#اوین آهى کشیدم و گفتم: ماجراش طولانیه…الان وقتش نیست بزاریم براى بعد… ابروهاشو در هم کرد و گفت: نگرانم کردى… چیز نگران کننده اى که نیست؟ لبخند تلخى زدم…
به گریه افتاد: بخدا نمیدونم…به جون خودم نمیدونمم…چرا با من اینطوری میکنی!؟؟…من دوستت داررم….چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟؟؟؟؟… با این موش مردگی بازیاش فقط اعصابمو به هم میریخت. بی…
وارد خونه که شدم،افسر پلیس بهم نگاه کرد… _خانوم! +جانم؟! _می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟! +البته چرا که نه…! به سمتش رفتم وکنار خانوم جون نشستم و افسر…