رمان زنجیر و زر پارت 261

4.3
(30)

 

زنجیر و زر:

مانند دختری که نتوانست تحمل کند و حال تبدیل به

یک فرشتهی کوچک شده بود.

مانند زنی شبیه صحرا که تا مرز سی سالگی حتی

نمیدانست خوشحالی چیست و حال یکی از

شادترین افرادی بود که میشناختم.

و یا شاید هم مانند من که تقریباا جنازهام از زیر

مشکلات بیرون آمده بود اما امروز خودم را

خوشبخت ترین انسان روی زمین میدانستم!

اروند که کمی چرخید، فشار آرامی به دستش وارد

کردم و لب زدم:

 

 

-میشه ناراحت نباشی؟

چشمانه کمی سرخش را به صورتم دوخت. سپس

دستش را دور شانهام حلقه کرد و بوسهای به

شقیقهام زد.

-افرا؟

-جانم؟

-اگه یه روز دختردار شدیم اسمشو نهال بذاریم؟

دوست دارم این کارو برام نیلوفر بکنم. اسمش

شاید برام یادآور چیزهای خوبی نباشه اما فامیلیش

دقیقاا یه آینه از خودش بود.

 

 

با لبخندی تلخ به طرفش سرچرخاندم و او با آهی

عمیقتر ادامه داد.

 

 

 

-نیلوفر واقعاا مثله یه نهاله کوچیک و ظریف بود

که زیادی نیاز به مراقبت داشت منتهی من و علی

اون موقع نه این کار برامون امکان پذیر بود و نه

میتونستیم بیشتر مواظبش باشیم. برای همین

نمیدونم. حس میکنم دلم میخواد برای یه نهاله

دیگه پدری کنم. برای یه نهاله دیگه ریشه باشم.

خاک باشم. نور باشم و نشونش بدم زندگی میتونه

چقدر قشنگ باشه… حس میکنم اگر این کارو

کنیم نیلوفر هم خیلی خوشحال میشه… نظر تو

چیه؟!

روی نوک پا خم شدم تا گونهی زبرش را ببوسم و

در گوشش گفتم:

 

 

-نظر من اینه که تا وقتی دختردار بشیم، حاضرم

حامله بشم و هر سال یه بچه به دنیا بیارم تا تو

بتونی نهاله خودتو داشته باشی!

اینبار خنده هایش طعم واقعیتر به خود گرفت و

من بیشتر خودم را به تن گرمش چسباندم.

خیره به اسم دخترک در دل به او قول دادم که با

آنکه هرگز ندیدمش، مادر شدن برای یک نهال

دیگر که جای خود را داشت، اگر روزی کسی را

شبیه او و یا شبیه منه گذشته هایم ببینم، برایش

تبدیل به یک حامی درست حسابی شوم!

 

 

یک انسان از جنس خدا تا یک دختر دیگر، یک

موجود ظریف دیگر مجبور نشود از مسیرهای

صعب العبوری که ما گذشتیم، بگذرد!

به او قول دادم برای او این کار را کنم تا شاید

روحش آرامش بیشتری بگیرد… یک آرامشه

همیشگی!

آرامشی که قطعاا روحه کوچکش لیق آن بود…!

_♡_

 

 

 

-مطمئنی خوبی دیگه افرا؟ آره؟

 

 

دردی موذی و اعصاب خرد کن در جانم نشسته

بود اما اصلاا و ابداا دوست نداشتم که اروند بفهمد.

بخاطر اصرارهای آراد و همایونی که میخواست

بخاطر پدر شدنش یک جشن کوچک ترتیب دهد،

برای آخر هفته بیرون از شهر و به یک منطقهی

خوش و آب و هوا آمده بودیم.

یک باغ سرسبز که خوراکه تعطیلات بود و میشد

هر لحظه در فضای زیبایش زندگی و زنده بودن

را لمس کرد.

و من با آنکه چشمانم با دیدنه هر گوشه و کنارش

ستاره باران میشد و خودم با وجود مخالفت اروند

 

 

اصرار کرده بودم که به اینجا بیایم، حال بخاطر

درد مسخرهام به شدت پشیمان بودم اما جرات

نداشتم کلمهای بگویم.

-افرا؟!

به سختی میمیک صورتم را عادی نگه داشتم و

اخم هایم را ساختگی درهم کشیدم.

-عشقم خوبم چرا اَلکی اِنقدر نگرانی آخه؟ برو یه

کم پیش مردا باهاشون اختلات کن خب… خسته

نشدی انقدر پیشه من موندی؟!

 

 

دست به کمر شد و نگاهش را ناراضی در

سرتاپایم چرخاند.

-نمیدونم… یه جوریم فکرم درگیره.

دست پشت کمرش گذاشتم و کمی به سمت باغ

هلش دادم.

-جای درگیری برو برام غذا بیار الآن آراد همه

جوجه هارو میخوره من گشنمه.

 

 

از آنجا که از معدود دفعاتی بود که خودم به جای

تنقلات اسم غذا را آورده بودم، صورتش باز شد و

سریع گفت:

-گرسنهای؟ باشه… باشه صبر کن الآن برات

میارم.

 

 

 

تا از در بیرون زد، روی مبل خم شدم و چنگی به

شکمم زدم.

-آخ… ای خدایا این چه دردیه دیگه؟!

خیسی عرق را کم کم روی شقیقه هام حس

میکردم و ترسی عجیب داشت در دلم خانه

میکرد.

ممکن بود وقت زایمانم رسیده باشد؟!

 

 

تند سر تکان دادم.

-نخیر… دیوونه نشو افرا این فقط یه درده معمولی

بخاطر حاملگیته وگرنه تو که هنوز هشت ماهتم

نیست!

-آره… آره وقتش نیست مطمئناا الن وقتش نیست.

همانطور که به سمت دستشویی میرفتم در تلاش

بودم تا به ذهنم حالی کنم هنوز روزهای زیادی تا

زایمان کردن فاصله دارم و به زنگ خطری که

هشدارگونه در مغزم تکرار میشد و میگفت:

 

 

امکانه زایمان زودرس وجود دارد.

هیچ توجهی نکنم!

به سختی در سرویس را باز کردم.

و اهمیتی به صحرا که صدایم زده بود تا لباسه

جدیدش که برای زنان حاملهی پا به ماه و کاملاا

برایش بزرگ بود و او با خوشحالی تمام همه

رنگ هایش را برای خود خریده بود را ببینم،

ندادم.

 

 

 

در را محکم پشت سرم بستم و با کمری خم شده

مقابله روشویی ایستادم.

 

صورتم سرخ شده بود و چسبناک و در چشمانم

تنها حسی که وجود داشت، ترس بود و ترس!

عصبانی از خود محکم لب گزیدم و با دردی که

ناگهان بیشتر بینه پاها و کمرم پیچید، محکم آرنجم

را گاز گرفتم و شیر آب را باز کردم تا صدایم

بیرون نرود.

این یک درد عادی بود.

شبیه دردهایی که در این چند وقته گاهی به سراغم

میآمد و با آنکه کمی زیادتر از آن موقع ها بود

باید آرام میماندم!

 

 

آرام می ماندم تا نگرانی های همیشه پررنگ

اروند را بیشتر از این نکنم!

مر ِد بیچاره حق داشت بعد از ماه ها کمی به ذهنش

استراحت دهد و من نباید بخاطر یک در ِد مقطعی

ذهنش را به هم میریختم.

برای خود سر تکان دادم و با دستی لرزان روی

صورتم آب پاشیدم و نفس نفس زنان آن یکی دستم

را هم روی شکمم گذاشتم.

-آروم باش مامانم، تو که قصد نداری الآن بیای

دورت بگردم. پس بابارو بیخودی نگران نکنیم

باشه عزیزم؟!

 

 

گویی کودکم دلش به شدت لجبازی میخواست و

ناگهان چنان دردی در وجودم پیچید که بیاختیار

جیغ کوتاهی از میانه لب هایم فرار کرد و لحظهای

بعد چند تقهی آرام به در خورد.

 

 

 

-افرا خوبی؟ جیغ زدی یا من اشتباه فهمیدم؟!

صدای کمی نگرانه صحرا اشک حلقه زده در

چشمانم را بیشتر کرد.

-خو..خوبم ن..نگران نباش!

با مکث جواب داد:

 

 

-مطمئنی؟ پس چرا صدات میلرزه؟ میخوای

اروندو صدا کنم؟!

تند در را باز کردم تا جلویش بگیرم و همین که

نگاهمان درهم قفل شد، گویی یک تبر از پشت به

پایینه کمرم کوبیده شد که از درد زیاد هم خودم

خشک شدم و هم اشک هایم!

نفس نداشتم و دهانم نیمه باز مانده بود و با حسه

خیسی شدید، شوکه مردمک هایم پایین رفت و جیغ

صحرا بود که همه را داخل کشاند!

-افـرا کیسـه آبـت!

 

 

در کسری از ثانیه همه داخل آمدند.

و من به سختی با تنی که از گرمای زیاد

میسوخت و از سرمای زیاد داشت یخ میزد،

خودم را سرپا نگه داشتم.

نگاهم میانه بلبشویی که به وجود آمده بود،

میچرخید.

 

همه به شدت هول کرده بودند.

یکی دنباله لباس هایم میگشت.

آن یکی کیفم و دیگری به دنباله مدارک

بیمارستان…

 

 

آراد فریاد میکشید به دکترش زنگ بزنید و

صحرا همانطور که بر سرش میکوبید جیغ کشان

میگفت:

-آخه چرا بچه باید اِنقدر زود به دنیا بیاد؟!

و تقریباا هیچکس حواسش به منی که داشتم از

ترس پس میافتادم، نبود!

اروند و هانی جون نبودند و زمانی که حس کردم

چیزی تا غش کردنم نمانده، صدای فریادش از

جلوی در آمد و در کسری از ثانیه خودش را به

هیاهوی جمع رساند.

 

 

وسایلی که دستش بود را کناری انداخت و نگاهش

که به چشمانه ترسیدهام افتاد، تا ته ماجرا را

خواند!

-سـاکـت!

فریاد غرش وارش همه را ساکت کرد و سریع به

سمتم آمد.

نگاهش را به چشمانم دوخت و قبل از هر کاری

بوسهای به چشمم زد و آرام گفت:

 

 

-نترس باشه عروسکم؟ همه چی خیلی خوب میشه

خب؟!

با چشم هایی که داشت سیاهی میرفت با تاخیر

پلک زدم و از آنجا که درد داشت جانم را

میگرفت، بیش از آن نتوانستم تحمل کنم و جیغ

بلندم فضا را مشتنجتر کرد.

اروند بیهیچ کلمهای دستش را دور کمرم حلقه

کرد و تنم را گهواره وار در آغوش گرفت.

-لباساشو بیار صحرا!

 

 

 

-وای دارم میمیرم… خدایا ُمردم!

گویی طفل معصومی که هر شب با او صحبت

میکردم، یک چاقو به دست گرفته بود و از داخل

 

 

جوری به شکمم فشار میآورد که گویی قصد تکه

تکه کردن تنم را دارد.

شبیه ماهیای که از دریا به دور مانده، نفس نفس

میزدم و چشمانه وق زدهام میانه همه میچرخید.

اتفاقات را به خوبی درک نمیکردم اما تکاپوی

جمعیت و فریادهای که هانی و اروند میکشیدند تا

جمع را کنترل کنند، نشانگر این بود که نه تنها من

بلکه همه دچار آشوب و استرس شده بودند.

با صدا بلند کردن اروند، آراد سریع پشت فرمان

نشست و من را هم روی صندلی عقب خواباند.

 

 

اروند سرم را در آغوش گرفت تا تنم را کنترل کند

و من از درد زیاد در حاله جان دادن بودم.

-وای مردم… وای دارم میمیرم وای خدایا

نمیخوام.

اروند پیشانیام را محکم بوسید و دستش را دور

تنم پیچید.

-جان چیه خانومم؟ چیو نمیخوای عروسکم؟

 

 

با گریه سرم را به چپ و راست تکان دادم.

حس میکردم تک تک استخوان هایم در حال پودر

شدن است.

-نمیخوام الآن زایمان کنم. نباید الآن زایمان کنم.

من دکتر خودمو میخوام. ت..توروخدا اروند!

بیجواب چشمانه نگرانش را از صورتم گرفت و

بر سر آراد فریاد کشید.

– ِد تندتر برو دیگه چرا اِنقدر فس فس میکنی.

 

 

 

-داداش مهرو نگاه اصلاا هیچ جارو نمیبینم. بعد

مگه این اطراف بیمارستان هست؟ کجا باید…

 

جملهاش تمام نشده بود که فریاد بلند اروند دهانش

را بست و تنم را لرزاند.

-ساکت باش و راهتو برو!

درد داشت تنم را از تو تکه تکه میکرد اما از

ترس لل شدم و زبانم به سق دهانم چسبید.

چیزی نگذشت که اروند دستش را روی شکمم

کشید و محکم گونهام را بوسید.

-خوبی عسلم؟

 

 

با دردی که گاهی اوج میگرفت و گاه کمی آرامتر

میشد، چشمانه ترسیدهام را به صورتش دوختم و

آرام لب زدم.

-یعنی چی که این اطر..اف بیمارستان ن..نیست؟!

-چیزی نیست تو فکرشو نکن.

از درد کمرم قوس برداشت و در حالی که به

سختی خودم را کنترل کرده بودم تا فریاد نکشم،

لب زدم:

 

 

-منو ببر بیمارستان اروند من باید س..سزارین

بشم. به دکترم زنگ ب..بزن بیاد حتی فکرشو هم

نکن که من ط..طبیعی زایمان کنم!

نگاهمان به هم گره خورده بود و چرا مانند همیشه

حرفم را قبول نمیکرد؟!

چرا نمیگفت هر جور تو بخواهی خانومم؟!

خدا لعنتش نکند چرا هیچ چیز نمیگفت؟!

 

 

فریاد کشیدم:

-چرا هیچی نمیگی اروند یه حرفی بزن خب!

-اروند جاده رو بستن!

جملات من و آراد همزمان بود و امکان نداشت

بیش از این خون در تنم یخ بزند!

 

به سختی نیم خیز شدم.

نگاهم که به مانع های قرمز رنگ افتاد، خشک

شدم.

دقیقاا چه خبر بود؟!

 

 

آراد به سمتمان چرخید، یک نگاه به من ترسیده

انداخت و آرام رو به اروند گفت:

-زده خطره ریزش کوه، احتمالا تا فردا هم بازش

نکنن.

دیگر نتوانستم تحمل کنم و با گریهای مظلومانه و

پر از درد نالیدم:

-من اینجا طبیعی زایمان نمیکنم اروند میمیرم!

بخدا از درد میمیرم، میدونم یه کاری کن…

خواهش میکنم!

 

 

اروند به خود آمد و همانطور که به آراد میگفت:

-دور بزن.

دست هایش را دور تنم حلقه کرد و لب هایش را

به گوشم چسباند.

-باشه عزیزم باشه خانومم آروم باش مگه من

دوست دارم تو درد بکشی آخه؟ خودتو اذیت نکن

خب؟ یه فکری براش میکنم نفس.

 

 

میگفت آرام باشم اما ناامیدی من پررنگتر از این

حرف ها بود.

قبول کردنش سخت بود اما کیسه آبم پاره شده بود

و جاده را هم بسته بودن.

در همچین موقعیتی چه کاری از دستش ساخته

بود؟!

با ناله و گریه هایم که لحظهای قطع نمیشد، دست

روی شکمم گذاشتم به موجوده کوچک درون

شکمم التماس کردم که آرام باشد.

 

 

 

اما تغییری در حالم به وجود نیامد و سرعت تند

آراد هم باعث شده بود کمرم منقبضتر شود.

 

 

و اگر میپرسیدند میدانی جهنم چه طور جاییست؟

من قطعاا این لحظه را مثال میزدم.

کمی بعد آنقدر دردم شدید شد که حس میکردم

عملکرد مغزم هم مختل شده.

صداها را درست نمیشنیدم و اشک اجازه نمیداد

تا دقیقاا دور و اطرافم را ببینم.

میفهمیدم که آراد و اروند در حال بحث هستند و

آخر سر زمانی که ماشین توقف کرد و با آمدن

صدای هانی خانوم که میگفت:

 

 

-چاره ای نیست باید بریم پیشه قابله روستا!

جملهای که حتی در آن حال هم شنیدمش

و دریافتم که چرا میگویند بهشت زیر پای مادران

است!

چرا که هر زن هنگامه به دنیا آوردنه کودکش یک

بار به طور کامل میمیرد و سپس دوباره زنده

میشود!

موهایش میریزد. استخوان هایش ِله میشوند.

تنش پاره پاره میشود و جدا شدن گوشت از

استخوانش را به خوبی حس میکند تا بتواند زندگی

را به یک موجود دیگر هدیه دهد!

 

 

و قطعاا برای این بود که مادرها در این دنیا تکرار

نشدنی بودند!

 

 

 

با توقف ماشین مقابله یک خانهی کلبه مانند و

قدیمی، اروند و آراد از ماشین بیرون پریدند و

هانی خانوم که همراه آهو پشت سرمان آمده بود،

کنارم آمد و گفت:

-آروم باش افرا باشه میدونم منم این دردو چشیدم

خیلی سخته اما الآن باید قوی باشی. بخاطره بچهت

و اروند باید قوی باشی چون اگه تو قوی نباشی

اونا از بین میرن… باشه عزیزم؟

میترسیدم… آن هم خیلی زیاد!

 

 

هرگز همچین زایمان سختی را تصور نکرده بودم

اما میدانستم حق با اوست.

من دیگر مادر شده بودم و باید دقیقاا شبیه یک

مادر، قوی و کاردان عمل میکردم!

-ب..باشه.

فشار آرامی به دستم وارد کرد.

 

 

-متاسفانه نمیشه رسید بیمارستان اما خبر فرستادم

یه کم دیگه قابله شهر میاد باید… باید طبیعی

زایمان کنی!

با گریه سرم را به چپ و راست تکان دادم.

از دردی که قطعاا بیشتر از این میشد میترسیدم

اما یک ترس بزرگتر هم داشتم.

نفس نفس زنان گفتم:

 

 

-ب..بچه م چیزیش نمیشه؟ د..داره زودتر به دنیا

میاد اگه مشکلی داشته باش..ه یا نیاز به دکتر یا

ب..بیمارستان داشته باشه باید چی..کار کنیم؟!

پیشانیام را بوسید و مادرانه دست هایش را دو

طرف صورتم گذاشت.

-نگران نباش هیچی نمیشه. نوه من سالمه سالمه.

زنه هم کارشو بلده نصفه این شهرو اون به دنیا

آورده اما مسلماا یه کم درد میکشی و بخاطر همین

کنترل اروند سخت میشه. مطمئنم حرف منو قبول

نمیکنه، ازت میخوام بهش بگی بیرون وایسه و

دخالتی تو زایمانت نداشته باشه!

 

 

از درد ناله کردم و نگران لب زدم:

-اما اون پ..پزشکی خونده بهتر نیست که…

مصمم گفت:

 

 

-نه نیست. میشناسمش درد کشیدنه زیاده تو رو

که ببینه دیگه نمیشه کنترلش کرد. بودنش پیشت

فایده که هیچی شاید ضررم داشته باشه.

تا خواستم جوابش را دهم، دردی که لحظهای

ساکت میشد و دوباره خودنمایی میکرد، کاملاا

ناگهانی به سیم آخر زد و نفسم را برید.

بلند جیغ کشیدم و همهمه به بیشترین حد خود

رسید.

____♡_

 

 

همزمان با جیغ بسیار بلند افرا زنه قابله همراه با

یک دختر جوان رسید و در حالی که زیرلب و به

زبان محلی چیزی میگفت، سریع وارد کلبه شد و

اشاره زد که افرا را هم بیاورند.

هانی سریع همراه اروند که نگرانی از سر و

رویش میبارید، کمک کرد تا افرا را روی تخت

وسط خانه بخوابانند.

-جانم؟ آروم باش خانومم درست میشه خب؟ زود

راحت میشی بهت قول میدم.

 

 

اروند سعی داشت همسرش را آرام کند اما لحن

خودش آنقدر نگران و پر از استرس بود که هق

هق های افرا را هم بیشتر میکرد و زمانی که

دخترک با همان حال بد و سروصورت عرق کرده

گفت:

-اروند تو برو بیرون!

برق از سرش پرید و چشمانش درشت شد.

 

-چرا برم؟! عمراا نمیرم پیشت میمونم!

افرا تند سرش را به چپ و راست تکان داد و

ملتمس دست اروند را گرفت.

 

 

-خواهش میکنم برو. تو نمیتونی درد منو ببینی و

دووم بیاری. منم اینجوری سخت..تر میشه برام.

برو و بذار مامانت پیشم بمونه.

همین که اروند خواست به شدت مخالفت کند، افرا

گفت:

-مرگ من… جون خودم قسمت میدم ب..بری.

برو هر و..وقت صدای بچهمونو ش..شنیدی بیا

تو!

اروند از حرص و عصبانیت حس کرد موریگ

های مغزش در حاله پاره شدن هستند و یکدفعه

زنه قابله گفت:

 

 

-برو بیرون پسر میخوام کارمو شروع کنم!

جداا دلش میخواست همه چیز را نابود کند اما

زمانی که افرا با جیغ تکرار کرد:

-مرگ من برو بیرون اروند!

با فریادی خشمگین بیرون زد و هر دو دستش را

روی صورتش کشید.

باورش نمیشد که همسرش به جای بیمارستان فوق

تخصصی که با آن هماهنگ کرده بود در حاله

زایمان داخله یک کلبه قدیمی در دله کوهستان

است!

 

 

تجهیزات پزشکی نبود. پزشک نبود و حتی خودش

را هم بیرون کرده بودند!

لحظهای ترس همهی وجودش را گرفت.

اگر بلایی سر نخودچی زیبایش میآمد چه؟!

 

با عجله برگشت و اینبار آراد بود که جلویش را

گرفت.

-وایسا پسر آروم بگیر مامان پیششه، زنه هم

هست. موضوعه مهمی باشه صدات میزنن

میدونی که هانی چقدر حواس جمعه، تجربه هم

داره.

-زنم اونجاست آراد چطوری آرام باشم؟ اگه بلایی

سرش بیاد چی؟! اگه زیاد خونریزی کنه چی؟!

 

 

هر جملهای که میگفت حاله خودش را خرابتر

میکرد اما آراد محکمتر شانه هایش را گرفت و به

چشمانش خیره شد.

-هیچی نمیشه داداشم، داریم راجع به افرا حرف

میزنیم ها. اون دختر خیلی قویتر از این حرف

هاس. اجازه بده تو آرامش بچهشو به دنیا بیاره.

دیدی که قسمتم داد. تو اینطوری هول کنی اون

حالش خرابتر میشه.

آهو نیز که تا آن لحظه در حاله جویدن ناخن هایش

بود، جلو آمد و دستش را گرفت.

 

 

-راست میگه اروند خودش همینجوری خیلی

ترسیده ببینه تو هم هول کردی اصلاا خوب نیست.

اروند ناچار با قلبی که به شدت میلرزید لبهی پله

نشست و با هر دو دست سرش را گرفت.

هر از چندگاهی چند عمل رایگان انجام میداد تا

به نوعی یک کار انسان دوستانه برای افراد کم

توانتر جامعه انجام دهد و در مقابله خودش و

خدای خودش یک انسان بیهوده و بیمصرف

نباشد.

 

 

صداهای دردناک زیادی را شنیده و گالون گالون

خون دیده بود.

و زمانی که یک کودک هفت ساله را عمل کرد،

بیش از همیشه تحت تاثیر قرار گرفته بود و شاید

زایمان در مقابله تصویرهایی که چشمانش دیده

بود، یک هیچ خالی به حساب میآمد. اما شنیدن

جیغ های افرا و ناله کردن هایش از خود مرگ هم

برایش دردناکتر شده بود!

آنقدر اعصابش به هم ریخته بود که دوست داشت

خودش را کتک بزند که اصلاا چرا همسر ظریف

و معصومش را باردار کرد!

 

 

_♡_

 

 

آنطرف دیوار هم افرا حس میکرد امکان ندارد از

زیر این درد جان سالم به در ببرد.

-زور بزن دختر زور بزن کم مونده.

تنها جملهای که قابله با لهجه محلی میگفت این بود

و افرا زن را شبیه به عزرائیل خود میدید!

هانی با چشم های اشکی کنار افرا نشسته و مدام

سر و موهایی که عرق از آن ها میچکید را

نوازش میکرد.

 

زمانی اصلاا از این دختر خوشش نیامده بود. اما

وقتی با شخصیت اصلیاش آشنا شد و دید با آن

سن کمش چطور پسرش را خوشبخت و خوشحال

کرده، قلبش برای عضو چشم عسلیه خانوادهاش به

تپش افتاد و حال او را مانند آهو میدید و دیدنه

درد کشیدنش بسیار برایش ناراحت کننده بود.

-افرا جان چیزی نمونده عزیزم به این فکر کن

بعدش مامان میشی. یه پسر کوچولو که ماله خودته

و کسی که عاشقشی پدرشه. چیزی از این

قشنگتر تو دنیا وجود نداره مگه نه؟!

میخواست افرا را آرامتر کند و اما زمانی که افرا

چشم های اشکیاش را به او دوخت و همانطور که

از درد به خود میپیچید، نالید:

 

 

-دارم میمیرم مامان… بخدا قسم دارم میمیرم!

از معدود دفعاتی بود که به هانی مامان میگفت و

قلب زن پر از عشق شد.

قطعاا پسرش بخاطر داشتن این مهربانه زیبا زیادی

خوش شانس بود!

-درست میشه عزیزم میگذره، یه کم دیگه طاقت

بیار.

-نمیتونم… نمیتونم وای خدایا م..مردم!

 

 

زنه قابله فریاد کشید!

-سر بچه رو دارم میبینم، زور بزن دختر.

و سپس میانه ناله ها، دردها و فریادها زمانی که

افرا جدا شدن گوشت از استخوانش را به طور

کامل حس کرد و رحم و بینه پاهایش جوری از

درد تیر کشید که انگار چاقو خورده، با جیغ

فرابنفشی که کشید و گلویش را پر از خون کرد و

سپس صدای گریهی نوزاد در اتاق پیچید.

همزمان با جیغ زیادی بلنده افرا در کلبه شکسته

شد و اروند حیران شده، کنار ورودی ایستاد.

 

 

یک موجود زیادی کوچک که هنوز با بند ناف به

مادرش وصل شده بود و الههی زیبایی که

چشمانش روی هم افتاده و در دنیای بیخبری فرو

رفته بود.

 

 

#زنجیروزر

قابله بند ناف را برید و نوزاد گریان را روی

بالتنهی مادره بیهوش شده از دردش خواباند.

صدای تبریک ها بلند و چند قطره اشک از چشم

اروند جاری شد و صورتش را خیس کرد.

تصویری که میدید، آنقدر زیبا و دلچسب بود که

حتی اگر همین حال هم میمرد هیچ آرزویی بر

دلش نمانده بود.

 

 

_♡_

افرا:

-بیدار شدی بالخره قشنگ من؟

با صدای اروند کنار گوشم پلک های نیمه بازم تا

آخر باز شدند و مردمک هایم را به چشمانش

دوختم.

 

 

-اروند؟

-جون اروند؟ قربونت برم من خوبی؟!

مغز خواب رفتهام کم کم داشت به کار میافتاد.

نگاهم را در اتاق ناآشنا که احتمالا داخله یک

بیمارستان بود، چرخاندم.

ِکی به اینجا آمده بودم؟!

 

 

اتفاقات نرم نرم کنار هم چیده شدند.

ویلا آمدن، درد وحشتناک و زایمان و سپس به دنیا

آمدنه پسرم… پسرم… پسرم!

چشم های گردم قفله شکمه دوباره تخت شدهام شد

و سریع نیم خیز شدم.

-کوش بچهم کجاست؟ چرا نیستش؟!

 

 

اروند به سرعت دستش را روی قفسه سینهام

گذاشت و دوباره روی تخت خواباندتم.

-هیش آروم… خوبه عزیزم پسرمون خیلی خوبه

نگران نباش.

بغض کردم و به دستش چنگ زدم.

-بیارش خواهش میکنم. میخوام ببینمش میخوام

با چشم های خودم ببینه که خوبه.

پیشانیام را محکم بوسید و گفت:

 

 

-دکترش گفت هیچ مشکلی نیست ولی میرم

میارمش تا با چشم های خودت ببینی. منتهی به

شرط اینکه سرجات بمونی و از تخت پایین نیای…

خب؟

-نمیام قول میدم.

 

 

 

سر تکان داد و همین که از اتاق بیرون زد، خیلی

آرام نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.

لباس هایم عوض شده بود و سکوت و سکون در

اتاق ناآشنا موج میزد اما با این حال مضطرب

بودم و قلبم تند میکوبید.

عجیب ترین حس ممکن را داشتم و نگاهم از در

جدا نمیشد.

 

 

این یک خواب نبود… یک رویای شیرین هم

نبود…

واقعاا قرار بود اروند کمی بعد در را باز کند و

همراه پسرمان بیاید!

پسرمان…

پسر من و او…

پسری که من مادرش بودم…

قطره اشکی از چشمم چکید و هنوز راهش را

روی گونهام پیدا نکرده بود که در باز شد و با

دیدنه دست های اروند که گهوارهطور دور یک

 

 

موجود کوچک قرار گرفته بود، قطرات اشک

شدت بیشتری گرفتند و لب هایم نیمه باز ماند.

-اینم از آقا پسر شما مامانه خوشگلش.

آرام نوزاد را به دستم داد و من شبیه کسی که

تمامه عمرش منتظر این لحظه بوده، با عطش و

اشتیاق و گریه نه چندان محکم او را به آغوش

گرفتم.

مادر شدن، قطعاا خاص ترین اتفاقه دنیا بود!

 

 

من با اروند یک عشق کامل و فوقالعاده را تجربه

کرده بودم اما وقتی که موجود کوچک خودم را در

آغوش گرفتم، قلبم چنان مملو از عشقش شد که

انگار تا آن لحظه پر از خالی بوده است!

 

 

-عشق من، مسافر کوچولوی من، خوش اومدی

عمرم، خوش اومدی به زندگیمون نفسه من.

با یاداوری اینکه حدودا یک ماه و نیم زودتر به

دنیا آمده است با ترسی شدید سر بلند کردم.

-اروند الآن وقته زایمانم نبود برای همین بچهم

اِنقدر کوچولو و ظریفه. مطمعئنی گفتن مشکلی

نداره؟ دکترش…

-نگران نباش مادر زیبا کوچولوت با اینکه خیلی

عجله داشته و زودتر اومده اما حالش خوبه خیالت

راحت.

 

سر بلند کردم و به زنی که با روپوش سفید در

ورودی ایستاده و با مهربانی نگاهم میکرد، لبخند

کوچکی زدم.

-شما پسرمو معاینه کردین؟

جلوتر آمد و همانطور که سرمم را چک میکرد،

گفت:

-آره عزیزم خیالت راحت مشکلی نیست. هر

جفتتون معاینه شدین و میشه گفت از مادر قویای

که تو این دوره زمونه تونسته بچهشو کاملاا طبیعی

 

 

به دنیا بیاره، همچین بچهی قویای هم به وجود

میاد.

با گونه های گلگون شده نگاهم را در صور ِت

کوچک کودکم چرخاندم.

-ربطی به قوی بودن نداره چون وقتی بهش فکر

میکنم، یعنی راستشو بخواید حتی نمیتونم دوباره

بهش فکر کنم! وحشتناک ترین چیزی بود که تا

حال تجربه کردم و درست ترش اینه که مجبور

شدم تجربه کنم!

 

اروند خم شد و بیتوجه به نگاهه زن سروصورتم

را بوس باران کرد و با صدای نه چندان آرامی

گفت:

-معلومه که ربط داره عزیزم. زنه من خیلی

شجاعه. بهت افتخار میکنم اما اینم بگم که هممونو

 

 

سکته دادی. چقدر بهت گفتم نیایم اینجا گوش

نکردی!

از محبت همیشگی و غر زدن های سبک خودش

لبخند روی لب هایم نشسته بود. اما مانند گذشته

نمیتوانستم در خوشی پرستیدن از سمت او غرق

شوم، چراکه حال یک لذت بزرگتر داشتم!

لذتی شبیه خیره شدن به اجزای صورت پسری که

قرار بود برایش بهترین مادر شوم.

چشمانه بسته و کوچکش، لب های سرخی که جمع

کرده و بینیای که شاید به اندازهی یک نخود هم

نبود و موهای پرز مانند طلایی رنگش… آنقدر

 

 

زیبا و دوست داشتنی بود که میتوانستم همین حال

جانم را هم برایش دهم.

آرام گفتم:

-اگه میدونستم قراره زودتر به دنیا بیاد هیچوقت

اصرار نمیکردم بیایم. یه دفعه همه چی خیلی

غیرقابل پیش بینی شد. اولش که دردم گرفت حس

میکردم یه چیزی مثله همیشهس منتهی این بار

شدتش بیشتره حتی از این کوچولو خواهش کردم

آروم بگیره چون نمیخواستم نگرانت کنم و حال

که تو بغلمه…

 

 

اروند همانطور که از پشت مرا در آغوش گرفته

بود، با پشت دست و خیلی نَرم گونهی سرخ

پسرمان را نوازش کرد و گفت:

-حال که تو بغلته من دارم قشنگ ترین تصویره

عمرمو میبینم. اما اینم بگم که مادرو پسر جفتتون

بدجوری منو ترسوندین. ازتون دلگیرم درجریان

باشید!

 

با لبخند به طرفش سرچرخاندم تا لب هایش را

ببوسم که با صدای سرفهی مصلحتی دکتر سریع

از هم فاصله گرفتیم.

آنقدر غرق دنیای سه نفرهی خودمان شده بودیم که

به کل وجود او را فراموش کرده بودیم.

زن با شیطنت لب زد:

 

 

-اما این فسقلی هم ارزش درده شما و هم ارزشه

استرس کشیدنه شمارو داشت… مگه نه؟!

چنان تند و سریع همزمان با اروند گفتیم:

-معلومه که داشت!

که صدای خندهی زن در اتاق پیچید و ادامه داد:

-دقیقاا بخاطره همینه که عاشقه شغلمم. هیچ چیز تو

دنیا قشنگتر از دیدنه بزرگتر شدنه خانواده های

خوشبخت نیست… خب دیگه عزیزم من باید برم

 

 

به بقیه بیمارها سر بزنم فقط قبلش بگم آقا

کوچولوتون کاملاا سالمه. اما چون زودتر به دنیا

اومده فعلاا درست نمیتونه از سینه خودت شیر

بخوره. یه مدت باید از شیردوش استفاده کنی تا

وقتی که یاد بگیره چطوری سینهتو بگیره.

مضطرب گفتم:

-اما من بلد نیستم.

-اصلاا نگران نباش یکی از پرستارهارو میفرستم

کمکت کنه، تو فقط سعی کن استراحت کنی.

-باشه ممنونم.

 

 

 

از اتاق که بیرون رفت به احساساتم اجازهی غلیان

شدن دادم.

 

 

-میبینش چقدر خوشگله!

-درست مثله مامانش!

از خوشی چشمانم خیس شدند.

قطره اشک درشتی که از چشمم چکید، مستقیم

گونهی کوچک امید زندگیام را هدف گرفت و بعد

خارقالعاده ترین اتفاقه ممکن افتاد.

 

 

نوزاد زیبایم با نق نقی کوچک پلک هایش را نیمه

باز کرد.

با دیدن چشم هایی که کپی برابره اصله پدرش

بود، نفسم از زیبایی زیادش رفت و اروند بود که

بیقرار قربان صدقهاش رفت و با شور هردویمان

را در آغوش گرفت.

دست هایش محکم دور من و چشم زیبای کوچکم

حلقه شد و خدایا اگر هزار بار هم شکرت

میکردم، کافی نبود!

__♡_

 

 

-بالشت بذارم پشتت خانومم؟

-نه نازلی جان راحتم مرسی.

نازلی با شور و شوق همانطور که ملحفه ها را

داخله کمد میگذاشت و برای خود یک شعر محلی

میخواند، گفت:

-وای افرام یادت میاد چقدر از این روزها میگفتم

و آب میشدی؟ اما من میدونستم. میدونستم مادر

شدن چقدر بهت میاد. ماشالله هزار ماشالله.

 

 

تک خندهای زدم و لبهی تخت نشستم.

-چی بگم وال نازلی من همیشه دوست داشتم،

اروند جونت نمیخواست!

با اوردن اسمه اروند چشم هایش درخشید و لب

زد:

-قربونش برم من پسرم آقاست… آقا.

 

 

 

آراد همیشه هوایش را داشت اما از روزی که به

خانه آمدیم و اروند از او خواست تا زمانی که

اینجا هستیم برای کمک به من بیاید و یک

جورهایی نشانش داده بود که کاملاا دلش با او

صاف شده، لبخند از روی لب های نازلی پاک

 

نمیشد و الحق که محبت مادرانه و به شدت

صادقانهاش زیادی دوست داشتنی بود.

-بله خب به هر کی میرسیم همینو تحویل ما میده

انگار ما خانوم نیستیم!

-عه نگو اینجوری دختر!

خندهام پررنگتر شد و به سراغه پیراهن بلند و

آبی رنگم که قرار بود لباسه امروزم باشد، رفتم.

-پس مطمئنمی این قشنگه دیگه آره؟

 

 

-آره آره خیلی بهت میاد دخترم رنگتو باز میکنه،

همینو بپوش.

-باشه پس… کمکم میکنی لطفاا؟

-آره حتماا

با کمک نازلی لباسم را عوض کردم و مقابله آینه

بعد از مدت ها یک آرایش غلیظ و زیبا روی

صورتم نشاندم.

سایه طوسی و رژلب صورتیام چهرهام رازیباتر

و شاید هم مادرانهتر نشان میداد.

 

 

با یک تل آبی رنگ همرنگ لباسم از آینه فاصله

گرفتم و لبخند به لب هایم چسپیده بود.

امروز یک جشن کوچک در خانه برپا میشد و

قرار بود اسمه امی ِد کوچک و شیرینم را اعلام کنم.

 

-ماه شدی دخترم.

-ممنون نازلی جون… عشقم هنوز خوابه؟

نازلی با چشم های درخشان تند سر تکان داد.

-ماشالله تا حال بچه به این آرومی ندیده بودم، آره

خوابیده.

 

 

-باشه باز من یه سر میرم ببینمش.

سر تکان داد و سریع از اتاق بیرون زدم.

به اروند قول داده بودم تا زمانی که حاضر نشدهام

سراغ کودکمان نروم اما در همین یک ساعت

آنقدر دلتنگش شده بودم که دلم میخواست به

سمتش پرواز کنم.

سریع از پله ها پایین رفتم و دقیقاا روی آخرین پله

بود که دستی محکم دور کمرم حلقه و لب های

گرمی به گوشم چسبید.

 

 

-کجا با این عجله خانوم خوشگله؟

چرخیدم و دست هایم را دور شانهاش حلقه کردم.

با نیشی باز زمزمه کردم:

-خانوم خوشگله داره میره سراغ کوچولوش.

نگاهش را با حظ در صورتم چرخاند و آرام گفت:

 

 

-تموم شد کارات؟

-اوهوم.

بوسهای به گوشهی لبم زد و زمزمه وارتر از قبل

گفت:

-حال که عروسک بودی و عروسکتر شدی،

نظرت چیه تا قبله اومدنه مهمون ها یه کم به

شوهرت توجه کنی؟ هووم؟

 

 

 

-اوووم چیزه یعنی…

-یعنی؟!

 

 

-الآن وقتش نیست.

موهایم را نوازش کرد و شیفتهتر خیرهام شد.

-چرا؟ پس ِکی وقتشه؟ خبر داری چند وقته کلاا

حواست به من نیست؟!

-اروند آخه باید برم به بچه سر بزنم بعدم قراره

همه بیان درست نیست که…

بیتوجه به حرف زدنم دستم را کشید و به سمت

اتاق کار بردتم.

 

 

-نازلی حواسش به پسرم هست. مهمونا هم بیان

برام مهم نیست، من دلم برای عروسک فراری

خودم تنگ شده.

-اروند جان خب چه عجله ایه؟ بذار…

در را محکم بست و با به کام کشیدن لب هایم

فرصت حرف زدن را ربود.

با استشمام عطر تنش و مچاله شدن در آغوشش،

قلبم مانند همیشه از رسیدن به معشوقش پای کوبی

راه انداخت.

 

 

آنقدر روح هایمان به هم نزدیک بود که با یک

بوسه، جسم ها تماماا به طرف هم کشیده شدند.

حرصی به بوسه هایش پاسخ دادم و با گاز محکمی

که از لب هایش گرفتم، آرام خندید و رهایم کرد.

-چی شد عروسک؟ تا الآن نمیخواستی که!

با سر انگشت موهایش را نوازش کردم و به چشم

هایی که دنیایم بود، چشم دوختم.

 

 

ِکی دیدی نخوامت؟ فقط گفتم الآن وقتش نیست.

روی مبل خواباندتم و با هیکل تنومند و مردانهاش

روی تنم سایه انداخت.

 

 

 

-شرمنده ولی برای لذت بردن از زنم نمیتونم

صبر کنم تا ورودی و خروجی های خونه تموم

شه!

از تخسیاش لبخند روی لب هایم نشست و چیزی

نگذشت که مانند همیشه در شور و هوس و اشتیاق

غرقم کرد.

سرخوش از بوسه هایش، اجازه دادم یقهی پیراهنم

را پایین بیاورد و بوسهی عمیقی که به بالی

سینهام زد، آخرین سدهای مقاومتم را هم شکست.

 

 

-اروند!

-جانم خوشگم؟

دستانش گاهی با قدرت و گاهی به سبکی یک پر

نوازشم میکرد.

این مرد کاملاا توانایی دیوانه کردنم، تواناییه غرق

کردنم در کورهی هوسی آتشین را داشت. اما خیلی

خوب میفهمیدم که عکسالعمل نشان دادن هایم به

تمامه حرکاتش تا چه حد او را از خود بیخود و

امیال مردانهاش را بیدار میکند!

 

 

صدایم را با بوسه هایش ساکت و همین که دستش

به سمت کمربندش رفت، با تقهی محکمی که به در

خورد هر دو از جا پریدیم.

-اروند بیا من اومدم.

با صدای آراد حرصی دندان روی هم فشرد و با

آنکه خوشیام زایل شده بود، نتوانستم به لحن و

چشم هایی که از عصبانیت چین خورده بود،

نخندم.

 

 

-چیکار کنم خب؟ خوش اومدی برو تو سالن.

-نمیشه بیا بیرون استقبالم نه تو اومدی نه افرا…

این چه وضعه مهمون دعوت کردنه آخه؟ من

اعتراض دارم.

_♡_♡_♡_

از دست آراد و سر زدناش❤️😂😏

 

-اوکی خروجی رو بلدی دیگه؟

-اروند اذیت نکن بیا دیگه… اصلاا افرا کجاست؟

از اینکه مدام سراغم را میگرفت گونه هایم سرخ

شد و آرام زمزمه کردم:

 

-وای خیلی بد شد.

اروند بیتوجه به صدا زدن های آراد کلافه ایستاد

و همانطور که لباسش را مرتب میکرد، دستم را

گرفت و بلندم کرد.

-قربون این گونه های گیلاسیت برم چی زشت

شد؟ ول کن بابا اینو خودم صد بار مچشو گرفتم.

دستی به لب هایم کشیدم تا رژ لب پخش شدهام را

پاک کنم و آرام زمزمه کردم.

 

 

-نه خب بازم درست نیست، زودتر بریم تا بیشتر

شلوغ پلوغ نکرده.

دستم که روی دستگیره نشست، کمرم را گرفت و

صدایم زد.

-افرا؟

-جان؟

نگاهش را در سرتاپایم چرخاند و همانطور که

روی نبضم را میبوسید، گفت:

 

 

-آرومی؟ اگر اذیتی همین الآن بریم اتاقمون اصلاا

فکر کسی رو هم نکن خودم اوکیش میکنم.

چند سال گذشته بود اما هنوز هم مانند اولین باری

که میدیدم چقدر رضایت و آرام شدنم در عشق

بازی هایمان برایش مهم است تا بناگوش سرخ

میشدم و سرخ میشدم.

 

-ن..نه اصلاا احتیاجی نیست خوبم.

-مطمئن باشم؟

-آره اروند اینجوری نگو دیگه خیلی خجالتم میدی!

 

 

همانطور که دستش را دور کمرم حلقه میکرد و

در اتاق را باز و آرام درگوشم گفت:

-یه چیز خیلی عادیه و نرماله افرا خانوم کاش اینو

درک کنی و انقدر اَلکی خجالت نکشی. من

همونطور که وظیفه دارم مراقبت باشم و همه

جوره حمایتت کنم، وظیفه هم دارم زنمو آروم نگه

دارم و اجازه ندم هورمون هاش اذیتش کنن!

سر پایین انداخته و با آنکه مثله همیشه در حاله آب

شدن بودم اما میدانستم باید بخاطر این درک

بالیش خوشحال هم باشم!

 

 

همانطور که اولگا روانشناس و دوستی که در

غربت پیدا کرده بودم، بارها در صحبت هایش

گفته بود که برآوده نشدن درس ِت نیاز جنسی

بیشترین دلیل برای جدایی و دلسردی زوج هاست!

و من خوشبخت بودم که َمردم همه جوره عاقل و

به فکر بود!

-چی؟ شما دوتا با هم اون تو بودین؟!

با صدای آراد از فکر بیرون آمدم و همانطور که

با لبخند زمزمه میکردم:

 

 

-خوش اومدی.

سعی داشتم هر چه زودتر از مقابله دیدش فرار

کنم.

-چه خوش اومدنی بیاید بیرون ببینم، نوچ نوچ…

خجالتم خوب چیزیه وال!

 

اروند گفت:

-به تو چه مردک؟ اصلاا کی گفت بهت زودتر

بیای؟!

-کی گفت هان؟ کار خدا بود که بیام مچ شما

بیتربیت هارو بگیرم. وایسید به همه میگم تو اتاق

های دربسته یواشکی با هم خلوت میکنید!

اروند خندان گفت:

 

 

-اخه تو چرا اِنقدر پررویی؟ مگه رابطه نامشروع

دارم. با زنمم نمیتونم خلوت کنم؟!

-حال وایسا نشون میدم خلوت کردنو بهت!

تند به سمت سالن رفتم و با آنکه لحن آراد پر از

شوخ طبعی بود و اروند هم بلند بلند میخندید اما

میدانستم قرار است حسابی امشب از دست تکه

هایش سرخ و سفید شوم!

-بگو دیگه افرا!

-دختر اِنقدر طولش نده ُمردیم!

 

 

مامان جان مردمو اذیت نکن.

با لبخند و چشم های اشکی همانطور که ثمرهی

عشق زیبایم را در آغوش گرفته بودم، کنار اروند

ایستاده و نگاهم را بینه خانواده بزرگ و دوست

داشتنیام میچرخاندم.

خانوادهای که به زیباترین شکل ممکن کامل شده

بود.

صحرا و خانوادهاش، بابا سجاد و مامان نرگس،

هانی جون و آهو و داماد تازه مان علی، آراد و

 

 

هستی به همراه کوچولوی دوست داشتنیشان

بنیامین، نازلی و پسرش دانیال که فوقالعاده ترین

نوجوانی بود که تا به حال دیده بودم و حال با

جنتلمنانه ترین حالت ممکن روی ولیچرش نشسته

بود.

و حتی عماد و آدلر هم به این جشن دعوت شده

بودند!

 

 

 

جشنی که قرار بود اسم پسرمان را در آن اعلام

کنیم و حال همه با چشم هایی ذوق زده و پر از

هیجان منتظر بودند تا بفهمند اسم فرشتهی

کوچکمان که حاصل یک عشق بزرگ بود،

چیست!

-افراااا… اروند حداقل تو بگو.

به خود آمدم و صدادار خندیدم.

 

 

-باشه… باشه جیغ نکشید. اسمو حتی اروندم

نمیدونه. خواست من انتخاب کنم و منم خواستم

مثله شما سورپرایز بشه.

هیجانشان بیشتر شد و من رخ به رخ مردی که هر

روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم، ایستادم و با

تمام حسی که به او داشتم، با شیفتگی به چشمانش

خیره شدم و لب زدم:

-دوست داشتم اسمشو با هم انتخاب کنیم اما چون

گفتی میخوای سلیقهی من باشه منم دلم خواست

اسمش زیباییه دنیایی که داریم تجربهش میکنیم رو

بیشتر کنه یا شایدم خواستم نشونش بده نمیدونم.

اما برای همین… برای همین اسم پسرمونو

میذارم مهرزاد چون اون اولین خورشید

 

 

زندگیمونه و اولین زاده محبت بینمون… امیدوارم

تو هم دوستش داشته باشی!

صدای جیغ جماعتی که تماماا گوش تیز کرده

بودند، بلند شد و اروند همانطور که در نگاهش

ماا

تما عشق به پای جسم و روحم میریخت، سر

خم کرد و لب هایم را آرام اما پر از حس بوسید.

 

صدای دست زدن ها بلندتر شد اما در همهی آن

صداها تنها صدایی که با گوش هایم که نه با قلبم

میشنیدم و با ادراکم لمس میکردم، صدای

زمزمهوار اروند بود که میگفت:

-خیلی قشنگه عزیزم درست مثله خودت… عاشقش

شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x