رمان دلبر استاد پارت 135 سال پیش۶ دیدگاه با شنیدن صدای یلدا، دیگه بحث ادامه پیدا نکرد. میز شام با غذاهایی که از بیرون سفارش داده شده بود آماده شده بود و وقت شام خوردن بود. همراه…
رمان دلبر استاد پارت 125 سال پیش۱۲ دیدگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که رسیدیم به خونه ای که میگفت. یه خونه آپارتمانی که به محض رسیدنمون صاحبخونه که مرد جوونی بود و…
رمان دلبر استاد پارت 115 سال پیش۱۵ دیدگاهقدم های لرزون اما تندم و به سمت مقصدی نامعلوم برمیداشتم نمیدونستم قراره برم کجا ولی تصمیمم و گرفته بودم من آدمی نبودم که زیر بار حرفی برم که خواسته…
رمان دلبر استاد پارت 105 سال پیش۳۵ دیدگاه حرفش برام مبهم بود که چندباری پشت سرهم پلک زدم و منتظر ادامه حرفش موندم تا دوباره دهن باز کرد: _امروز دیگه زنم میشی و منم دیگه طاقت ندارم،…
رمان دلبر استاد پارت 95 سال پیش۲۰ دیدگاه چشمام گرد شد و متعجب نگاهش کردم که این بار با دست اشاره کرد که برم پیشش! چند تا قدم بیشتر تا اوپن باقی نبود و برای همینم سریع…
رمان دلبر استاد پارت 85 سال پیش۱۴ دیدگاه بدترین بلای ممکن سرم اومده بود و حالا داشت میپرسید که کجا میرم! نگاه پر حرفم و دوختم بهش و فقط یه کلمه لب زدم: _خداحافظ! و رفتم بیرون.…
رمان دلبر استاد پارت 75 سال پیش۳ دیدگاه خیلی رک و مستقیم داشت بهم تهمت میزد و همین هم باعث اخم بابا شد که جلوی در وایساده بود و متعجب از حرفای این چند دقیقه نگاهم میکرد:…
رمان دلبر استاد پارت 65 سال پیش۸ دیدگاه تلفن و که قطع کرد دیگه بهش محل نذاشتم چون اصلا از کارهاش سر درنمیاوردم و حتی نمیدونستم با چند تا دختر سر و کار داره و همین باعث…
رمان دلبر استاد پارت 55 سال پیش۲ دیدگاهمادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس خواب و داد دستم: _یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا! و از اتاق زد…
رمان دلبر استاد پارت 45 سال پیش۱۴ دیدگاه از فکر اینکه پشت سرم بود و داشت از کمر تا گردنم و میدید چشمام و بستم که تو سکوت فضای اتاق صدای بالا کشیدن زیپ لباس پیچید و…
رمان دلبر استاد پارت 35 سال پیشبدون دیدگاه داخل خونه مثل یه قصر پادشاهی بود و هیچی کم نداشت و وسایل و دکوری داشت که من حتی تو فیلم ها و قصه هاهم ندیده بودم! نمیدونم این…
رمان دلبر استاد پارت 25 سال پیش۱ دیدگاه هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش. با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد: _مرسی که اومدین!…
رمان دلبر استاد پارت 16 سال پیش۱۵ دیدگاه #پارت_1 بازم این حراست دانشگاه دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرد و بین این همه آدم مطابق همیشه من و گیر انداخت و حالا در خدمت برادران گرامی…