رمان غیاث پارت ۱۳۸

4.6
(45)

 

 

رویِ تخت وا رفت.

نگاهِ نگرانش را به چشم‌هایم دوخت و با مِن و مِن پرسید:

 

– چ..چی؟ کج…کجا بودی؟

 

 

می‌دانستم گفتنِ واقعیت آشفته ترش می‌کند و با این حال سر به زیر لب زدم:

 

 

– هانیه…مرده!

 

 

نفس در سینه‌اش حبس شد و نگاهش رنگِ بهت و ناباوری به خود گرفت.

لبخندی بی هدف رویِ لبش شکل گرفت و با تنِ صدایی پایین پچ زد:

 

– خ…ب؟

– به من مشکوک بودن!

 

 

شانه‌هایش خم شد!

تخت سینه‌اش به سختی بالا و پایین می‌رفت و نگاه نگرانِ من در پیِ مردمک‌های گریزانش بود!

دست‌هایم را از نظر گذراند و لرزان لب زد:

 

 

– یعنی…چی؟! یعنی فکر کردن….فکر کردن که تو…تو کشتیش؟

 

 

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

ترسِ بد شدن حالش باعث شد که دست‌هایم پیچک وار دورِ کمرش پیچانده شود.

سرش رویِ شانه‌ام فرود آمد و صدایِ گریانش پشتم را لرزاند:

 

 

– باز چه بدبختی‌ای داره سرمون میاد؟!

 

با کف دست کمرش را نوازش می‌کنم.

رویِ شانه‌اش را بوسیده و حرفی که سعی در نگفتنش داشتم را به زبان می‌آورم:

 

– دیشب خواهرت…کمکم کرد! اگه شهادت اون نبود منم الان اینجا نبودم!

 

 

تردید گلویم را فشرد زمانی که ادامه‌ی جمله‌ام را به زبان آوردم:

 

 

– زنِ خوبیه ملوس… یعنی خیلی خوبه!

 

 

 

نگاه گریانش را به چشم‌هایم دوخت.

گوشه‌ی پلکش را به آرامی با انگشت نوازش کرده و لب زدم:

 

 

– جانم؟ گریه کردنت چیه آخه خانم کوچولوم وقتی الان پیشتم؟

 

 

آبِ بینی‌اش را آرام بالا کشید.

کفِ دستش را پر از حرص رویِ گونه‌اش کشید و زمزمه کرد:

 

 

– خواهرم؟ اونکه تا…تا دو روز پیش زنده و مردم واسش فرق نداشت، الان چیشده اومده کمک تو ؟

 

 

رویِ لب‌های لرزان و ترک خورده‌اش را آرام می‌بوسم.

کلافگی انتهایِ جمله‌اش موج می‌زد و با این حال نمی‌توانستم خواسته‌ی فهیمه را بازگو کنم!

نوکِ بینیِ قرمز شده‌اش را میانِ انگشت‌هایم فشرده و شیطنت را چاشنیُ لحنم کردم:

 

 

– شاید دلش واسم سر خورده؟

 

 

بی توجه به نگاه مات مانده اش ادامه دادم:

 

 

– به هر حال چیکار میشه کرد؟ بس که جذابم همه دلشون واسم میلرزه!

 

 

مشتش را ارام به شانه‌ام کوبید و اشک بارِ دیگر حلقه‌ی چشمانش را پوشش داد.

چانه‌ی کوچکش شروع به لرزیدن کرد و با بغضی فرو خورده زمزمه ‌کرد:

 

 

– همه غلط کردن با تو!

حالا که همه دلشون واست می‌لرزه دیگه بودن من تو زندگیت چه فایده داره؟

 

 

بی توجه به ابروهای بهم گره‌ خورده‌ام تنش را آرام عقب کشید.

پشت به من رویِ تخت دراز کشیده و پتو را درست تا پیشانی‌اش بالا کشیده و زمزمه‌ی مجهول و آرامش را باد به گوش‌هایم سپرد:

 

 

– اصلا منو می‌خوای چیکار؟ منی که مشخص نیست اصلا زنده بمونم یا نه!

منی که دارم لحظه شماره میکنم که بمیرم!

 

 

ارتشِ احساساتِ دخترکم این روز‌ها حساس تر شده بود!

منتظر می‌ماند تا حرفی رویِ زبانم بچرخد تا چانه‌ی کوچکش را بلرزاند، مردمک‌های دو دوزنش را به چاله‌ی آب تبدیل کند و دلِ مرا بیشتر از گذشته به انحصارِ خود بکشد!

 

 

از پشتِ سر تنِ کوچکش را به آغوش می‌کشم.

دستم از زیرِ پتو عجولانه میخزد و جایی مابینِ قفسه‌ی سینه و گردنش را نوازش می‌کند و ملیسا پچ می‌زند:

 

 

– نکن دستت سرده یخ کردم!

 

 

از قصد کارم را تکرار می‌کنم.

جنسِ فلزیِ حلقه‌ام را آرام رویِ پوستِ لطیفش به بازی در می‌آورم.

دستِ آزادم را تکیه گاهِ سرِ بی هوایم کرده و می‌گویم:

 

 

– ملوس؟ بر میگردی ببینمت یا چی؟

 

 

پتو را محکم تر دورِ تنش پیچانده و از پیشرویِ دستم جلوگیری کرد.

تک خنده‌ای می زنم.

سر خم کرده و کنارِ گوشش زمزمه می کنم:

 

 

– خانمِ من؟ پرنسس؟ قربون اون چشمای خوشگلت بشم که فرت و فرت به اشک میشینه و مغزِ آقاشونو تیلیت می‌کنه، برگرد ببینمت شمارو؟

آ خدا قربونش بشم توله‌مو که استعداد عجیبی تو ب…گا دادنِ مغزِ شوهرش داره!

 

و سپس به زور و بی توجه به تقلاهایش پتو را محکم از رویِ سرش کشیدم.

از هجومِ وحشیانه‌ی نور پلک بست و دست‌هایش سپرِ سینه‌ی عریانش شد:

 

 

– چیکار میکنی دیوونه؟

 

 

تنِ نرم و کوچکش را زیرِ تنم کشیده و بوسه‌ای پر از حرص و خواستن رویِ لب‌هایِ کوچکش می‌نشانم:

 

 

– اره من دیوونم! تو هم استعدادِ عجیبی تو دیوونه تر کردنم داری!

حالا که دیوونم و هر کاری از دستم بر میاد، چطوره واسه حرفای بی سر و تهت این زِبونِ کوچولو و خوشمزتو ببرم و خام خام بخورمش؟ هوم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
1 سال قبل

ای باباا غیاث ک دیگه هزاار بار سر و تهتو دیدع دیگه دستتو جلو سینه عریانت سپر کردی چه صیغه ایهه🥲😑🤨

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x