رمان زنجیر و زر پارت ۴ 4.5 (22)

۱ دیدگاه
    چشمانم را روی هم فشردم. آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود، تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود!   یعنی او به دنبالم آمده بود…؟   -آ..آبجی؟…