رمان دلبر استاد پارت 28

رمان دلبر استاد پارت 28

۷ دیدگاه
  یهو عین دیوونه ها خم شد و دستاش و انداخت پشت زانوهام و بغلم کرد که صدای جیغ جیغ های من و خنده های شاهرخ توهم گم شد و…
رمان دلبر استاد پارت 27

رمان دلبر استاد پارت 27

۱ دیدگاه
  اما دریغ از جوابی! خسته از این بی جوابی ها، نفسم و فوت کردم تو صورتش: _خیلی خب خودم یه جایی و پیدا میکنم! و خواستم از کنارش رد…

رمان دلبر استاد پارت 26

۲ دیدگاه
حرف زدن با جناب سرگرد تا چند دقیقه بعد ادامه پیدا کرد و بالاخره بعد از حدود یک ساعت تو کلانتری بودن، با حال بد و گرفته ای از کلانتری…

رمان دلبر استاد پارت 25

۲ دیدگاه
  درد داشت، خندیدن براش سخت بود با این حال لبخند گوشه لبی تحویلم داد و چند ثانیه نگاهم کرد. به بیمارستان که رسیدیم، تو اتاقی بستریش کردن فکر کنم…

رمان دلبر استاد پارت 24

۴ دیدگاه
  داشتم دیوونه میشدم، دلم میخواست چشم هام و ببندم و وقتی بازشون کردم دلبر و کنارم ببینم، اما مگه میشد؟ میشد الان چشم بست و آروم گرفت؟ ممکن نبود!…
رمان دلبر استاد پارت 23

رمان دلبر استاد پارت 23

بدون دیدگاه
  انقدر فریاد زدم و اشک ریختم که بالاخره بیخیالم شد و کاری که میخواست انجام بده به سرانجام نرسید و در همون حدی که اونشب تو خونه بود موند.…
رمان دلبر استاد پارت 22

رمان دلبر استاد پارت 22

بدون دیدگاه
  زمان به سرعت میگذشت، صبح نشده شب شده بود و حالا وقت اجرای نقشه بود. نگاهی به دستمال های بیهوشی انداختم، سیاوش قرار بود بره تو اتاقی که دوربین…

رمان دلبر استاد پارت 21

بدون دیدگاه
  #شاهرخ سه روز از رفتن دلبر میگذشت، مامان مهین برگشته بود اصفهان و این روزها بی هیچ دلخوشی ای میگذشت. بابا واسه یه سفر تجاری رفته بود چین و…

رمان دلبر استاد پارت 19

۶ دیدگاه
  ماشین و دور زدم تا سوار شم که صداش و انداخت تو سرش: _ببین این دلبر، دختر عموی منه! باباش مرده حالا اختیارش با عموشه توهم اون و از…

رمان دلبر استاد پارت 18

۷ دیدگاه
  خیره تو چشماش منتظر بودم تا ادامه بده و ببینم چی میخواد بگه که نفسی گرفت: _تو خونه ای که من واسش میگیرم! دست به کمر آروم خندیدم: _جدی؟…

رمان دلبر استاد پارت 17

۶ دیدگاه
  رفتم تو اتاق. شاهرخ با نفس های بلند و عمیقی که میکشید پشت سرم راه افتاده بود و احتمالا قرار بود دوباره از خجالت هم در بیایم که اون…

رمان دلبر استاد پارت 16

۴ دیدگاه
  دو ساعتی از با خبر شدن از این موضوع میگذشت، حالا دلبر همه چیز و فهمیده بود و دراز رو تخت چشم هاش و بسته بود و من کنارش…

رمان دلبر استاد پارت 15

۳ دیدگاه
  ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش نگاه کردم، یعنی داشت بهم پیشنهاد ازدواج میداد؟ اونم شاهرخ؟ کسی که میتونست روزی هزار تا مثل من و بخره و بفروشه؟…

رمان دلبر استاد پارت 14

۷ دیدگاه
  سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _خانم زبون دراز شما که دل فرار نداشتی چرا فرار کردی؟ ناخوش احوال بودم اما این دلیل نمیشد که جوابش و ندم…