شنون.

 

 

گره‌ی چارقدش را محکم تر بست، چشم غره‌ای به سمتم رفته و گفت:

 

 

– منم میگم که بشنون که یاد بگیرن درس زندگی رو!

که بفهمن دستی که رویِ گونه‌ی زنش هرز میره رو باید با ساتور قلم کرد!

 

 

کلافه میانِ موهایم چنگ می‌کشم، خانم جان حق داشت و من یادِ جمله‌ای که به نافِ حسین بسته بودم افتادم!

شماتتش کرده بودم که چرا رویِ زنی که به حتم ضعیف تر و اسیب پذیر تر از خودش است دست بلند کرده و خودم…

گند زده بودم!

 

 

کمی این پا و آن پا می‌کنم و شرمنده می‌نالم:

 

 

– گه خوردم! غلط کردم! مغزم سابیده شد یه لحظه نفهمیدم دارم چیکار میکنم…الان کجاست؟ میدونی کجاست اصلا؟

کجا پاشده رفته که منِ بی غیرت برم موس موسشو کنم که برگرده…گِل بگیرن در این دهنِ وامونده‌ی منو که حرف زدن بلد نیست!

 

 

کمی از موضعش پایین امد و نگرانی به چشم‌هایش چیره شد:

 

– نمی‌دونم…اذون ظهرو که زدن رفت…بهم نگفت کجا میره، اتفاقی واسه بچم نیفتاده باشه غیاث که من از چشم تو می‌بینم!

 

پوشه‌ی دستم را محکم رویِ اپنِ اشپزخانه پرتاب می‌کنم.

تختِ سینه‌ام از حرص و نگرانی بالا و پایین می‌دود.

دست به کمر به عقب چرخیده و بی توجه به فهیمه که یک لنگِ پا وسطِ هال ایستاده بود می‌گویم:

 

 

– باید برم دنبالش!

 

 

دستِ خانم جان رویِ ساعدم می‌نشیند:

 

 

– کجا مادر؟ میدونی کجاست مگه؟ شماره‌ی آقاشو بگیر ببین اونجا نرفته!

 

 

با اعصابی متشنج شماره گیری می‌کنم، به دو بوق نرسیده بود که صدایِ بشاشش به گوشم رسید:

 

 

– به به، ملیسا خانمِ بابا، چه عجب یه سراغی از بابا گرفتی!

 

 

چون لاستیکی وسطِ خیابان پنچر می‌شوم!

آب گلویم را آرام پایین می‌فرستم، صدایی که از جانبم به گوشش نمی‌رسد، اینبار آرام تر می گوید:

 

 

– غیاث…تویی پسر؟

– ب..بله!

 

 

لرزشِ صدایم قابل کنترل نبود!

دست پاچه شدنم را فهمید که صدایش به ارتعاش افتاده و پچ زد:

 

 

– چیشده؟

 

آهسته می‌پرسم:

 

 

– حاج محمود…ملیسا اونجا نیست؟ منظورم اینه که واسه سلام و احوال پرسی نیومده اونجا؟

 

از رویِ گیجی تک خنده‌ای زد و این خنده تا جایی ادامه داشت که به ناگهان با جدیت، در حالی که از نگرانی صدایش به لرزش افتاده بود گفت:

 

 

– نیومده اینجا غیاث، ملیسا کجاست؟

 

 

پیشِ پدرش نبود، از انتهای تا ابتدای کوچه را شخم زده بودم و خبری از ملیسا نبود.

تاوانِ آن سیلی برایم سنگین تمام می‌شد اگر ملیسا می‌رفت.

هر چند…ملیسا رفته بود!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

فکر کردم نمیزاری دیگه.در حال تخم گزاری بودم.😅دستت درد نکنه.🙏

camellia
پاسخ به  قاصدک .
10 ماه قبل

جای بسی تشکر داره.واگر نه به فنا رفته بودم.🙃

H Shojaei
10 ماه قبل

نویسنده عزیز باعرض خسته نباشید میخواستم بگم دمت گرم رمانت عالیه و آبکی نیست ولی نقدی که داشتم اینه که کاش پارت گذاری بیشتر باشه تا رمان جذابیتش حفظ بشه

H Shojaei
10 ماه قبل

و بازم میگم قلم خیلی خوبی داری💗💗

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط H Shojaei
sama elhami
10 ماه قبل

لطفا پارت بزار:>

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x