رمان دلبر استاد پارت 285 سال پیش۷ دیدگاه یهو عین دیوونه ها خم شد و دستاش و انداخت پشت زانوهام و بغلم کرد که صدای جیغ جیغ های من و خنده های شاهرخ توهم گم شد و…
رمان دلبر استاد پارت 275 سال پیش۱ دیدگاه اما دریغ از جوابی! خسته از این بی جوابی ها، نفسم و فوت کردم تو صورتش: _خیلی خب خودم یه جایی و پیدا میکنم! و خواستم از کنارش رد…
رمان دلبر استاد پارت 265 سال پیش۲ دیدگاهحرف زدن با جناب سرگرد تا چند دقیقه بعد ادامه پیدا کرد و بالاخره بعد از حدود یک ساعت تو کلانتری بودن، با حال بد و گرفته ای از کلانتری…
رمان دلبر استاد پارت 255 سال پیش۲ دیدگاه درد داشت، خندیدن براش سخت بود با این حال لبخند گوشه لبی تحویلم داد و چند ثانیه نگاهم کرد. به بیمارستان که رسیدیم، تو اتاقی بستریش کردن فکر کنم…
رمان دلبر استاد پارت 245 سال پیش۴ دیدگاه داشتم دیوونه میشدم، دلم میخواست چشم هام و ببندم و وقتی بازشون کردم دلبر و کنارم ببینم، اما مگه میشد؟ میشد الان چشم بست و آروم گرفت؟ ممکن نبود!…
رمان دلبر استاد پارت 235 سال پیشبدون دیدگاه انقدر فریاد زدم و اشک ریختم که بالاخره بیخیالم شد و کاری که میخواست انجام بده به سرانجام نرسید و در همون حدی که اونشب تو خونه بود موند.…
رمان دلبر استاد پارت 225 سال پیشبدون دیدگاه زمان به سرعت میگذشت، صبح نشده شب شده بود و حالا وقت اجرای نقشه بود. نگاهی به دستمال های بیهوشی انداختم، سیاوش قرار بود بره تو اتاقی که دوربین…
رمان دلبر استاد پارت 215 سال پیشبدون دیدگاه #شاهرخ سه روز از رفتن دلبر میگذشت، مامان مهین برگشته بود اصفهان و این روزها بی هیچ دلخوشی ای میگذشت. بابا واسه یه سفر تجاری رفته بود چین و…
رمان دلبر استاد پارت 205 سال پیش۱ دیدگاه تو سکوت مطلق شب یهو دلم هواش و کرد و ذهنم پر کشید به سمتش. از رو صندلی بلند شدم و آروم و بی سر و صدا خودم و…
رمان دلبر استاد پارت 195 سال پیش۶ دیدگاه ماشین و دور زدم تا سوار شم که صداش و انداخت تو سرش: _ببین این دلبر، دختر عموی منه! باباش مرده حالا اختیارش با عموشه توهم اون و از…
رمان دلبر استاد پارت 185 سال پیش۷ دیدگاه خیره تو چشماش منتظر بودم تا ادامه بده و ببینم چی میخواد بگه که نفسی گرفت: _تو خونه ای که من واسش میگیرم! دست به کمر آروم خندیدم: _جدی؟…
رمان دلبر استاد پارت 175 سال پیش۶ دیدگاه رفتم تو اتاق. شاهرخ با نفس های بلند و عمیقی که میکشید پشت سرم راه افتاده بود و احتمالا قرار بود دوباره از خجالت هم در بیایم که اون…
رمان دلبر استاد پارت 165 سال پیش۴ دیدگاه دو ساعتی از با خبر شدن از این موضوع میگذشت، حالا دلبر همه چیز و فهمیده بود و دراز رو تخت چشم هاش و بسته بود و من کنارش…
رمان دلبر استاد پارت 155 سال پیش۳ دیدگاه ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش نگاه کردم، یعنی داشت بهم پیشنهاد ازدواج میداد؟ اونم شاهرخ؟ کسی که میتونست روزی هزار تا مثل من و بخره و بفروشه؟…
رمان دلبر استاد پارت 145 سال پیش۷ دیدگاه سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _خانم زبون دراز شما که دل فرار نداشتی چرا فرار کردی؟ ناخوش احوال بودم اما این دلیل نمیشد که جوابش و ندم…