رمان او_را پارت چهل ودوم☆
بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_چهل_پنجم برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما. نگاهش کردم… بازم سرشو انداخت پایین…
رمان او_را پارت چهلم☆
#او_را #قسمت_چهلم نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه… نمیخوام😭 -اتفاقی افتاده؟😳 چرا گریه میکنید؟ اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید تو چشماش نگاه کردم -واقعا…
رمان او_را پارت سی ونهم☆
💗رمان او_را….💗 #قسمت _سی-نهم دیگه سِرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد! معلوم بود خلوته! الان! همین الان وقتش بود! آروم از جام بلند شدم. سرم به…
رمان او_را پارت سی وهشتم☆
#او_را #قسمت_سی_هشتم رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم… بام… تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم…. قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!! هنوز…
رمان او_را پارت بیست وهفتم☆
#او_را #قسمت_بیست_هفتم از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم… اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم… وارد حیاط شد😥 ،کم…
رمان او_را پارت بیست وششم☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_بیست_شش اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم، شماره مرجان افتاد رو صفحه! -الو…. -الو و زهرمااااااار -مرسی😅 -کجایی ترنم😭😭 اخه من از…
رمان او _را پارت بیست وپنجم ☆
#او_را #قسمت_بیستم_پنجم -ولی من خوشبخت نیستم…😢 باور کن… -باشه باور کردم😡 تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی… دیگه سراغ من نیا خانوم😡 تو همون برو به ماشین بازیت برس! قبل…
رمان او_را پارت بیست وچهارم☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_بیست_چهارم دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم، از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود، اخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من،ضعف یک…
رمان او_را پارت بیست وسوم☆
#او_را #قسمت_بیست_سوم کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏 دستمو گذاشتم…
رمان او_را پارت بیست ودوم☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_بیست_دوم دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم. یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم…
رمان. او_را پارت بیست ویکم☆
#او_را #قسمت_بیست_یکم یه لحظه از خودم بدم اومد… احساس کردم خیلی دل سنگ شدم! -عرشیا… من ازت معذرت میخوام… -ترنم… میخوای ببخشمت؟؟ -اره‼️ -پس نرو…❗️ تنهام نذار….😢 من بی تو…
رمان او_را پارت بیستم ☆
#او_را #قسمت_بیستم -برو اونور عرشیا… درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️ -تو هیچ جا نمیری😠 -یعنی چی؟😠 برو درو باز کن!! باید برم، قرار دارم… صداشو برد بالا…
رمان او_را پارت نوزدهم☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را …💗 #قسمت_نوزدهم رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل. خوش اومدی بانوی من😍 -ممنون خب خانومی بیا بشین ببینم… کم پیدا شدی…. اون روز هرچی عرشیا زبون…
رمان او_را پارت هجدهم ☆
#او_را #قسمت_هجدهم تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد. -سلاااااام خوشگل خودم😍 -سلام عزیزم. خوبی؟ -اگه خانومم خوب باشه😉 چقدر سعید “خانومم” صدام میکرد… آخرش چیشد؟ هیچی… الانم به…