رمان او_را پارت چهلم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_چهلم نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه… نمیخوام😭 -اتفاقی افتاده؟😳 چرا گریه میکنید؟ اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید تو چشماش نگاه کردم -واقعا…

رمان او_را پارت بیست وهفتم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_بیست_هفتم از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم… اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم… وارد حیاط شد😥 ،کم…

رمان او_را پارت بیست وچهارم☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_بیست_چهارم دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم، از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود، اخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من،ضعف یک…

رمان او_را پارت بیست وسوم☆

۲ دیدگاه
#او_را #قسمت_بیست_سوم کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏 دستمو گذاشتم…

رمان. او_را پارت بیست ویکم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_بیست_یکم یه لحظه از خودم بدم اومد… احساس کردم خیلی دل سنگ شدم! -عرشیا… من ازت معذرت میخوام… -ترنم… میخوای ببخشمت؟؟ -اره‼️ -پس نرو…❗️ تنهام نذار….😢 من بی تو…

رمان او_را پارت بیستم ☆

۱ دیدگاه
#او_را #قسمت_بیستم -برو اونور عرشیا… درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️ -تو هیچ جا نمیری😠 -یعنی چی؟😠 برو درو باز کن!! باید برم، قرار دارم… صداشو برد بالا…

رمان او_را پارت نوزدهم☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را …💗 #قسمت_نوزدهم رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل. خوش اومدی بانوی من😍 -ممنون خب خانومی بیا بشین ببینم… کم پیدا شدی…. اون روز هرچی عرشیا زبون…

رمان او_را پارت هجدهم ☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_هجدهم تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد. -سلاااااام خوشگل خودم😍 -سلام عزیزم. خوبی؟ -اگه خانومم خوب باشه😉 چقدر سعید “خانومم” صدام میکرد… آخرش چیشد؟ هیچی… الانم به…

رمان او_را پارت هفدهم☆

۲ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗رمان او_را …💗 #قسمت_هفدهم   دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم! اما مجبور بود برم، چون دلم نمیخواست مورد…

رمان او_را پارت شانزدهم ☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_شانزدهم بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن… من باید این مسئله رو حل میکردم…❗️ باید به خودم ثابت…

رمان او را پارت چهاردهم ☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_چهاردهم یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو. -سلام عزیزم…خوش اومدی 😍 -سلام😊 خونه خودته؟؟ -نه پس خونه…

رمان او_را پارت سیزدهم ☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #او_را …💗 #قسمت_سبزدهم 🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم…. یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید…

رمان. او_را پارت دوازدهم ☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 او_را … 💗 #قسمت_دوازدهم شب حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن… شب هر دومون از خودمون گفتیم. عرشیا تا…

رمان او_را پارت یازدهم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_یاز_دهم صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام…تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر… اه… خودت نمیخوابی،نمیذاری منم…

رمان او_را پارت نهم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_نهم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم. هوا خیلی سرد شده بود. ❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن، یادم اومد که…