رمان تاریکی شهرت پارت ۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه️ _ اینقدر خوش خنده بودی رو نمیکردی خانم معلم؟ خودتو خیس نکنی! بیهوا به سوگند گیر داده است و جیغ او را در میآورد. یزدان…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۴2 سال پیش۱ دیدگاه تاریکیشهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان نویسندهی اون رضایت ندارم از راه حرام این رمان رو بخونید. برای خواندن دوباره و حلال این رمان در…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه اگر او را دیگر نمیدیدم چه؟ اگر مُرده بودم؟ اگر فرصت دیدار دوبارهیشان را از دست میدادم؟ مادرشان زیرلب طوری که حتی یک کلمهاش را…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه️ شرمنده و خجل نگاهم را پایین میاندازم. _ شاید باید میرسیدم به همهی اون چیزهایی که میخواستم تا بفهمم هیچی تو این دنیا ارزش گذشتن از اون…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه️ _ ارمغان؟ ناچار سر میچرخانم و صورتهایمان مقابل هم قرار میگیرد. نفسش میخورد به پوستم. عطرش ریههایم را درگیر میکند و بغض قصد دارد رسوایم سازد!…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه یزدان بالاخره با یک خیز بلند به سیروان میرسد و گردنش را از پشت سر میگیرد. _ چطور آدمت کنم؟ سیروان به طرف صورت…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه یزدان دوان دوان سراغم میآید و سیروان هم به تکاپو میافتد. دست دور شانهام میاندازد و نگران میگوید. _ باشه جایی نمیرم. خیلی خب نمیرم. …
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه ولی فقط دلخور و غمگین به چشمانش نگاه میکنم. _ زیاد خریدم براتون بذارید خونه بمونه دیگه آخرشب منو نکشونید داروخونه که با امثال…
رمان تاریکی شهرت پارت۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه️ سعی میکند بدنم را بالا بکشد. _ میتونی بلند شی عزیزم؟ بیحال، دلخور و با درد نگاهش میکنم. نگرانی تنها حسِ چهرهاش است وقتی…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه️ وحشت زده دست روی شانهی یزدان میگذارم. _ ولش کن یزدانم؛ جواب نده…یه چیزی زده! تو حال خودش نیست! _ ولی خوب چیزی…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه برایم پشت چشم نازک میکند. _ منو با اون دیوونه یکی نکن. مامان فوراً پشت دست خود میکوبد. _ خدا مرگم بده! زشته! خجالت بکش.…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه️ مامان با ترس میگوید. _ چی شده! صبر نمیکنم تا اردوان جوابی بدهد و سریع خیز بر میدارم به طرف موبایلش؛ دستانم میلرزند و قفسهی سینهام…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه ناباور پلک میزنم. خدایا این چه امتحانیست! چه تنبیهایست! چطور حاصلِ زحمتِ یک عمر را بسوزانم؟ چطور قیدِ این شهرتی که آرزویم بوده است را بزنم؟ _…
رمان تاریکی شهرت پارت ۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه کف دستش را روی سینهام فرود میآورد. _ ازت متنفرم. چشمهایم خیال خیس شدن دارند اما من هم با صدای بلند مثل خودش میگویم. _…
رمان تاریکی شهرت پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه پاهایم بیحس میشوند. نمیبیند حالم را؟ چطور میتواند چشم ببندد روی ضعف جسمیام؟ تکانم میدهد و سر گیجه به جانم میاندازد. _ چرا اون کار و…