رمان تاریکی شهرت پارت ۲۱

4.3
(17)

 

شرمنده و خجل نگاهم را پایین می‌اندازم.

 

_ شاید باید می‌رسیدم به همه‌ی اون چیزهایی که می‌خواستم تا بفهمم هیچی تو این دنیا ارزش گذشتن از اون خوشبختی رو نداشت. شهرت عشق تو رو از من گرفت…حسرت روی قلبم گذاشت که آرزو داشته باشم یک بار دیگه…

 

آرام سر بلند می‌کنم، به نگاه خنثی و بی‌حسش چشم می‌دوزم.

 

_ فقط یک بار دیگه…به من بگی ارمغانم!

 

کج شدن لب‌هایش و پوزخندش نابودم می‌کند. پتو از میان انگشتانم سُر می‌خورد و می‌افتد.

 

_ یزدان! اگه قصد انتقام گرفتن از منو داری…انجامش نده! چون ته قصه از من برات فقط یه سنگ قبر می‌مونه…قلبم تحمل نمی‌کنه.

 

دست روی صورتش می‌کشد و پریشان حال آغوش برایم باز می‌کند.

 

درنگ نمی‌کنم برای خزیدن میان حلقه‌ی دستانش.

چندین بار روی موهایم بوسه می‌زند.

 

_ کدوم انتقام خانم! تو اوج خشم نگران ترس‌هات بودم و شب اگه خونه بودم کنارت می‌خوابیدم، کدوم انتقام یارِ خطاکار؟ تو آخ بگی من می‌میرم و زنده می‌شم. من فقط پشیمونیت رو می‌خواستم تا بتونم ببخشم…فکر می‌کنی جدایی از تو آسون بود؟ فکر می‌کنی جنگ با سلول به سلول تنم وقتی هوسِ لمس بدن تو می‌زد به سرش آسون بود؟ اما همه‌ی اون دو سال درد شکستگی غرورم زورش بیشتر از غریزه‌ام بود.

 

گریان هق می‌زنم.

 

_ می‌ترسم.

 

صدایش بیش از حد گرفته و بم شده است.

 

_ از چی قربونت برم؟

 

_ از اینکه بری…از اینکه دوباره سرد شی…از آینده می‌ترسم.

 

حلقه‌ی دستانش تنگ‌تر می‌شوند.

 

_ نترس خانم نازم…هیچ جا قرار نیست برم…کجا برم بدون قلبم؟! دوباره شروع می‌کنیم…نلرز عزیزم! از این روزهای تاریک رد می‌شیم…از این تاریکی رد می‌شیم ما.

 

بی‌اختیار زمزمه می‌کنم.

 

_ از این تاریکی‌شهرت بالاخره بیرون میایم…

 

 

***

 

 

_ ارمغان؟ صورتت رو سمت من بچرخون.

 

خواب‌آلود و گیج به طرفش می‌چرخم که دست روی پیشانی‌ام می‌گذارد.

 

_ چرا داغی؟

 

پلک‌هایم را تا نیمه باز می‌کنم و می‌بینم نگرانی نگاه سرخش را بیش از حد کدر کرده است!

 

در حالی که حواسش به رانندگی‌اش است خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد.

 

_ خوبی خانم نازم؟

 

می‌دانم که خوب می‌داند دلیل این تب فشارِ عصبی‌ست که درگیرش شده‌ام.

 

پلک‌هایم روی هم می‌افتند و با صدای ضعیفی نالان می‌گویم.

 

_ خوابم میاد.

 

نوازش دستش روی موهای بیرون ریخته‌ام از زیر شال، خلسه‌ای که تمامم را حبس خود کرده‌ است را شیرین‌تر می‌کند.

 

_ نخواب عزیزم. چشمات رو بسته نگه ندار. نمی‌تونم تو این حال ببینمت.

 

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپم فرو می‌چکد و خیسی‌اش تا ریشه‌ی موهایم امتداد دارد.

 

موبایلش زنگ می‌خورد و او شخص پشت خط را چندان منتظر نمی‌گذارد.

 

_ بله سیروان؟

 

کاش بمیرم برای حیرانی و گرفتگی صدایش.

 

_ نگران ما نباشید! قبل از اینکه ویلا رو ترک کنیم هم گفتم نگران نباشید ما فقط قصد داریم امشب رو تنها باشیم. به جای زنگ زدن به من برو شام سفارش بده گرسنه نمونید.

 

حرف غذا که می‌شود معده‌ام انگار تازه به یاد می‌آورد تا نسبت به آب قندی که یزدان قبل از راه افتادن در حلقم ریخته بود واکنش نشان دهد!

 

_ اگه باعث می‌شه مزاحمتت رو پایان بدی، خیلی خب نگران بیرون موندنمون نباشید. ما داریم میریم کلبه. فردا بر می‌گردیم.

 

نیم خیز می‌شوم و دستم را جلوی دهانم می‌گیرم.

 

در گلو عق می‌زنم و بزاق دهانم بیشتر می‌شود.

 

یزدان دستپاچه با سیروان خداحافظی می‌کند و ماشین را حاشیه‌ی آزادراه می‌کشد.

 

 

 

چشمانم بسته هستند و دستم را با فشار روی دهانم نگه داشته‌ام.

 

یزدان درست مثل گذشته‌های شیرین هنگام بد حالی من دست و پایش را گم می‌کند، سراسیمه از ماشین بیرون می‌پر‌د و لحظه‌ای بعد دستانش مثل پیچک اطراف شانه‌های لرزان من تاب می‌خورند.

 

_ چیزی نیست قربونت برم. بیا پایین.

 

صورتم را به طرف خود می‌چرخاند. نگاهم رمق ندارد و برای پیاده شدن فشار خفیفی به دستش می‌دهم.

 

_ بیا عزیزم. اگه بالا بیاری بهتره. بیا اینجا.

 

مرا با کمری خمیده و تلوتلو خوران یک گوشه می‌برد که بیشتر خم می‌شوم و قطره قطره‌ی آن آب قند را بالا می‌آورم.

 

_ ببرمت درمانگاه؟ یه سِرُم بزنی خوب می‌شی.

 

بی‌حال زانو می‌زنم روی زمین و او هم حینِ ماساژِ کمرم چسبیده به من کف آسفالت می‌نشیند.

 

_ ارمغان؟ یه چیزی بگو قربونت برم! سکته نده منو!

 

پشت دستم را روی خیسی لب‌هایم می‌کشم و با چشمانی خمار شده از خواب به پریشانی صورتش خیره می‌مانم.

 

ناگهانی و آنی به گریه می‌افتد! قلبم آتش می‌گیرد از آن همه بغضِ فرو خورده که امشب قیامت برای جفتمان ساخته‌اند!

 

حالا می‌فهمم من و او چقدر بازیگران قهاری هستیم!

چقدر بی‌نقص، دو سال نقشِ نخواستن و بی‌تفاوتی را بازی کرده بودیم!

 

_ بیا برگردیم ویلا…خواهش می‌کنم ارمغان.

 

انگشتانم وقتی به طرف رد اشک‌هایش روی صورت جذابِ مردانه‌اش دراز می‌شوند همه‌ی جانم یک گسلِ آماده‌ی طغیان است تا مخرب‌ترین زمین لرزه نتیجه‌اش باشد!

 

_ عشق و غرور…من پا روی عشق و غرور تو گذاشتم!

 

رگی روی پیشانی‌اش نبض گرفته است و احتمالاً امشب دچار بدترین حمله‌ی میگرنی خواهد شد.

 

_ بلند شو عشقم…بلند شو برگردیم همون جایی که دو سال و چند ماه پیش با عشق و غرور وسط قشنگ‌ترین معاشقه‌امون…قربون صدقه‌ی زنِ بی‌لیاقتت می‌رفتی…

 

دستش را می‌گیرم و نگاهم را تا روی باز بودن نیمی بیشتر از دکمه‌های پیراهنش پایین می‌آورم.

 

 

دوستانم، من رضایت ندارم رمان‌هام رو جایی به جز کانال خودم دنبال کنید یا فایل کارهای چاپ شده‌ام رو بخونید. اگر انجام دادید برای حلالیت گرفتن به من پیام ندید.

 

 

مخالفتی ندارد و بلند می‌شود. عجب حالِ بد حالی داریم من و او امشب…

 

به ماشین‌هایی که با سرعت رد می‌شوند نگاه می‌کنم و از اینکه هیچکس در این تاریکی، گوشه‌ی آزادراه قدرت شناسایی کردن ما را ندارد خرسند هستم.

 

در حصارِ دستانِ حمایتگرش قدم بر می‌دارم و او کج روی صندلی جلو می‌نشاندم!

 

ساکت نگاهش می‌کنم. چشمان او برخلاف چشمان من که خشکسالی، ناگهانی به جانشان افتاده، شدید طوفانی‌ هستند!

 

نگاهش دیگر میخِ صورتم نیست! می‌شناسمش…حسِ این لحظه‌اش غم و دلخوری‌ست.

همین هم باعثِ محروم ماندنِ چشمانم از نگاهش است!

 

اهمیتی به پاک کردن اشک‌هایش نمی‌دهد و می‌رود یک بطری آب از داخل ماشین می‌آورد.

 

مقابلِ من، کنار در باز مانده‌ی ماشین زانو می‌زند و باز هم بدون نگاه کردن به چشمانم مشت مشت آب به صورتم می‌زند.

 

کمی عقب که می‌رود بی‌مقدمه به حرف می‌آیم!

 

_ اولین بار که بهم پیشنهاد ازدواج دادی همین جوری جلوم زانو زدی! پای چپت کامل روی زمین بود…زل زدی تو چشمام گفتی تنها دختری هستم که از زانو زدن جلوش ابایی نداری!

 

یقیناً امشب خودِ دردِ بی‌درمان شده‌ام برایش!

 

مستی خواب کمی از سرم پریده اما زبانم همچنان سنگین است.

 

دست می‌گذارم زیر چانه‌ی خوش تراشش، هر پنج انگشتم قفلِ یکی از جذاب‌ترین نقاط صورتش می‌شوند و سرش را بالا می‌آورم.

 

_ انگشتر تو دستم که کردی قسم خوردی هیچ وقت تنهام نذاری…جون من شد قسمِ لب‌هات…

 

نگاهش آرام و مردد تا چشمانم بالا می‌آید.

لبخند می‌زنم و زهری جگر سوز را مزه می‌کنم!

 

_ تنهام نذاشتی! هیچ وقت! حتی اون وقتی که داد می‌زدی میل به طلاق دادنم داری! من عشق و غرورِ تو رو له کردم و تو سر قولت موندی!

 

پلک می‌زند و چشمانش خیالِ آرام گرفتن ندارند!

 

به خاطر ندارم مَرد من چنین کودکانه مقابلم گریسته باشد حتی آن شبِ کذایی شاهدِ گریستنش نبودم و حالا…امشب…

 

بی‌تاب خودم را از روی صندلی پایین می‌کشم و در حصارِ ماشین با کمترین فاصله از او زانو می‌زنم.

 

 

 

_ ناامیدت کردم…می‌دونم…بد کردم…بد شدم…نابودت کردم…

 

آرام دست روی قلبش می‌گذارم و سیبک گلویم تکان سختی می‌خورد. بغض قصد دارد خفه‌ام کند. کاش دوباره گریه کنم.

 

_ اینجا خونه‌ام بود…قلبت آشیانه‌ام بود…آتیشش زدم!

 

صورتم را جلو می‌برم، پیشانی به پیشانی‌اش می‌چسبانم.

 

_ یزدانم…می‌خوام دوباره عاشقم بشی…مثل اون وقتا…اما قبل از اون می‌خوام که منو ببخشی.

 

روی اشک‌های معلق بر صورتش را می‌بوسم و چیزی به انفجار گلویم از شدت بغض نمانده است!

 

_ با قلبت ببخش منو…بگذر از گناهم…دلت رو با من صاف کن و حتی یک لحظه فکر نکن بین منو ملکان رابطه‌ای بوده…به روم نمیاری اما می‌دونم تو دلت آشوبه…دوباره باورم کن…دوباره به من بیشتر از چشمات اعتماد داشته باش…

 

لبم را کنار گوش راستش ثابت نگه می‌دارم.

 

_ بدون تو دیگه حتی نفس کشیدنم رو نمی‌خوام…بدون تو هیچی نمی‌خوام…فقط یزدانم رو به من برگردون…قول میدم این‌ بار مراقب عشق و غرور مَردم باشم…تو فقط از اعماق قلبت منو ببخش…چون که می‌دونم هنوز نبخشیدی.

 

دست زیر بغلم می‌اندازد و از روی زمین بلندم می‌کند.

 

محتاج شنیدن حتی یک کلمه از میان لب‌هایش هستم اما بی‌حرف مرا داخل ماشین بر می‌گرداند!

 

در ماشین را می‌بندد و بر سر جایش می‌ماند! پشت به من تکیه می‌دهد به در!

 

پیشانی‌ام را به شیشه‌ی نیمه پایین کشیده می‌چسبانم.

 

ذهنم درگیر است سکوتش را چه تعبیر کند که گوش‌هایم غافلگیرانه پر از صدای فریادی از گذشته می‌شوند!

 

“ _ دیگه عاشقت نیستم…بوی کثافت میدی! بوی گند خیانت میدی! قاتل…تو قاتل بچه‌امی…این نفرتِ من از تو امکان نداره دیگه تمومی داشته باشه…طلاقت میدم…مثل یه تیکه آشغال از زندگیم پرتت می‌کنم بیرون…ولی قبلش می‌خوام برم دیدن خانواده‌ات برای دختر تربیت کردنشون حسابی تبریک بگم…به همه می‌گم چطور بچه‌ی منو کُشتی! “

 

سرم را محکم میان دستانم فشار می‌دهم. گسلِ ناآرام وجودم فرو پاشیده است!

 

“ _ صدای قلبش رو گوش کرده بودی؟ گوش کرده بودی و نبض اون قلب رو کُشتی؟ هر بچه‌ای شاهزاده‌ی مادرشه…بچه‌ی من چقدر بیچاره بود که مادرش تو شدی؟ مادر مگه قاتل می‌شه! چی کم گذاشتم تو عشق که اینجوری خوبی‌هام رو جبران کردی؟ تو آخ می‌گفتی من برات می‌مُردم و زنده می‌شدم…تب می‌کردی قلبم کُند می‌زد…تحمل نداشتم یه قطره اشک از چشمت چکه کنه…دار و ندارم شدی…همه کَسم شدی…نفسم شدی…چرا؟ کجا کج رفتم که زنم شد قاتلِ ثمره‌ی عشقمون؟ “

 

پیشانی‌ام را محکم روی داشبورد می‌گذارم و دستانم از دو طرف روی گوش‌هایم فشرده می‌شوند.

 

 

اشتباهاتی در زندگی هستند که تاوان سنگینی دارند! اشتباهاتی که اوجِ حماقت بوده‌اند و یک قرن هم بگذرد زندگی‌ات در تاثیر تلخی‌اش است!

 

در ماشین باز و بسته می‌شود. عطرِ حضورش را نزدیک به خود حس می‌کنم.

 

دست می‌اندازد دور شانه‌ام و مرا بغل می‌کند.

 

_ رابطه‌امون خیلی قشنگ بود…دو سال پیش بهم گفتی بچه از تو برام مهم‌تر بوده! گفتی به خاطر بچه‌ای که تو آمادگیش رو نداشتی دارم خودخواه عمل می‌کنم!

 

صدای گرفته‌اش کنار گوشم مرا به هق هق می‌اندازد.

 

_ اما نفهمیدی یزدان اگه عاشق بچه‌اس به خاطر ارمغانشه! نفهمیدی من عاشق بچه‌ای که از خون تو باشه هستم…نفهمیدی دردِ من بچه نیست! دردِ من ارمغانم بود که بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم و خط قرمز رابطه رو رد کرده بود! تو می‌دونستی خط قرمزهای من دروغ و خیانته…هر دو رو انجام دادی! خیانت فقط جنسی و وجود شخص سوم نیست خانم…خیانت یعنی در اوج اعتماد وسط یک رابطه‌ی عاشقانه یهو به خودت بیای ببینی کسی که نفست بند نفسش بوده راحت در مسیری قدم برداشته که تهش به شکستن تو و بن بست رابطه ختم شده! تو خیانت کردی به باورهای من…زدی ریشه‌ی عشقمو قطع کردی! یه کاری کردی من از دردِ جفای تو به خودم بپیچم…راحت تبر زدی به عشقمون! این چیزی بود که نابودم کرد…فکر می‌کنی جدایی واسه‌ام مثل آب خوردن بود؟ فکر می‌کنی تشنه‌ی عطرت نبودم؟ فکر می‌کنی راحت قیدت رو زدم؟ فکر می‌کنی راحت بود نقش بازی کنم که برام مهم نیستی و حواسم بهت نیست؟

 

صدای گریه‌ام بلند می‌شود و خودش هم دوباره به گریه می‌افتد!

 

_ به جون خودت سخت بود! هیچکس مثل تو دلمو نسوزونده بود ارمغان! غرورم به درک تو قلبمو تکه تکه کردی! تو به من القا کردی هرگز عاشقم نبودی! دست گذاشتی روی نقطه ضعفم! راحت از من گذشتی و رویاهات رو الویت قرار دادی!

 

دستانِ رعشه گرفته‌ام را دور کمرش حلقه می‌کنم و حرف که می‌زنم نفس ندارم! جان ندارم! قلبم نبض ندارد!

 

_ نه…نه…یزدان…به خاطر…پول…زنت…نشدم…نگو عاشقت…نبودم.

 

عقب می‌آید و صورتِ گریانم را میان دستانش قاب می‌گیرد. چشمانش سرخ و طوفانی هستند.

 

_ ارمغان لطفاً! حالت بد می‌شه قربونت برم.

 

کف دست راستم را یک سمت از خیسی صورتش می‌گذارم و فکر می‌کنم اگر امشب زنده بمانم بعد از این دیگر مرگ معنایی ندارد.

 

_ کمکم کن…منو از این…تاریکی…نجات بده.

 

مچ دستم را می‌گیرد و انگشتانم را تا روی لب‌هایش پایین می‌کشد.

 

_ من دو سال منتظر بودم این لحظه رو ببینم…دو سال چشم انتظارت بودم تا پشیمون دست دراز کنی سمتم…تو جونِ یزدانی تا ابد…تا حالا دیدی یکی راحت از جونش بگذره؟ اگه همون موقع‌ها به جای اینکه بی‌تفاوت برخورد کنی…به جای اینکه پشت کنی به من و چشم روی زخمی که به قلبم زدی ببندی پشیمون جلو می‌اومدی، یه دونه از این جمله‌ها رو به زبون می‌آوردی امکان نداشت این جدایی طولانی شه! می‌بخشیدمت ارمغان. به جون خودت قسم اگه تو چشمام نگاه نکرده بودی بگی پشیمون نیستی و باز هم برگردی عقب انجامش میدی من اونقدر عاشقت بودم که ببخشم…اما تو راحت از من و دردم گذشتی رفتی دنبال اون شهرتِ کثیف! این چیزی بود که منو روانی می‌کرد…یکبار حس نکردم پشیمونی! دو سال دنبال زنی می‌گشتم که عاشقش شده بودم اما پیداش نمی‌کردم! تغییر کرده بودی! نمی‌شناختمت دیگه! داشتم باور می‌کردم که داریم می‌رسیم به سوت پایان رابطه‌امون! دیگه امیدی نداشتم به پیدا کردن ارمغانِ یزدان!

 

صورتم را به صورتش نزدیک‌تر می‌کنم. بینی‌هایمان مماس هم می‌شوند.

 

 

 

_ اونقدر به من میدون داده بودی…اونقدر…لوسم کرده بودی…آخ یزدان…من بد کردم…زیاد گذشت تا بفهمم هیچی…ارزش چشم بستن روی…عشق تو رو نداشت…احمق بودم که در مقابل این حقیقت…مقاومت می‌کردم…احمق بودم که…لجبازی می‌کردم…احمق بودم که منتظر…تو بودم سرت به سنگ بخوره…مثل همیشه…منتظر بودم…تو بیای جلو…ناز منو بخری…

 

به سرفه می‌افتم و جمله‌ام نیمه تمام می‌ماند.

شانه‌ام را می‌گیرد و شروع به ماساژ دادن کمرم می‌کند.

 

_ خیلی خب باشه! آروم! اصلاً بیا دیگه درباره‌اش حرف نزنیم.

 

خیره به چشمان سرخش با گریه ناله می‌کنم.

 

_ نه…حرف بزنیم…تا صبح…اونقدر حرف بزنیم تا این زخم…دیگه خون ریزی نکنه.

 

صورتم را چند بار بی‌وقفه می‌بوسد.

 

_ بسه خانمم…بسه قربونت برم…مگه من مُردم که اینجوری گریه می‌کنی آخه؟

 

لب می‌گزم و با ضعف می‌گویم.

 

_ خدانکنه!

 

لبخند می‌زند. چقدر غم دارد لبخندش وقتی صورتش از اشک خیس است.

 

_ پس اشکات رو پاک کن! بخند برام قلبم شاد شه.

 

انگشت اشاره‌ی دست راستش را می‌کشد زیر چشم چپم.

 

_ چشات قد نخود شد! زشت می‌شی!

 

دل به دلش می‌دهم برای فراموشی حتی اگر چند دقیقه بیشتر نباشد.

 

_ هر جور باشم باز هم از تو خوشگل‌ترم! پیر شدی تو دیگه. سی سالته!

 

یک تای ابرویش بالا می‌رود. کمی فاصله می‌گیرد و دستی به صورتش می‌کشد.

 

_ فقط برای دو سال اختلاف سنی من شدم پیر؟ اوکی! پیرمم از تو جوون‌تره.

 

به خنده افتادنم غیرارادی‌ست. مشت آرامی به بازویش می‌کوبم و غر می‌زنم.

 

_ همیشه به زیبایی من حسادت می‌کردی!

 

می‌خندد. در یک حرکت مرا میان دستانش حبس می‌کند و گونه‌ام را وسط لب‌هایش می‌کشد.

 

جیغم بلند می‌شود.

 

_ گاز نه…

 

آرام و با شیطنت دندانم می‌گیرد که نفس نفس زنان اعتراض می‌کنم.

 

_ کبود می‌شه…بخدا کبود می‌شه!

 

زیر گوشم با نفسی سوزان لب می‌زند.

 

_ می‌خواستی اینقدر ملوس و خوردنی نباشی!

 

 

***

 

جلوی آینه‌ ایستاده‌ام و کبودی کم‌رنگ گونه‌ام را بررسی می‌کنم.

 

_ چه زود هم کبود شد! می‌گم گاز نگیر! چه اخلاقیه تو داری هی گاز گاز!

 

دستانش از پشت سر دور کمرم حلقه می‌شوند و چانه‌اش روی شانه‌ام می‌نشیند.

 

خیره به آینه و تصویری که از ما به نمایش گذاشته است پلک می‌زنم.

 

_ خوردنی‌ها رو گاز می‌زنن خوشگله.

 

زینتِ لب‌هایم لبخندی حقیقی و سراسر عشق است.

 

وارد کلبه که شده بودیم در کمال تعجب متوجه‌ی متروکه نماندنش در این مدت طولانی شدم و وقتی از او پرسیدم خونسرد جواب داده بود تنهایی زیاد به اینجا سر زده است!

 

جنگیده بودم با حالِ بد تا حسرت هنگامِ خیرگی نگاهم روی وسایل خفه‌ام نکند…نفسم را بند نیاورد و نمیرم!

 

رطوبت لب‌هایش روی پوست گردنم باعث می‌شود حواسم معطوف او گردد.

دست روی پهلویم می‌کشد و با نیاز زمزمه می‌کند.

 

_ می‌خوامت.

 

قلبم هیجان زده به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد و او آرام مرا به سمت خود می‌چرخاند.

 

خیره به صورت جذاب مردانه‌اش لبخند می‌زنم که⁠ موهایم را با یک دست جمع می‌کند و صورتش به طرف گردنم خم می‌شود!

 

بوسه‌اش روی استخوان تره‌قوه‌ام گرمای عجیبی برای طغیان خون در رگ‌هایم تولید می‌کند.

 

– زده به سرم جوری با لبام به جون این بلور سفید گردنت بیفتم که چشمام تا یک هفته از دیدن مُهر مالکیتم برق بزنه!

 

نفس‌هایم تند می‌شوند و آدرنالین بی‌وقفه در بدنم ترشح می‌گردد.

 

راهم می‌دهد تا یک قدمی تختِ وسط کلبه و زیر گوشم نجوا می‌کند.

 

– کمربندم رو تو باز کن خانم.

 

 

 

***

 

 

سرم روی بازوی برهنه‌اش است و نگاهم مانده به سوختگی‌های سینه‌اش که تقریباً زخم شده.

 

صدای موزیکی که با موبایل پلی کرده همراه با نوازش موهایم روح و جسمم را خمارِ خلسه‌ای شیرین کرده است.

 

_ منی که هزار دفعه دلم شکست ولی باز دارم بهت می‌گم نفس

نزدیکتر از رگم، چجوری بهت بگم

نمیدونی مگه دق می‌کنم اگه دورت کنن ازم

تحملم کمه، غصم یه عالمه

همه اگه بَدن، دل بدی میشکنن؛ تو فرق کن با همه

 

لب‌هایش نرم و عاشقانه روی سرم می‌نشینند. می‌بوسد و من چشم می‌بندم.

 

_ خودمو کشتم ازت دور بشم، یه الف بچه‌ی مغرور بشم

به چشم نیای اصلاً کور بشم، ولی مُردمو نشد نبینمت

توی قلب عاشقم محکمه جات من نمیذارم کسی بیاد به جات

یه جوری الان دلم تنگه برات انگاری یه قرنه که ندیدمت

نزدیکتر از رگم، چجوری بهت بگم

نمیدونی مگه دق میکنم اگه دورت کنن ازم

تحملم کمه، غصم یه عالمه

همه اگه بَدن، دل بدی میشکنن تو فرق کن با همه

 

دست می‌کشد روی برهنگی شانه‌ام و زیرلب با خواننده می‌خواند.

 

خمیازه می‌کشم و خواب‌آلود می‌گویم.

 

_ مطمئنی سرت درد نمی‌کنه؟ داره خوابم می‌بره اگه میگرنت سر و کله‌اش پیدا شد منو حتماً بیدار کن.

 

لب‌هایش را به لاله‌ی گوشم می‌کشد.

 

_ ولی من سیر نشدم.

 

_ متاسفم ولی من دیگه جون ندارم.

 

_ پیر شدی! قبلاً دهنم رو سرویس می‌کردی تا صبح از سر و کولم بالا می‌رفتی! دیگه به من نگو پیر عزیزم.

 

پاشنه‌ی پای چپم را به رانش می‌کوبم.

 

_ قبلاً ازم یه فسیل غمگین نساخته بودی!

 

صدایش خندان و شیطان است.

 

_ چه فسیلِ غمگینِ جذابی هستی شما!

 

چشم باز می‌کنم و سرم را تا جایی که صورتش را ببینم عقب می‌کشم.

 

_ شیطونی نکن!

 

به بازوی دراز شده‌اش سمت من اشاره می‌کند.

 

_ برگرد تو قلمروت!

 

خندان و با ناز دوباره خودم را در حلقه‌ی دستش جا می‌دهم.

 

 

 

دقیقاً سه بار روی سرم را می‌بوسد و زبانش مثل گذشته‌ها عاشقی می‌کند!

 

_ دورت بگردم…زندگیم…نفسم…خوشگلم…

 

صورتش را به صورتم نزدیک می‌کند و بالاخره به حسرت‌هایم خاتمه می‌دهد.

 

_ ارمغانم…

 

خشکم می‌زند. ناباور عقب می‌آیم و به غمِ چشمانش نگاه می‌کنم.

 

صدایم به رعشه می‌افتد. مثل قلبم، مثل سلول به سلول تنم.

 

_ بالاخره…گفتی!

 

این بار خودش فاصله را پر می‌کند. لب روی لبم می‌گذارد.

هیچ کداممان دیگر توجه‌ای به موزیک جدیدی که پلی شده است نداریم.

 

اشک قطره قطره روی صورتم می‌چکد که لب از لبم جدا می‌کند.

 

انگشت شستش را زیر پلکم می‌کشد و صدایش زیاد گرفتگی دارد. زیادی خش دارد.

 

_ گریه نکن ارمغانم…گریه نکن قلبِ یزدان…تموم شد…درستش می‌کنیم…همه چیز مثل قبل می‌شه…اون پل‌های شکسته رو می‌سازیم دوباره.

 

مرا در یک حرکت غافلگیرانه در آغوش می‌گیرد. محکم و عاشقانه…

 

_ شروع کنیم دوباره…بخشیدمت…باورت کردم دوباره…قول بده دیگه قلبم رو هدف نگیری.

 

هق می‌زنم.

 

_ قول میدم یزدانم…به جون خودت…دیگه نمی‌ذارم این رابطه زخمی شه…قسم می‌خورم.

 

_ پس دیگه گریه نکن. بلند شو لباس‌هات رو بپوش، بیا می‌خوام آروم‌ترین خواب عمرم رو بعد از دو سال تجربه کنم.

 

فین فین کنان نیم خیز می‌شوم و در سکوت، پا به پای لباس پوشیدن او من هم لباس می‌پوشم.

 

موزیک در حال پخش از موبایلش را قطع می‌کند و لحظاتی بعد دوباره آغوش در آغوش هم روی تخت دراز می‌کشیم.

 

پتو را روی هر دویمان می‌کشد و آنقدر زیر گوشم قربان صدقه‌ام می‌رود و از روزهای زیبایی که پیش رویمان هستند می‌گوید تا بالاخره پلک‌هایم سنگین می‌شوند.

 

قرار است آرام‌ترین خواب را تجربه کنیم، در کلبه‌ای که عشقِ او را سخاوتمندانه به قلب من برگردانده اما من درست میانِ رویا با بوی سوختگی و فریادهای او چشم باز می‌کنم!

 

_ یاخدا…وای! ارمغان…ارمغان بلند شو.

 

سرفه کنان با گیجی روی تخت می‌نشینم و به گمانم در آتش سوختنِ کلبه در حالی که ما داخل آن حضور داریم یک کابوس ترسناک بیشتر نیست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x