رمان غیاث پارت ۱۴۱

4.5
(336)

 

 

 

[ملیسا]

 

لباس های صورتی رنگِ بیمارستان به تنم زار می‌زد و جسه‌ام را از چیزی که بودم ضعیف تر نشان می‌داد.

از صبح غیاث را ندیده بودم و تنها می‌دانستم دنبالِ کار‌های عملِ من است!

هر چند…نجات دهنده‌ام را هم ملاقت نکرده بودم!

 

 

 

شاید نه من علاقه‌ای به دیدنش داشتم و نه او!

تنها چیزی که از او می‌دانستم جوابِ آزمایشی بود که با دی‌ان‌ایِ من مطابقت داشت!

همین و بس.

 

 

پرستار مچ دستم را گرفت.

کاغذی زخیم دورِ دستم پیچاند و شروع به توضیح دادنِ شرایطِ پیشِ رو کرد:

 

 

– اگه خدا بخواد و خانم دکتر سر وقت بیاد تا امشب عمل میشی، استرس نداشته باش چون فقط شرایط واست سخت تر میشه اینطوری.

 

 

سوزنِ سرم را به دستم زد و من ناخودآگاه پرسیدم:

 

 

– میش…میشه…من خواهرمو ببینم؟!

 

 

کلمه‌ی‌خواهر به زبانم سنگینی می‌کرد و پرستار بی آنکه سر بالا بگیرد پاسخ داد:

 

 

– الان نه عزیزم، انشالله بعد از عملت!

 

 

سرمم را آویزان و بعد از اتاق خارج شد.

سکوت دیوانه‌ام می کرد و حسِ بد و نگرانی هر لحظه بیشتر از قبل دلم را چنگ می‌زد.

اگر این آخرین بار باشد چه؟!

اگر فرصتِ دیدنِ او را نداشته باشم چه؟!

تصمیم در این شرایط احمقانه به نظر نمی‌رسید که از روی تخت بلند شدم و سرم به دست از اتاقم خارج شدم.

 

 

از لابه‌لای صحبت‌های غیاث و بابا فهمیده بودم که اتاقِ او، هم‌خونم، خواهرم….اتاقِ کناریِ من است!

دستم رویِ دستیگره‌ی در نشست و ضربانِ قلبم بالا گرفت!

دستیگره را آرام پایین کشیده و سرکی به داخل می‌کشم و اولین چیزی که نظرم را جلب می‌کند، قدِ بلند و شانه‌هایِ پهنِ غیاث است!

 

 

 

 

صدایِ قیژقاژِ در را که می‌شوند سر به سمتم می‌چرخاند و نگاهم به پرِ پرتقالی که میانِ انگشت‌هایش است کشیده می‌شود!

کمر راست کرده و آرام و ناامید شده لب می‌زنم:

 

 

– بب…ببخشید…بد موقع…اومدم!

 

 

اینکه از صبح دنبالِ غیاث می‌گشتم تا کمی استرسم را سرکوب کنم و او در اتاقِ بغلی در حالِ آرام کردنِ خواهرم بود…نمی‌دانم چرا اما برایم سنگین تمام شد!

نامم را آهسته به لب نشاند و نشنیده گرفتم.

حتی به نگاهِ خیره‌ی زنی که چشم‌هایش بی نهایت شبیه به چشم‌هایم بود اهمیت ندادم.

 

 

می‌خواهم عقب گرد کنم اما…صدایِ نازک و دخترانه‌اش که باز هم شبیه به صدایم بود…زانوهایم را می‌لرزاند:

 

 

– ملیسا…ملیسا تویی؟!

 

 

سرم جان کند تا به سمتش بچرخد!

تنها خدا می‌دانست در آن چند ثانیه که به سمتش برگردم چند بار…چند بار مردم و زنده شدم!

انگار حقیقت داشت که خون، خون را می‌کشد!

این زن…این زن بینهایت به من شبیه بود!

صورتِ رنگ پریده و لاغرش، بینیِ کمی استخوانی و کوچکش، چشم‌هایِ کشیده و ابروهایِ کمانی و دخترانه‌ای که اکنون من از وجودشان بی نهایت بودم!

 

 

انگار تو نسخه‌ی دیگر و کامل تر از من بود!

پخته تر…زیباتر…

آب گلویم را به هزار زور و زحمت می‌بلعم و دستِ غیاث آرام دورِ شانه‌ام می‌پیچد:

 

 

– ایشون ملیساست، خانمم!

 

 

نگاهمان خیره به هم بود و من نمی‌دانستم چرا…چرا دلتنگِ زنی بود که برای اولین بار می‌دیدمش!

این زن…خواهرِ من بود!

خواهری که اکنون دستش را به سمتم دراز کرده بود و با سر اشاره می‌زد تا در اغوشِ کوچکش فرو روم!

 

 

 

 

جفتمان برایِ عمل اماده شده بودیم.

قول داده بود که اگر از زیرِ تیغِ جراحی سالم بیرون بیایم سیر تا پیازِ خاطراتی که با مادرمان داشت را برایم بگوید.

از زن بودنش…از صبور بودنش…

از اینکه خدا زیباترین موجود خلقت را به چه ظرافتی خلق کرده بود!

رویِ قولش حساب کرده بودم و مادری که هرگز ندیده بودمش، روزنه‌ی کوچکی از امید در دلم شکوفا کرد!

 

 

غیاث روبرویم ایستاده بود، دو دگمه‌ی ابتدایی پیراهنش باز بود و کاسه‌ی چشم‌هایش از خون سرخ تر!

ته ریشِ نتراشیده‌اش را دست و دلبازانه به رخم کشید و سر به زیر لب زد:

 

 

– بابتِ چیزی که دیدی…

 

 

عمیق نفس می‌کشم.

نمی‌خواستم این آخرین بار را برایش زهر کنم.

مچِ دستش را میانِ هر دو دستم گرفته و رویِ انگشتِ حلقه‌اش را می‌بوسم:

 

 

– خیلی دلم واست…تنگ میشه غیاثم!

 

 

روبرویم رویِ دو زانو نشست.

کفِ هر دو دستش را به آرامی رویِ زانوهایم فشرد.

امیدوار بود و دلم برایِ امید لانه کرده در انتهایِ چشم‌هایش ریخت.

هر چند لب‌هایش می‌خندید ولی چشم‌هایش بارِ سنگینِ غم را به دوش می کشیدند!

 

 

کفِ دستم رویِ استخوانِ گونه‌اش نشست.

بغضم را آنچنان قورت دادم که گلویم از شدتِ دردش ترکید! قلبم هم!

نوکِ انگشتم مشغولِ بازی کردن با موهایِ ریشش شد و لب زدم:

 

 

– هیچ وقت…واسه داشتن و بودنت پشیمون نمیشم!

 

 

سر کج کرد و کفِ دستم را آرام بوسید:

 

– کوچولوم…

 

 

آرام میخندم، هنوز کوچولویِ این مرد بودم!

 

– خیلی دوست دارم غیاث…خب؟

اصلا…اصلا پشیمون نیستم…هیچ وقت پشیمون نمیشم…تو تموم چیزی بودی که من از دنیا می‌خواستم…بچه بودنم اذیتت کرد ولی…غیاث…من و ارزنمون خیلی دوست داریم!

 

 

سر درگم خیره‌ام شد و من…کاش تصویرِ چشم‌هایش را برایِ روز‌های دلتنگی‌ام تا ابد در ذهنم حک می‌کردم!

 

**دوستای گلم من  رمان های که تو سایت میزارم بابتشون هیچ مزد و سودی دریافت نمیکنم فقط بخاطر شما خوانندهای عزیزه و سعی کردم بهترین ها رو بزارم ولی متاسفانه شما هیچ حمایت،نظر و عکس العملی نشون ندادین و کاملا دلسرد شدم واین روند  ادامه پیدا کنه مجبورم که پارت گذاری ها رو متوقف کنم 😔😔

لطفا نا امیدم نکنید❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 336

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام عزیزم اول‌ یه خسته نباشید بگم
من به عنوان کسی که از اول این رمان رو دنبال کرده میگم بسیار پرمحتوا و بی نقص هست واقعاجای ناراحتی داره که متوقف بشه

Mobina Moradi
1 سال قبل

موضوع رمان بسیار زیباهست که جای اعتراض و نظری نیست امیدوارم همینجور پرقدرت پیش برید
ممنون

raha M
1 سال قبل

نگوووو شاید ی بدبخت فلک زده اینجا هر شب به امید خوندن پارتای جدید با هزار صلوات میاد تا اینو بخونههه
ی رمانم وسطاش جای حساس نویسنده دیگ پارت نذاش اگه توعم اینکارو کنی اونم ی همچین جایی میمیرمممم خونم میفته پات
من به امید خوندن اینا زندم:”)))

Zahra Ghanbari
1 سال قبل

سلام من همیشه رمانتا میخونم خیلی قشنگه مشکلی نداره که بخوایم نظر بدیم لطفا قطعش نکن

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Zahra Ghanbari
1 سال قبل

کاملا درسته ولی قرار نیست کامت فقط برای ایرادات رمان باشه، یه نویسنده گاهی نیاز داره کامت های مثبت بگیره
با جان و دل درکت میکنم قاصدک جان☹️☹️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Ghazale
دلارام آرشام
1 سال قبل

سلام عرض میکنم خدمت قاصدک خانم امید وارم که حالتون خوب باشه ،خواهشن شما دیگه این کارو با ما نکنینن والا تا حالا چند تا از رومانایی که دنبال کردیم وستاشو اینجوری ادامه ندادن خب ماهم امیدمون به شماس ناراحت میشیم

zahra eltyam
1 سال قبل

یعنی چی

zahra eltyam
1 سال قبل

یه وقت نکنی همچین کاریو من میمیرم خونم میفته گردن شما/:

Ghazale Hamdi
1 سال قبل

چه تفاهمی قاصدک جون😒😮‍💨😮‍💨😔

Negin Shogheali
1 سال قبل

بههه مولا اگه پارت نزاری من میمیرم…. تولدم نزدیکه بیا و خوبی کن پارت بهم هدیه بده..
رو ک نیست سنگ پا قزوینه😂😂

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x