رمان او_را پارت چهلم☆

5
(3)

#او_را

#قسمت_چهلم

نشست رو زانوش،

-حالتون خوبه؟؟

میخواید پرستار خبر کنم؟

-نه…

نمیخوام😭

-اتفاقی افتاده؟😳

چرا گریه میکنید؟

اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید

تو چشماش نگاه کردم

-واقعا میخوای کمکم کنی؟؟😢

سرشو انداخت پایین!

-بله…

اگر بتونم حتما!

-من باید از اینجا برم…!

-برید؟؟😳

یعنی فرار کنید؟؟

-آره بااااید برم

-چرا؟

نکنه بخاطر….

اممممم

مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟

-نه😡

من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم😠

منم برم بابام پولشو میده😒

-عذر میخوام…

ببخشید

خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید!

-نخیر😒

-خب پس چی؟

-آقا مگه مفتشی؟؟؟😏

اصلا به تو چه؟

میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم😠

-نه نه قصد جسارت ندارم

من فقط میخوام کمکتون کنم!

اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟

همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست!

-من خودم دانشجوی پزشکیم!

میفهمم حالم خوب هست یا نه!

کمکم میکنی؟؟

-آخه…

-آقا خواهش میکنم!!

حالم خوب نیست

لطفافقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!!

یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد…

میدونستم دو دله،

قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم

-خواهش میکنم…😭

اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد!

-باشه!باشه!

گریه نکنید!

الان باید چیکار کنم؟؟

-منو از در ببرید بیرون!

با این لباسا نمیذارن خارج شم!

-برم لباساتونو بیارم؟؟

-نه آقا…

وقت نیست!

تا نفهمیدن باید برم!!

-خب چجوری؟؟

-ماشین داری؟؟

-آره!

-خب خوبه!

من میخوابم رو صندلی عقب،

یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم،

زود بریم!

-ها😳

باشه…

صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!

-ممنونم😢

رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!!😕

چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم چی سوار میشه حالا😒

سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین،

یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!

حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد،

فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه!

-خانوم؟؟

بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!

-ممنونم آقا😍

-خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم😅

-ببخشید …

ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی🙏

-خواهش میکنم.

خب؟

الان میخواید کجا برید؟

موندم چه جوابی بدم!!

-نمیدونم…

یه کاریش میکنم!

بازم ممنون…

خداحافظ!

داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!

-خانوم!!

-بله؟؟

-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟

معلومه لباس بیمارستانه!

درو بستم.

-خب…

اخه چیکار کنم؟؟

-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!

نه کیف،نه گوشی،

مطمئنا نمیتونید جایی برید!

چندلحظه نگاهش کردم…

-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!

-خونه؟؟؟😳

-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟

-من فرار کردم که نبرنم خونه!!

اونوقت الان برم خونه؟؟😒

-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳

-نه آقا…نه‼️

من از زندگی فراریم!

از نفس کشیدن فراریم!

اه…😭

-چرا باز گریه کردین؟؟😳

یه چند لحظه صبر کنید!!

گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!

-به کی زنگ میزنی؟؟😰

از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش!

یعنی هیس… !!

-الو؟

سلام آقای دکتر!

بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!

چی؟؟

جدا؟؟

ای بابا…

باشه پس دیگه امروز نمیام!

یاعلی مدد!

گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!

-پس شمایید!!

-کی؟؟چی؟؟

-فهمیدن فرار کردین!

-‌شما پزشکید؟؟

-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!

ماشینو روشن کرد و راه افتاد!

-کجا میری؟؟

-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!

یه ربعی رانندگی کرد

سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!

-‌حالا میخواید چیکار کنید؟

میخواید کجا برید؟

سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم!

چشماشو دزدید

کنار خیابون نگه داشت!

کم کم داشت هوا ابری میشد

با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود…!

سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!

چه جوابی میدادم؟؟

چشمامو بستم

و آروم گفتم

-ببریدم یه جای خلوت…

پارکی،جایی!

نمیدونم!

-چیزی میخورین؟

بنظر میرسه ضعف دارین.

دستمو گذاشتم رو شکمم!

خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣

ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.

-چنددقیقه صبرکنید تا بیام.

رفت و با یه پرس غذا برگشت…

ساعت حوالی شش بود!

با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم

معدم خیلی درد میکرد!

خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!

-حالتون بهتره؟؟

-اوهوم.خوبم!

-نمیخواید برید خونتون؟؟

-نه!

-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟

-چه فرقی داره!😒

-ببینید…

من میخوام کمکتون کنم!
-هه😏
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
-باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!!
-نگران آبروشونن نه من!
الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
-مهم نیست…!
-هست!
بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد….!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ادامه _ دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x