رمان زنجیر و زر پارت ۱

4.1
(35)

 

 

 

 

خیره به ملحفه ی خونی رنگ با ترس بزاق گلویم را قورت دادم. چطور نفهمیدم؟ چرا آنقدر خوابم سنگین شد که متوجه پس دادن قطره های خون نشدم؟

 

چه کار باید میکردم؟ چه کنم؟ خدایا چه کنم؟

 

با دستانی لرزان و با کمی سختی ملحفه را از بند تشک آزاد کردم. خیره به قسمت سرخ رنگش، اشکم چکید.

 

همین حالا باید میشستمش، اگر مامان بیدار میشد و همچین فضاحتی را میدید، تا عمر دارم دست از تحقیر کردنم برنمیداشت. از خرد کردنم نمیگذشت!

 

به آرامی در اتاق را باز و سرم را از در بیرون بردم. تاریکی و سکوت سایه انداخته در خانه، حالم را بهتر میکرد.

 

پاورچین پاورچین بیرون رفتم. مساحت بین اتاق خود و حمام را با چشم اندازه گرفتم. برای رسیدن به حمام باید از جلوی درب اتاق مامان و بابا رد میشدم و با وجود خواب سبک مامان، لو رفتن بعید نبود!

 

با حسرت به حمام اتاقم خیره شدم. همیشه دلم استفاده از آن را میخواست اما مامان اجازه نمیداد!

 

میگفت؛

 

-چه معنی داره که یه دختر مجرد تو اتاقش حمام داشته باشه؟ خوبیت نداره. اگر یه وقت کسی ببینه چی با خودش فکر میکنه؟

 

آن وقت ها ده سالم بود و زیاد متوجه منظورش نمیشدم. اما جواب تاج گل به خوبی در خاطرم مانده است. در خاطرم مانده که همراه با آن لب گزیدن های معروفش به آرامی میگفت:

 

-زشته زن خوبیت نداره اِنقدر به همه چی بدبین باشی!

 

آخر سر هم زمانی که مرواده های بابا با دوستان دوره ی سربازی اش شروع شد و آن ها از شهرستان آمده و هفته ها به عنوان میهمان میماندند، مجبور به رضایت دادن شد.

 

اجازه داد تا از حمام گوشه اتاقم که تبدیل به انباری شده بود، به جای حمامی که وسط خانه بود، استفاده کنم!

 

بعد از رفتن آن ها قوانین بازگشت و استفاده از حمام داخل اتاق ممنوع اعلام شد!

 

 

 

 

البته به قول خودش چون دختر حرف گوش کنی بودم، لیاقت پاداش گرفتن را هم داشتم. برای بهتر شدن حال و هوایم حمام به همان شکل باقی ماند و دیگر تبدیل به انباری نشد.

 

این ماندگاریی به عنوان هدیه ی تولدم حساب شد!

 

پووف کلافه ای کشیدم و داخل اتاق شدم. انگشت اشاره ام را ما بین دو لبم گرفتم و با فکری مشغول جلوی حمام ایستادم!

 

چه میشد اگر فقط همین یک بار را از اینجا استفاده میکردم…؟

دخترک ترسوی درونم خودی نشان داد…!

 

-آه… نه دختر دیوانه نشو. اگر مامان بفهمه کُشتت، بهترِ از همون حمام سالن استفاده کنی.

 

اگر از حمام سالن استفاده میکردم هم ممکن بود که از صدای آب متوجه شود و سراغم بیاید. آنوقت متوجه ملحفه ی خونی میشد!

 

-خوب اونوقت یه خطا داری، ولی اینجوری دو تا خطا داری. هم ملحفتو کثیف کردی و هم از جایی که ممنوع بود استفاده کردی.

 

-آره ولی اینجوری ریسک فهمیدنش هم کمتر!

 

ِشانه بالا انداختم. نمیتوانستم اجازه دهم که کسی از جریانات امشب با خبر شود. خجالت آور بود…!

 

درب اتاق را به آرامی بستم و ملحفه را در تشت کوچیکی با آب سرد خیس کردم. خیره به پارچه ی خونی که بین دستانم با آب و تاید ساییده میشد، به یاد هستی افتادم…

 

خدا میدانست که چقدر جای او بودن رو دوست دارم. چقدر دیوانه وار عاشق خانواده و سبک زندگیشان هستم!

 

دلم پر از حسرت شد و اشک به چشمانم نیش زد. من دنیا ندیده ترین آدم این دنیا بودم. نمیدانستم مثلث های خانوادگی دیگران چه شکلی است، اما بابا میگفت؛

 

همه ی خانواده ها مثل ما هستند. نباید چیزهایی که در فیلم ها میبینم را باور کنم. آن تصاویر فقط دروغ های ساخته شده از کلی آرزو و باور محال است!

 

حالا که همه شبیه هم بودیم، یعنی تمام دختران دنیا هر ماه سر عادت ماهانه شدن اِنقدر زجر میکشیدند؟

 

 

 

 

مادرهای آن ها هم محکم در صورت خود می کوبیدند و میگفتند، دردسرهای تو هیچوقت تمومی ندارد؟ پدرها با اخم از رنگ و روی پریده دخترشان، چشم برمیداشتند…؟

 

همه مثل من بودند! همه مثل ما بودند…؟

اگر اینطور بود، پس چرا مادر و پدر هستی سبک دیگری داشتند؟ چرا مادرش جوشانده دَم میکرد و پدرش قربان صدقه یِ دختر خانوم شده اش میرفت!

 

تند تند پلک زدم. نباید بیش از این گریه میکردم. طبق صحبت های انوشیروان خان دختری که مدام گریه کند، یعنی شوهر میخواهد و خواسته هاش فراتر از خانه پدریش شده است!

 

من که شوهر نمیخواستم، میخواستم…؟

 

ملحفه رو آب کشیدم و تکان دادم.

به تازگی ذهنم به سمت ممنوعه ها پرواز میکرد و من قادر به کنترلش نبودم. خب مسلماً شوهر نمیخواستم، اما..اما رضا صاحب کافی نتیِ سَر خیابان زیادی زیبا نگاهم میکند.

 

با دیدنم نگاهش را از سرتاپایم به گردش درآورده و با شیطنت به گونه های سرخ شده ام میخندد.

 

یک بار دور از چشم مامان، مـوهای بافته شده ام را با یه گیره سرِ قرمزِ پاپیون شکل بسته و روی شانه ام انداختم. سعی کردم که نوک موها و گیره رنگی ام از زیر مقنعهِ بلندِ مدرسه مشخص باشد.

 

همین که نگاه رضا به صورتم خورد، با اخم و لبخند کنج گوشه لبش گفت:

 

-چه جیگری، تو بزرگ بشی چی میشی پدرسگ!

 

هنوز هم با یادآوری اش دلم ضعف میرود. از نظر او من زیبا بودم! زندگی کردن با کسی که تو رو زیبا ببیند، فوق العاده است.

 

گاهی اوقات دلم میخواهد با رضا ازدواج کنم. یعنی در گذشته دلم میخواست. قبل از اینکه با مادرش آشنا شوم!

 

مادر رضا زهرا خانوم، شبیه مامان نرگس است و من از تکرار آدم های زندگی ام وحشت دارم!

 

از آدم هایی شبیه بابا، مامان، از آدم هایی شبیه به انوشیروان خان…!

از این آخری بیش از همه وحشت دارم!

 

با آوردن اسمش به یاد تنبیه هفته پیش افتادم و تمام وجودم تیر کشید. سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

مگر خودش کم عذاب میداد، چرا باید با فکر کردن به او و کارهایش خود را عذاب میدادم…؟

 

 

 

 

شستن ملحفه رطوبت را به کل بدنم منتقل کرده بود. دوش رو باز کردم و به سرعت تنم را شستم.

 

ملحفه رو روی رخت آویز پهن کردم و بعد از پوشیدن یک دست پیراهن و شلوار مخملی، بالأخره توانستم دراز بکشم.

 

کمرم تیر میکشید و ماهیچه های شکمم له شده بودند اما خوشحال بودم. توانسته بودم بی آنکه کسی بفهمد خراب کاری ام را تمیز کنم و این موفقیت خیلی بزرگی محسوب میشد.

 

***

 

با تیر کشیدن شکمم چشم های غرق خوابم رو باز کردم. دستی به شکمم کشیدم و با کمری که انگار شکسته بود، نشستم.

 

زمان هایی که استرس میگرفتم دَردم خیلی شدیدتر از حد معمول میشد. غیرقابل تحمل و دیوانه کننده…!

 

کاش میتوانستم مدرسه نرم. حتی فکر به اینکه با این درد چندین ساعت روی نمیکت های چوبی بنشینم هم کشنده بود.

 

به سختی بلند شدم و از اتاق خارج شدم. طبق معمول صبح شده و عمارت در سرسام آورترین حالت ممکن بود. با وجود فاصله، صداها کم و بیش به گوش میرسید.

 

آب سرد را باز و صورتم را شستم. خنکی زیادش باعث پریدن خوابم میشد. از درد عمیق پیچیده تو رحم و شکمم، لب هایم را محکم گاز گرفتم.

 

-افرا… افرا کجایی؟

 

صاف ایستادم…

 

-اینجام مامان سرویسم.

 

-زود بیاد پایین بابات رفتنی تو رو هم ببره.

 

-چشم.

 

بعد از دور شدن مامان سرم را سمت آینه چرخاندم.

 

من افرا هستم. افرا تاشچیان کوچک ترین عضو خاندان بزرگ و در ظاهر خوشبخت تاشچیان ها!

خانواده ای اصیل و سرشناس همراه با پوسته ای زیبا اما درونی خراب و کرم خورده…!

 

ملحفه های تخت را مرتب کردم و از داخل کمد یونیفرم مدرسه را بیرون آوردم. همراه با پوشیدنش به این فکر کردم که امروز باید با کدام یک از اعضای این خانواده بزرگ رو به رو شوم…؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

خوب بود .فقط میشه بگید چه زمان هایی پارت جدید میزارید؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x