رمان غیاث پارت ۱۰۵2 سال پیش۱ دیدگاه نگاهش در عینِ جدیت، آمیخته با مهربانی بود و همین دست و بالم را برای ابراز کردنِ لوسیهای بی حد و مرزم باز میکرد: – مخالفتِ تو…
رمان غیاث پارت ۱۰۴2 سال پیشبدون دیدگاه چند ثانیه با مکث خیرهام شد. هر چند دیگر خبری از آن موهای آشفته نبود که پیشانیِ بلندش را آذین ببندد ولی با این حال پیشِ چشمم…
رمان غیاث پارت ۱۰۳2 سال پیشبدون دیدگاه فرصت نداد به سمتش برگردم. دستِ ازادش را دورِ کمرم پیچانده و دسته به دسته موهایش را از ته کوتاه کرد! نگاهِ بهت زدهام یک دم…
رمان غیاث پارت۱۰۲2 سال پیش۱ دیدگاها چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا هیکل چهارشانهاش در چهارچوبِ ظاهر شد: – جون…. حرف در دهانش ماسید زمانی که نگاهش به ماشینِ ریش تراشِ اماده…
رمان غیاث پارت ۱۰۱2 سال پیشبدون دیدگاه خانم جان حرفش را زده و از پایینِ پایم بلند شد. دستش را چند بار به شانهام کدبیده و گفت: – تا خدا نخواد برگ از درخت…
رمان غیاث پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه دانههای ریزِ عرق رویِ شقیقهاش پیاده روی می کرد و من میدانستم این حالتش از رویِ شرمیست که در وجودش پیچیده شده بود! آهسته خم شدم،…
رمان غیاث پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه حرکتِ انگشتهایش رویِ تیغهی کمرم متوقف شد. چند ثانیهای مکث کرده و سپس به آرامی لب زد: – تو چی فکر میکنی؟ من؟ مگر فکرِ من مهم…
رمان غیاث پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه: با گیجی خیرهاش میشوم، نگاهم را چشمهایِ شیطانش به سمت لبهای درشتش کشانده و بهت زده لب میزنم: – منظورت…لبت بود؟ لب رویِ هم…
رمان غیاث پارت ۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه زیر لب پچ میزنم: – مگه من گوسفندم! – تو برهای! یه برهی سفید مفید و تر و تازهی دندونی! آخ آخ! بابا استارت زد و…
رمان غیاث پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه با گونههایی گر گرفته مشتم را به بازویش کوفته و پچ پچ کنان گفتم: – خیلی بی حیایی غیاث! آخه اینجا جای این حرفاست؟ دست دورِ…
رمان غیاث پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه انگار کم کم اثرات بی حسی داشت از بین میرفت. دقیقا از موضعی که سوزن واردِ رگم شده بود، تا جایی نزدیک به گردنم درد داشتم. – تموم…
رمان غیاث پارت ۹۴2 سال پیشبدون دیدگاه لبخند رویِ لبم جان گرفت. دست دراز کرده و به آرامی ردِ ته ریشی که رویِ گونهاش بود را نوازش کردم. سرش را به سمتِ دستم کج…
رمان غیاث پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاهاز میمِ مالکیتی که به انتهایِ اسمم چسبانده بود، نیشم شل شد! خطِ لبخندش را نوازش کرده و آهسته پچ زدم: – من بخورم اون زبونتو که از قد…
رمان غیاث پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه شنیدنِ صدایش کافی بود تا نفسی که در گلویم به اسارت در آمده بود را با خیالِ آسوده بیرون بفرستم. طولی نکشید که دست هایش دو طرفِ صورتم…
رمان غیاث پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه با تخسی دستش را از روی دهانم پس زده و گفتم: – دروغ میگم مگه؟! ثریا هنوز نفهمیده که نباید اینقدر تو زندگی یه مرد متاهل موش…