رمان ماهرو پارت 171 سال پیش۴ دیدگاه رسیدیم خانه هیچ بحثی بین ما رد و بدل نشد خاله مشغول اشپزی بود. فرشته را هم ندیدم. وارد اتاقم شدم لباس هایم را عوض کردم. ماهان…
رمان ماهرو پارت 161 سال پیشبدون دیدگاه کاملا معلوم بود که حرف ها را شنیده چون در صورتش لبخندی شکل گرفته بود. با چشم هایی که خوشحالی را فریاد میزد به من…
رمان ماهرو پارت 151 سال پیش۳ دیدگاه صبح با صدای زنگ آیفون خانه به زور چشم هایم را باز کردم. نگاهم به ایلهانی که با بالا تنه ی لخت کنارم خوابیده بود کردم. احتمالا…
رمان ماهرو پارت 141 سال پیشبدون دیدگاه نگاهم کرد و گفت: – ماشین اوردی؟ – نه… بنزینش تموم شده بود وقت نداشتم برم پمپ بنزین. سری تکان داد و همراه هم به پارکینگ رفتیم.…
رمان ماهرو پارت 131 سال پیشبدون دیدگاه دستش را از دستم در اورد و رو به رویم ایستاد. دیگر از دیدن چهره اش حالم بهم می خورد! چرا مجبور بودم در یک خانه زندگی…
رمان ماهرو پارت 121 سال پیشبدون دیدگاه کمی از چای نوشیدم و چشم هایم را بستم. از خاله هم دلگیر و سرد بودم. شاید اگر او این پیشنهاد را نمی داد٬ فکر تصاحب ایلهان به…
رمان ماهرو پارت 111 سال پیشبدون دیدگاه چشم هایم را بستم و با حرص و خجالنی ساختگی به ماهان گفتم: – چرا زودتر خبرم نکردی؟ حواسم نبود… وای خدایا! از شوق و ذوق ماشین…
رمان ماهرو پارت 101 سال پیشبدون دیدگاه روپوش سفیدم را در اوردم. روز سختی بود. نگاه های ملکی حسابی اذیتم می کرد. می دانستم که می خواهد چیزی بگوید و فرصت مناسبی پیدا نمی کند.…
رمان ماهرو پارت 91 سال پیش۱ دیدگاه فرشته خیز برداشت تا به سمت من حمله ور شود که ایلهان کمرش را گرفت. ایلهان به من تشر زد و گفت: – ماهرو…
رمان ماهرو پارت 81 سال پیشبدون دیدگاه بی حوصله سطل را پر اب کردم و گفتم: – من خودم بیشتر از تو روی این چیزها حساسم. ولی کسی اینجا نگاه نمی کنه که؛!…
رمان ماهرو پارت 71 سال پیشبدون دیدگاه کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم. از حیاط دیدم که تمام چراغ ها خاموش است. به حتم خوابیده بودند. آهی کشیدم و وارد خانه شدم. بی سر…
رمان ماهرو پارت ۶1 سال پیش۱ دیدگاه یک هفته گذشته بود و من و ایلهان کم تر از حد معمول حتی با هم حرف میزدیم. حتی یک شب هم پیش من نخوابیده بود. صدای جر…
رمان ماهرو پارت ۵1 سال پیش۱ دیدگاه دستم را به دیوار گرفتم و دست دیگرم را روی سینه ام قرار دادم. نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. به لباسم چنگ زدم و…
رمان ماهرو پارت ۴1 سال پیش۱ دیدگاه بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم. گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک…
رمان ماهرو پارت ۳1 سال پیشبدون دیدگاه از لرزش شونه هایش می توانستم بفهمم که گریه می کند. تاب و توان دیدن گریه کردنش را به هیچ وجه نداشتم. به سمتش رفتم به زور بر…