رمان او_را قسمت چهل _هفتم☆

بدون دیدگاه
⚘﷽⚘ #رمان_او_را #قسمت_چهل_هفتم با صدای آلارم گوشی، قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۷۱

بدون دیدگاه
سواره ماشین اسنپ شدم ، میدونستم که از بالای پنجره مهرشاد و آراز دارن میبینن منو ولی اهمیتی ندادم .سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم .از خدایی که…

رمان دروغ محض پارت 17

بدون دیدگاه
نفسام به شمارش افتاده بود ، زمان می گذشت و اون شخصی که هنوز نمیدونستم کیه؛لحظه به لحظه نزدیکتر میومد.. نگاه حیرونمو به اطراف انداختم و هماهنگ با ورود اون…

رمان مادمازل پارت ۳۱

۱ دیدگاه
    اعتراف میکنم از اینکه ازم خواسته بود نخندم حسابی تو دلم جشن شادی به پا شده بود و من فکر میکنم این حس برای هر دختری شیرین بود.…
رمان رخنه

رمان رخنه پارت ۴۹

بدون دیدگاه
    لنگان لنگان خودم رو به جلوی ورودی رسوندم. من که چادر نداشتم تا اجازه داشته باشم برم داخل و مجبورا شال خیسم رو مرتب کردم.   توانایی بالا…

رمان گلامور پارت ۱۸

بدون دیدگاه
    روز می گذرد هفته تمام میشود اما آن وقتی که هامون ازش حرف میزد نمی رسد.   دو هفته از زمان برگشتمان به خانه می گذشت و او…
رمان رخنه

رمان رخنه پارت۴۸

بدون دیدگاه
    حتی چند ثانیه هم از رفتنش رد نشد که برگشت. شاید زمان برای من زود میگذشت. صداش خش خش نایلون باعث شد چشم باز کنم و نگاهی به…

رمان ورطه دل پارت ۳۲

۳ دیدگاه
به دریا خیره ام لباس هایش را بار دیگر می پوشد:کجا؟به طرفم برمی گردد:با چندتا از شیخ های عرب قرار دارم…گوشه لبم بالا می پرد:می خوای جای آقای خجسته شریک…

رمان ورطه دل پارت ۳۱

۱ دیدگاه
به هتل می رسم به طرف پذیرش می روم خوب که به زندگفتم برایم اتاق بگیرد صدای خندهای کیارش مانعم می شود برمی گردم اورا می بینم روبه روی زنی…

رمان سرمست پارت ۴۵

بدون دیدگاه
  تا عصر خونه‌رو جمع و جور کردم و با وجود کمردردی که داشتم، غذا هم درست کردم. هرکاری هم کردم که بخوابم، نتونستم.   هم ذوق داشتم و هم…

رمان نیمه گمشده پارت 63

بدون دیدگاه
✨👨‍🎤 آرتا 👨‍🎤✨ توو تب خواستنش داشتم میسوختم.. دلم میخواست هر چه زودتر خودمو تووش حس کنم … دلم میخواست مردونگیه کلفتم ، که لحظه به لحظه بزرگتر ع قبل…

رمان مادمازل پارت ۳۰

بدون دیدگاه
      حق با اون بود .سرویس اطلاع رسانس نیکو جای تحسین داشت چون معمولا هیچ مورد ریزی رو از قلم نمینداخت. لبهایی که مدام میخواستن ازهم باز بشن…