رمان زنجیرو زر پارت ۳۴

۱ دیدگاه
      بعد از جواب دادن به خوش‌آمدگویی نگهبان به‌طرف ویلای شیری‌رنگ و باشکوه مقابلمان رفتیم.   سکوت هستی ناراحتم می‌کرد اما در مقایسه با زندگی خودم او یک…

رمان زنجیرو زر پارت ۳۳

۲ دیدگاه
        از اعماق وجود برای ماهرخ عزیزم ناراحت و نگران بودم اما عمارتی که کم‌کم خالی می‌شد، مانند یک الماس بزرگ و درخشان در نظرم زیبا جلوه…

رمان زنجیرو زر پارت ۳۲

بدون دیدگاه
      -خل شدی آبجی؟ از انوشیروان خان آدم بهتری برای حل کردن مشکلاتت پیدا نکردی؟   -دنبال حل شدنش نبودم!   -…   -بهش گفتم که به‌خاطر بی‌عقلی…

رمان زنجیرو زر پارت ۳۱

بدون دیدگاه
      -منم می‌رم درست نیست موندنم… هفته‌ی دیگه شام بیا پیش ما دخترم.   -چشم حتماً مزاحمتون می‌شم.   ترس کوچکی که در دلم به‌وجودآمده بود باعث می‌شد…

رمان زنجیرو زر پارت ۳۰

بدون دیدگاه
      متین این‌گونه می‌خواست مرا به دانشگاه بفرستد؟ این‌گونه می‌خواست زندگی‌مان را بدون دخالت‌های دیگران بسازد؟   کسی که با یک توبیخ ساده سرپایین می‌انداخت، چگونه می‌خواست مرا…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۹

بدون دیدگاه
      می‌خواستم معلوم بود که می‌خواستم. آرزویم بود که یک شب را برای خودم داشته باشم. رها باشم و چهره هیچ کدام از تاشچیان‌ها را نبینم اما ممکن…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۷

بدون دیدگاه
      -الآن چرا داری گریه می‌کنی؟   -گریه نکنم چیکار کنم؟ باورم نمی‌شه که اِنقدر ماستی مثل این شل‌و ولا وایسادی که هر کی هر تصمیمی دوست‌داره برات…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۶

بدون دیدگاه
      در کودکی زمان‌هایی که با شیطنت‌های زیادم عصبانی‌اش می‌کردم، ناگهان دچار شوک عصبی می‌شد و تا جایی‌که توان داشت با دمپایی‌های روفرشی بر سر و صورتم می‌کوبید.…

رمان زنجیر و زر پارت ۲۵

۱ دیدگاه
      زندگی صحرا…در رفاه ماندن مامان و بابا ارزش سکوت کردنم را داشت…؟ ارزش نابود کردن آینده‌ام را داشت…؟!   -کدوم آینده؟ مثلاً اگر با متین ازدواج نکنی…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۴

۱ دیدگاه
      -به دلت بگو نسوزه چون قرار نیست زنت بشم.   -می‌شی!   -نمی‌شم!   -گفتم می‌شی… می‌شی وگرنه جفتتونو بیچاره می‌کنم!   هردویمان تربیتی که همیشه انوشیروان…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۳

۳ دیدگاه
      متین مانند انسان‌های پاک و مبرا سر تکان داد و حتی یک کلمه از حرف‌های صحرا را به خود نگرفت.   -نمی‌دونم چی بگم… درست می‌گی.  …

رمان زنجیرو زر پارت ۲۲

۱ دیدگاه
      غافل از این‌که او میان تاشچیان ‌ها قرار داشت و طبق قوانین تاشچیان ها آن‌ها نه با اصول و منطق دیگران بلکه با عقل خودشان اوضاع را…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۱

۱ دیدگاه
      از گفتن شنیده‌هایم می‌ترسیدم. با خودم که تعارف نداشتم، می‌ترسیدم! اما به قول هستی نباید این شانس را از خود می‌گرفتم. نباید بیشتر از این درحق خودم…

رمان زنجیرو زر پارت ۲۰

بدون دیدگاه
    -افرا…   -نمی‌خوام در موردش حرف بزنم آبجی   -خودتو اذیت نکن همه‌ چی درست می‌شه.   خیره به قالیچهِ سرخ‌رنگ زیر پاهایم پوزخند تلخی زدم.   -می‌شه…