رمان او_را پارت بیست وهفتم☆

4.8
(4)

#او_را

#قسمت_بیست_هفتم

از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم…

اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد.

دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم… وارد حیاط شد😥

،کم مونده بود از ترس سکته کنم….

ولی تمام توانمو جمع کردم…

نباید میترسیدم…!

اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥

سعی کردم اخم کنم و جدی باشم…😠

دوباره بدنم یخ زد…

میدونستم رنگ به روم نمونده!

بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید…😭

-چرا اینجوری میکنی؟؟

‌اخه مگه مریضی؟؟

‌چرا اذیتم میکنی😭

-تو داری اذیتم میکنی ترنم😡

گریه نکن😡

چرا جوابمو نمیدی؟

چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟

-عرشیا خواهش میکنم برو…

الان بابام ومامانم میان …

ولم کن…

خواهش میکنم😭

من نمیخوام با هیچکسی باشم…

من حال روحی خوبی ندارم…

تنهام بذار…

-من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم…

چرا پس اومدی بیمارستان؟؟

چرا نذاشتی تموم کنم؟؟

اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی!

صداشو برد بالا

-خب میذاشتید بمیرم…😡

من که تو این دنیا دلخوشی ندارم

-بس کن…

خواهش میکنم

من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم،

تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣

_چرا نمیفهمی ؟؟

نمیخوام بی تو باشم…

اگه با من نباشی،بمیرم بهتره…

-بسسسسه😫

تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟

ما دو ماه هم نیست باهمیم

همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه!

چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟

چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد..

-باهام نمیمونی؟؟

-ببین عرشیا….

-ساکت شو…

فقط بگو اره یا نه😡

سکوت کردم…

از جواب دادن میترسیدم.

دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه،

اما عقلم میگفت بگو نه!

نفسمو تو سینه حبس کردم،

چشمامو بستم و آروم گفتم نه….!

بعد چندلحظه چشمامو باز کردم

از ترس نفسم بند اومد😰

-عرشیا….😥

این چیه….

چیکار کردی😨

به سرعت رفتم طرفش،

چندلحظه فقط نگاش میکردم…

نمیدونستم چیکار کنم

هول شده بودم…

دست چپش مشت شده بود،

دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم،

نالش رفت هوا😖

تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم…

هیچی نمیتونستم بگم…

شوکه شده بودم!

-اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟

اه😭

تو روانی ای

مسخره….

چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠

-ترنم من از این زندگی سیرم…

دلخوشیم تویی

تو نباشی،زندگی رو نمیخوام…

اخم کردم و گوشیشو برداشتم،

شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش…

تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید.

کف حیاط رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.

#ادامه_دارد…

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x