رمان ماهرو پارت ۲۵1 سال پیشبدون دیدگاه با درماندگی هرچه تمام تر داد کشید _چه زنی چه غیرتی چه حرفی هان؟چرا نمیخوای بفهمی عشق یک طرفه تو گند زد به همچی جلو تر…
رمان ماهرو پارت ۲۴1 سال پیش۲ دیدگاه از ایلهان و فرشته چند دقیقه ای صدایی نیامد و من با ناتوانی تمام داشتم دنبال فقط وسایل های اولیه و ضروری ام میگشتم که ایلهان…
رمان ماهرو پارت ۲۳1 سال پیشبدون دیدگاه رسیدم به اتاق و تا خواستم در را ببندم که پای یک نفر بین در ماند با تعجب به طرف در نگاه کردم فرشته را با مو…
رمان ماهرو پارت ۲۲1 سال پیشبدون دیدگاه تا خود خونه دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد بینمون یعنی هیچکدوممون هم مایل به صحبت کردن با همدیگه نشدیم بعد از مسیر طولانی…
رمان ماهرو پارت ۲۱1 سال پیشبدون دیدگاه لحظه ای دلم براش سوخت او چه گناه داشت از کینه ی زنش نسبت به من از عشق بی همتای من نسبت به خودش و از…
رمان ماهرو پارت ۲۰1 سال پیشبدون دیدگاه _مگه خودت و به هر دری نمیزدی که زن من جا بدی الا دارم میگم زن منی داری برام ناز میاری؟ +خودت هم متوجه نمیشی که چی…
رمان ماهرو پارت 191 سال پیشبدون دیدگاه حقیقتا از خدا که پنهون نیست دلم لریزید برای این حرفش حس خوبی بهم انتقال داد میدونم موقعیتش نبود میدونم موقعش نبود ولی این حرفش…
رمان ماهرو پارت 181 سال پیش۱ دیدگاه از دور دستی برایش تکان دادیم. اما ماهان بدون ری اکشن خاصی به سمتمان می امد. زمانی که رسید بدون هیچ دلیلی٬ مشتی محکم به…
رمان ماهرو پارت 171 سال پیش۴ دیدگاه رسیدیم خانه هیچ بحثی بین ما رد و بدل نشد خاله مشغول اشپزی بود. فرشته را هم ندیدم. وارد اتاقم شدم لباس هایم را عوض کردم. ماهان…
رمان ماهرو پارت 161 سال پیشبدون دیدگاه کاملا معلوم بود که حرف ها را شنیده چون در صورتش لبخندی شکل گرفته بود. با چشم هایی که خوشحالی را فریاد میزد به من…
رمان ماهرو پارت 151 سال پیش۳ دیدگاه صبح با صدای زنگ آیفون خانه به زور چشم هایم را باز کردم. نگاهم به ایلهانی که با بالا تنه ی لخت کنارم خوابیده بود کردم. احتمالا…
رمان ماهرو پارت 141 سال پیشبدون دیدگاه نگاهم کرد و گفت: – ماشین اوردی؟ – نه… بنزینش تموم شده بود وقت نداشتم برم پمپ بنزین. سری تکان داد و همراه هم به پارکینگ رفتیم.…
رمان ماهرو پارت 131 سال پیشبدون دیدگاه دستش را از دستم در اورد و رو به رویم ایستاد. دیگر از دیدن چهره اش حالم بهم می خورد! چرا مجبور بودم در یک خانه زندگی…
رمان ماهرو پارت 121 سال پیشبدون دیدگاه کمی از چای نوشیدم و چشم هایم را بستم. از خاله هم دلگیر و سرد بودم. شاید اگر او این پیشنهاد را نمی داد٬ فکر تصاحب ایلهان به…
رمان ماهرو پارت 111 سال پیشبدون دیدگاه چشم هایم را بستم و با حرص و خجالنی ساختگی به ماهان گفتم: – چرا زودتر خبرم نکردی؟ حواسم نبود… وای خدایا! از شوق و ذوق ماشین…