گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدویازده غزل سری به تایید تکان داد. – درسته. من خیلی ساده هستم و ذاتا این سادگی و حفظ کردم. نمیدونم چطوری باید واسه…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدوپنج دوباره قصد که فاصله بگیرد و فرید مانع شد. هردو بازویش را گرفت و دقیقا مقابل خونش نگهش داشت. – اگه نگی زنگ میزنم…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتنودنه اشکهایش سینهی فرید را گرم میکنند و فرید محکم چشم بست. دستش را روی بازوی فرید کشید. – من خسته شدم… از بس تنها موندم…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتهشتادوچهار غزل با ناراحتی زمزمه کرد. – من متوجه نیستم منظورتون چیه! – منظور من واضحه… غزل تو چه بخوای چه نخوای،…