رمان عشق موازی پارت 373 سال پیش۴ دیدگاه* * * * با لبخند به پسر و دخترای جَوونی که وسط سالن ، داشتن می رقصیدن خیره شدم … این مراسم رو ، ایلیاد برای برگشت من و…
پاییزه خزون پارت ۹3 سال پیش۱ دیدگاه پاییزه خزون آهنگ خوندنم که تموم شد سرمو رو پاهام گذاشتمو از ته دلم زار زدم برام مهم نبود که صدا مو ادمای پایین میفهمن یا نه ….صدای قدمای…
رمان عشق موازی پارت 363 سال پیش۱۳ دیدگاه_ آره داداش ، آره … نه دیگه الان داریم بار و بندیلو جمع میکنیم ، بریم فرانسه … اره دیگه شما هم راه بیوفتین … اوکی ، پس زودتر…
رمان عشق موازی پارت 353 سال پیش۱۸ دیدگاه* * * * + فقط برو ایلیاد … برو پاریس ، از اینجا برو … برو و دیگه هیچوقت هم برنگرد … میفهمی؟! … هیچوقتتتت … . با نگاه…
رمان گذشته سوخته پارت۱۷3 سال پیشبدون دیدگاهتوی لابی نشسته بودم بقیه رفته بودند تا کارای پذیرش رو انجام بدن و آیسودا داشت با مادرش حرف میزد و آیلار رفته بود دستاش رو بشوره آیلار که از…
پاییزه خزون پارت ۸3 سال پیش۲ دیدگاهپاییزه خزون پنجشنبه بود این هفته هم باید طبق روال میرفتیم بهشت زهرا ، ولی اصلا دوس نداشتم باهاشون برم… دوس داشتم تنها برم پیشه عزیزام و باهاشون حرف بزنم…
رمان پسرخاله پارت 1923 سال پیش۸ دیدگاه با دقت بهم خیره شد چون خودش هم فهمید الان میخوام جواب خواسته اش رو بدم. بنظرم امیرحسین لایق اینکه معطل بمونه نبود واسه همین دل رو زدم…
رمان گذشته سوخته پارت۱۶3 سال پیشبدون دیدگاهبا این حرف آیسودا با شک سرمو بالا آوردم و بهش خیره شدم… واقعا چه دلیلی داشت بهروز و پدر آیسودا بیان ایران اونم بهروزی که بدون دیبا جایی نمی…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 413 سال پیش۲ دیدگاه* پناه پناه پناه به سمت صدا برگشتم حسین:بگو بله عروسکم همه منتظر توان با وحشت به اطراف نگاه کردم بابا و پری کنارمون ایستاده…
رمان عشق موازی پارت 343 سال پیش۲۴ دیدگاه* * * * با چشمای گریونش ، لب زد : _ مامانیییی ، بزار برم … اون الان منتظرمه ! … اخمم غلیظ تر شد : + ساکت باش…
رمان عشق موازی پارت 333 سال پیش۳۲ دیدگاه* * * * سرشو برگردوند عقب و همونطور که داشت می دویید ، دستشو توی هوا تکون داد و گفت : _ بیا دیگه مامانییی … . با نفس…
رمان عشق موازی پارت 323 سال پیش۹ دیدگاه* * * * _ مامانییییی … روی زمین نشستم ، دستامو با لبخند باز کردم و لب زدم : + جونِ مامان … بیا پسرم ! … دویید طرفم…
پاییزه خزون پارت ۷3 سال پیشبدون دیدگاهپاییزه خزون به سمته ماشین رفتمو و ماشین راه انداختم تو همون حینم نگاهی به گوشیم انداختم ۴ در صد بیشتر شارژ نداش و این ینی اینکه نمیتونستم بهشون خبر…
رمان گذشته سوخته پارت۱۵3 سال پیشبدون دیدگاهاحمدی در حالی که از چهره ی عصبانی و قرمز شده ی من ترسیده بود با لکنت گفت:آآآ آقا بخدا سعی کردم به حرف شما عمل کنم ولی چون کیف…
رمان عشق موازی پارت 313 سال پیش۳۷ دیدگاه… چند سال بعد … #ایتالیا #رُم && آلیس && جلوی پاش ، دو زانو نشستم و با گریه لب زدم : + آقا … توروخدا ، من پیش در…