4.7
(3)

#او_را

#قسمت_چهل_یکم☆

بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈

هوا به سمت گرگ و میشش میرفت…

دلم داشت میترکید!

باید چیکار میکردم…؟

دیگه نمیخواستم نفس بکشم…

انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!

از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.

هنوز سرم درد میکرد.

الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟

مهم نبود!

حتی مهم نبود دارم کجا میرم…!

پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم…😴

-خانوم؟؟

صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!

چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!

-اینجا کجاست؟؟

-جایی که میخواستید.

یه جا که هیچکس نیست!

فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی

که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن

و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!

-نگران نباشید،

خونه ی خودمه!!

با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠

و قبل از اینکه حرفی بزنم،

دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.

-برید تو و درو از پشت قفل کنید!

هیچکس نیست.

هر کسی هم در زد درو باز نکنید.

بازم گیج نگاهش کردم!!

-البته یه اتاق کوچیکه،

ولی تمیز و جمع و جوره!

-پس خودتون…؟

-یه کاریش میکنم.

بچه ها هستن…

امشبو میرم پیششون…

فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!

البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!

اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.

و یه برگه گرفت سمتم.

برگه رو گرفتم و

شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم…😓

ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!

یه جوری بود!!

-برید تو،هوا سرده.

شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!

فقط تونستم یه کلمه بگم

-ممنونم….

از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه

کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.

به پشت سرم نگاه کردم،

از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!

بارون شدید شده بود!

با دست اشاره کرد که برو تو!!

رفتم داخل خونه و درو بستم!

یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود!

درو باز کردم،

دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.

همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.

دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،

یه یخچال،

یه اجاق گاز،

یه بخاری،

چندتا کابینت و ظرفشویی

و چندتا پتو

کل خونه بود!!

دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن!

چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!!

اون خونه بود یا این؟؟

هرچی که بود،

آرامش عجیبی داشت💕

با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود…💕

بازم سرم گیج رفت!

دستمو گرفتم به دیوار!

ساعت روی دیوارو نگاه کردم،

حوالی ساعت نُه بود.

رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود،

نشستم و تکیه دادم بهشون.

کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون!

باید چیکار میکردم؟

با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟

باید لباس میخریدم…

اما …

با کدوم پول!!؟؟

میتونستم امشب همه چیو تموم کنم…

اما…

برای اون….

راستی اون کیه؟؟

اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟

اون چرا به من اعتماد کرد؟؟

منو آورد تو خونش!

من حتی اسمشم نمیدونستم!!

هرکی بود انگار خیلی مهربون بود!

بالاخره اگر امشب کاری میکردم،

برای اون دردسر میشد!

یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!!

سرمو آوردم بالا!

یه آیینه کوچیک رو دیوار بود!

رفتم سمتش،

صورتمو نگاه کردم.

نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن!

چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود.

سرم هنوز گیج میرفت😣

چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار

و فقط گریه کردم…

انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم…

همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم

و سرمو گذاشتم رو زانوهام!

تو سَرم پر از فکر و خیال بود…

پر از تنهایی

پر از بدبختی

پر از نامردی…

نامردی!!

هه!

یعنی الان مرجان کجاست؟!

پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏

نوری که تو چشمم افتاد،

باعث شد چشمامو باز کنم!

صبح شده بود!!

حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!!

چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم!

یاد اتفاقات دیروز افتادم.

شکمم صدا داد،

تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم!

البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣

ساعت هفت بود!

بلند شدم،

آبی به صورتم زدم و

رفتم سمت در…

یدفعه یاد اون افتادم!

شمارش هنوز تو جیبم بود…

باید حداقل یه تشکری ازش میکردم!

رفتم سمت تلفن

اما با فکر این که ممکنه خواب باشه،

دوباره برگشتم سمت در.

یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون!

حتی کفش هم نداشتم!!

همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم

البته دیگه هیچی مهم نیست!

در کوچه رو باز کردم.

هنوز هوا سرد بود،

یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم.

یه نفس عمیق کشیدم و

خواستم برم بیرون که …

ماشینش روبه روی در پارک شده بود!

اولش مطمئن نبودم،

با شک و دودلی رفتم جلو

اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود

اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،

مطمئن شدم!

هاج و واج نگاهش کردم!

یعنی از کِی اینجا بود؟؟!!

با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین!

-سلام!بیدار شدین؟؟😳

-سلام!

بله!

شما از کی اینجایید؟؟

-مهم نیست،

خوب خوابیدین؟

حالتون بهتره؟؟

-بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست!

رنگتون پریده!

فکر کنم سرما خوردین!!

-نه نه!!چیزی نیست!

خوبم!

-باشه…

فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم!

-میرید؟؟

کجا؟؟

-مهم نیست!

ببخشید که مزاحمتون شدم!

خداحافظ!!

چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.

-خانوم!!؟؟

ادامه_دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x