رمان زنجیر و زر پارت 254

4.6
(20)

 

زنجیر و زر:

از عصبانیت شقیقه هایش نبض می زدند اما سر

پایین افرا و حالت به شدت مظلومی که به خود

گرفته بود، دست و پایش را میبست.

نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند.

نه میخواست و نه اجازه میداد که دوباره به هر

دلیلی از هم دور شوند!

انگشت اشارهاش را تهدیدوار بال گرفت و غرید:

-این یه بارو میبخشم اما دیگه حق نداری حتی

راجع به این موضوع حرف بزنی فهمیدی؟ این

کوفتی شوخی بردار نیست. یهو به خودت میای و

 

 

میبینی بدجوری بهش اعتیاد پیدا کردی. مثله

هزاران آدمه دیگه و مطمئن باش بمیرمم این اجازه

رو بهت نمیدم!

افرا سر بال گرفت و در حالی که انتظار داشت تا

دوباره با حرف گوش کنی تمام چشم تحویلش دهد،

گستاخانه گفت:

-واسه من همش امر و نهی نکن، حال که اِنقدر بده

چرا خودت میکشی؟!

چشمانش گرد و شوکه به حاضرجواب بیحیایش

خیره شد.

 

 

 

به سختی زمزمه کرد:

-پس واست امر و نهی نکنم؟ آره؟!

 

 

افرا هم دست به سینه شد.

-دقیقاا برای تو بَه برای من اَخه؟!

نه دیگر نمیشد… میمرد هم نمیتوانست طاقت

بیاورد!

آرام به سمتش راه افتاد و در همان حال غرش

کرد:

-باشه عزیزم تو بگو دوست داری باهات چطوری

حرف بزنم!

 

 

افرا بزاق گلویش را قورت داد و هر قدمی که به

سمتش برمیداشت را با یک قدم بزرگ رو به

عقب سریع جبران میکرد.

…-

-هووم؟ چرا ساکت شدی عزیزم؟ ادامه بده به بلبل

زبونیات… بدجوری عاشقشونم!

-ب..به نظرم دیگه این بحثو جمع کنیم بیفایدهس.

من… من یه کم خوابم گرفته بریم بخوابیم.

آرام و مثل یک شکارچی نزدیکش شد.

-میخوابیم… میخوابیم عزیزم اما قبلش یه کار

کوچیک داریم!

 

 

افرا دست هایش را درهم چلیپا کرد و تته پته کنان

گفت:

-چ…چه ک..کاری؟!

در دل گفت کوتاه کردن زبانت و بیحرکت سر

جایش ایستاد و پچ زد:

-وایسا کاریت ندارم!

 

…-

-ببین وایسادم همینجا اَلکی فرار نکن بذار در

موردش حرف بزنیم.

افرا نامطمئن به پاهایش خیره شد و همین که

خیالش راحت شد و ایستاد، با خیز یکدفعهای محکم

 

 

دست هایش را دور تنش حلقه کرد و بیتوجه به

جیغ و دادهای دخترک محکم گونهاش را گاز

گرفت.

-وای اروند… ولم کن توروخدا.

حرصی آن طرف گونهاش را هم گاز گرفت و

محکم جای دندان هایش را بوسید!

-شاخ شدی برای من آره؟ خودم میچینم زبونتو

نخودچی!

-ولم کن قبول نیست تو گولم زدی!

 

 

تقلاهای افرا را در آغوشش از بین برد و حرصی

روی لب های پف کردهاش را بوسید.

-خوب کاری کردم. کم حرص میدی منو؟ سیگار

میخواد بکشه برای من بچه پررو!

-اروند خیلی بدی واقعاا که دردم گرفت.

به سمت اتاقشان راه افتاد و همانطور که همسرش

را گهواره وار در آغوشش نگه داشته بود، با اخم

های درهم نازش داد.

 

 

-کمتم بود فتنه باز قبلاا یه کم خجالت تو وجودت

بود الآن دیگه ماشالله خیلی راحت شدی! هیچ بعید

نیست اگر چهار روز دیگه بیای بگی اروند جون

دلم کوکائین میخواد میخری برام!

صدای نازک شدهاش خندهی افرا را بلند کرد و با

اَدا و اَطفار ابرو بال انداخت.

-نه اونو نمیگم خیالت راحت دوست ندارم!

 

حرص زد و دندان روی هم سایید.

-جدی؟ واقعاا خیلی ممنون خانوم تاشچیان زحمتتون

نشه یه وقت!

دخترک شیطان چانه بال گرفت.

-نوچ خیالت راحت باشه!

 

 

با خنده روی تخت خواباندتش و خیمهای سنگین

روی

ِن

ت ظریفش زد.

این دختر برای او معنای واقعی عشق و زندگی

بود!

صورتش را ناز کرد و پیشانیاش را عمیق بوسید.

-قول میدی دیگه حتی به این موضوع فکرم نکنی؟

نمیخوام اَلکی باهات بحث کنم یا اینکه بینمون

ناراحتی پیش بیاد اما همچین چیزی رو هم

نمیتونم قبول کنم.

 

 

افرا با لبخند ته ریشش را نوازش کرد و به

چشمانش خیره شد.

-واقعاا اِنقدر اذیتت میکنه؟!

-خیلی بیشتر از اونکه بتونم به زبون بیارمش اگرم

میگی چرا خودت میکشی حق داری قول میدم

دیگه تو خونه نکشم اما متاسفانه فعلاا نمیتونم قوله

ترک کردنه کاملشو بدم… خیلی ساله که همپام

بوده!

 

 

دخترک پر ناز و اَدا کمی سر بلند کرد و روی لب

هایش را بوسید.

-چشم دیگه نه بهش فکر میکنم و نه خواستارش

میشم خوبه؟ داشتم باهات شوخی میکردم وگرنه

نمیخوام هیچی تو این دنیا ناراحتت کنه چه برسه

به اینکه خودم باعث ناراحتیت باشم!

 

خدایا قلبش هرگز از این شادتر نبود.

هرگز روحش از این آرامتر و هیچگاه سرخوشتر

از حال نبود!

کلمات نمیتوانستند میزان حال خوشش را نشان

دهند برای همین سر خم کرد خم کرد و با تمام

وجود لب های شیرین و عسلی همسرش را بوسید.

خیلی زود افرا هم همراهش شد و همین که دست

های کوچکش را دور گردنش حلقه کرد، محکمتر

 

لب هایش را بوسید و بیتعلل دست زیر پیراهنش

انداخت و از سرش بال کشید.

چیزی نگذشت که برهنه درهم پیچ و تاب خوردند

و این عشق بازی مانند تمام عشق بازی های

دیگرشان متفاوت و پر از حس زندگی بود!

پر از حس خوش لذت و عشق و شوری پیچیده در

سرمستی!

و خوشبختیای که

َد ِر خانه شان را نه بلکه در

خانهشان برای خود جایی اَبدی و غیرقابل انکار

ساخته بود…!

 

 

این راه برای هردویشان زیادی پستی بلندی داشت

اما رسیده بودند!

قله را فتح کرده و در نهایت عشق بزرگشان بود

که در مقابله تمام سیاهی ها پیروز میدان شده بود.

عشقی که زیادی برای هزینه کرده بودند اما در

نهایت به آن ها اوج لذت و سرمستی را نشان داده

بود…!

_♡_

 

-حالش چطوره؟ تغییری کرده؟!

-بله مگه میشه تغییر نکنه؟ خیلی بهتره منتهی

مسئله اینه که چون قبلاا به سرشون آسیب رسیده

اختلال ناشی از حادثه روی مغزشون اثر گذاشته.

یعنی با ترک کردن کامل هم اون اختلال رفع

نمیشه چون اصلاا ربطی به اون چیزهایی که

مصرف میکرده نداره. فکر میکنم آقای کامکار

در این مورد بهتون توضیح داده باشن، همون اول

 

 

که آقای تاشچیانو برای بستری اوردن ما این

موضوع رو بهشون گفتیم.

بزاق گلویم را قورت دادم و چنگی به بند کیف

مشکی رنگم زدم.

-آره یه چیزایی گفته بود. خب این چطوریه؟ این

اختلال قراره چقدر تو زندگیش تاثیر بذاره؟!

دست هایش را داخل جیب یونیفرم سفید رنگش برد

و طوری که انگار در حال خواندن درس هایش

است، خیلی خشک و بیاحساس گفت:

-خب تاثیرهای متفاوتی میذاره. خلق و خوشون

تغییر میکنه. گاهی پرش حافظه دارن. ممکنه

اتفاق هایی که تو گذشته براشون افتاده رو با هم

 

 

قاطی کنن. یه قسمت هایشو فراموش کنن یه قسمت

هاییشون رو هم با تخیلاتشون تغییر بدن و

همونطور که الآن هم یه کم درگیر این موضوع

شدن، از نظر جسمی عضلاتشون دچار کم کاری

بشه. مثله لمس شدن های طولنی مدت… متاسفانه

مصرف مواد آسیب مغزی رو یه مقدار افزایش

داده و به طور کل اگر بخوام بهتون بگم پدرتون

از این به بعد به تنهایی نمیتونه از پس زندگی

خودش بربیاد. یا باید بستری باشه یا اینکه اگر

قصد دارید ببریدش خونه حتماا باید براش پرستار

بگیرید.

پرستار گرفتن و ماندن در کلینیک ها برای تمام

عمر!

پس این بود عاقبت سجاد تاشچیان بزرگ…!

 

 

 

-خانوم حالتون خوبه؟ دارید گریه میکنید؟!

 

 

با صدایش از فکر درآمدم و سریع چند قطره اشک

زیر چشمم را پاک کردم.

-م..مشکلی نیست ممنون بخاطر وقتی که گذاشتین،

اگر ممکنه میخوام ببینمش.

-حتماا اجازه بدین اول پرستار بیاد بیرون بعد برید

داخل.

-باشه بازم ممنون.

-خدا سلامتی بده روز بخیر.

سر تکان دادم و همانطور که به سنگ های سرد و

طوسی رنگ تکیه میدادم، نگاهم به دنبال مرد

 

 

کشیده شد. حتی خدا سلامتی بدهای که گفته بود هم

پر از بیحسی مطلق بود!

بیشک تقصیری نداشت.

شغلش و موارد زیادی که تا به حال دیده بود قلبش

را تا این حد یخی کرده بود اما عجیب بودن کار

این دنیا ذهنم را به خود مشغول کرد.

خوب یا بدش فرقی ندارد از هر جنسی که باشی،

در نهایت کنار کسانی شبیه به خودت قرار

میگیری و عاقبت سجاد تاشچیان هم این محیط

های بیمارستانی و بیانعطاف شده بود!

 

 

بدترین هم که باشد پدر بود و نمیتوانستم از او

متنفر باشم اما متنفر نبودنم دلیل بر آن نمیشد که

حقایق را نبینم!

-بفرمایید عزیزم میتونید برید داخل.

با بیرون آمدن پرستار تکیهام را از دیوار گرفتم و

وارد اتاق شدم.

اتاقی که روشن و تمیز بود. اما هیچ حس

زندگیای در آن جریان نداشت و پیرمرد فرتوتی

که بسیار مریض احوال دیده میشد، با لباس های

سورمهای رنگ روی تخت دراز کشیده و

چشمانش را به تنها پنجرهی اتاق دوخته بود.

 

 

گویی بیهیچ جدلی برای زنده ماندن تنها به انتظار

مرگ نشسته بود!

 

 

دلیل علمی و پزشکی میتوانست فقط دکترها را

قانع کند. من خوب میدانستم که دلیله اینجا ماندنش

نه بخاطر تصادف بود و نه بخاطر آن موادهای

لعنتی! سجاد تاشچیان روزی که مامان طلا را

بزدلنه از زندگیاش بیرون کرد و مامان نرگس

را هم با همکاری پدرش به بدترین شکل ممکن

گول زد، زیر برگهی اینجا ماندنش را امضا زده

بود.

این مرد دل هر دو زنی که تکیهشان به او بود را

شکسته و از هردویشان رد شده بود!

و حال همچین جایی نقطه سر خط او بود…!

متاسف کیفم را روی صندلی گذاشتم و آرام به

تختش نزدیکش شدم.

 

 

همچنان هیچ چیز جز پنجرهی نیمه باز اتاق

توجهش را جلب نکرده بود…

-بابا

…-

-حالت چطوره؟ میگن خیلی بهتر شدی!

…-

-امیدوارم هر روز که میگذره بهترشی.

 

جواب نمیداد و چقدر خوب که نمیداد!

شاید اگر هفتهی پیش این حال و روزش را میدیدم

از شدت ناراحتی قلبم میایستاد. اما حال بعد از

درک تمامه تنهایی های طلا اگر میخواستم هم

نمیتوانستم زیاد از حد تحت تاثیر قرار بگیرم!

نفسم را سخت بیرون دادم و همانطور که لبهی

تخت مینشستم آرام دستش را گرفتم.

کسی چه میدانست شاید این آخرین باری بود که

میتوانستم لمسش کنم!

 

 

-اومدم باهات خداحافظی کنم.

ناگهان به طرفم سرچرخاند.

 

 

 

نگاهم را به دکمهی لباسش دوختم و به سختی

زمزمه کردم:

-تا چند روز دیگه قراره برم. نمیدونم دقیقاا کی

میتونم برگردم. اصلاا میتونم برگردم یا نه اما تو

نگران نباش تا وقتی که کاملاا خوب بشی اینجا

میمونی. خیلی خوب ازت نگهداری میکنن با این

حال اگر نخواستی میتونی بری خونه… با اروند

حرف زدم قرار شد یه آپارتمان نزدیک همین

کلینیک برات بگیره. هر وقت که از اینجا خسته

شدی میری اونجا. من نیستم اما صحرا قول داده

حواسش بهت باشه پس اصلاا فکر چیزیو نکن

باشه؟ فقط سعی کن بهترشی. از سلامتی چیز

مهمتری وجود نداره!

 

 

همچنان سکوت بود و سکوت…!

حتی نمیدانستم با وجود آن اختلالی که داشت

متوجه همهی حرف هایم میشود یا نه!

نمیدانم دقیقاا چه اتفاقی افتاد اما قطعاا کوبش قلبم

بود که مجبورم کرد!

سر پایین گرفتم و پشت دستش را عمیق و طولنی

بوسیدم.

این مرد در حیاتی ترین و بدترین روزهای

زندگیام نبود!

مثله اکثر پدرها هم قهرمانه کودکی هایم نبود! اما

این خداحافظی آنطور که فکرش را میکردم ساده

و راحت نبود!

 

 

پیشانیام را به پشت دستش چسباندم و لب زدم:

-هیچوقت نشد باهام صادق باشی اما حال که دارم

میرم میخوام بدونی من همه چیزو میدونم!

خیلی خوب متوجه پرش یکدفعهای دستش شدم.

با درد چشم بستم و گاهی صحبت کردن در مورد

یک موضوع از جا به جا کردن کوهی عظیم هم

دشوارتر میشد!

 

-وقتی فهمیدم ناراحتیم ازت بیشتر از قبل شد.

خیلی عصبانی شدم اما مثله همیشه، مثله همه وقت

هایی که با گوشت و پوست و استخونم حس

میکردم که یه ذره هم دوستم نداری، بالأخره

تونستم با خودم کنار بیام!

…-

 

 

-میدونی این موضوع رو حتی به خودمم اعتراف

نکردم. روم نشد. اما میخوام بدونی که من

بخشیدمت! نه چون دوست داشتم ببخشم. بخشیدمت

چون هر کاری هم کنم، هر کاری هم کنی،

نمیتونم ازت متنفر باشم!

-خودت خبر نداری سجاد تاشجیان ولی… ولی…

بغضم با صدای وحشتناکی ترکید و اشک هایم در

کسری از ثانیه دستش را خیس کرد.

-حتی اگر نگم، حتی اگر نشنوی، ه..همیشه تو قلب

این دخترت یه جایگاه خیلی خاص و ویژ..ه داری.

شاید یه روز بیاد که دیگه دوست نداشته باشم اما

مطمئن باش روزی نمیاد که قلباا ازت متنفر

 

 

ب..باشم. نمیدونم فهمیدن این موضوع خوشحالت

میکنه یا نه اما باید میدونستی!

با بوسهی دیگری که به پشت دستش زدم اشک

هایم را پاک کردم و بینگاه کردن به صورتش بلند

شدم و به طرفم کیفم رفتم.

چیزی نمیگفت اما زیر نگاه فوق سنگینش شانه

هایم در حال خرد شدن بودند!

-خداحافظ بابا… خیلی مراقب خودت باش.

با قدم اولی که به سمت در برداشتم، بالأخره

صدای گرفتهاش بلند شد.

 

 

-من همیشه دوست داشتم!

بیآنکه به سمتش برگردم پاهایم متوقف شدند و او

با همان صدای خش دارش ادامه داد:

– از روزی که به دنیا اومدی دوست داشتم. اون…

اون چشم های کوچیک و خوشرنگت که کپی

مادرت بود، اون تیله هایی که یادم میانداخت کی

تو رو به این دنیا اورده، دنیام بودن. اما وقتی…

میدونی وقتی گناهکاری بخوای هم نمیتونی شاد

باشی. بخوای هم نمیتونی دوست داشتنی هاتو

دوست داشته باشی. اگر این کارو کنی، سنگی که

رو کمرت هست سنگینتر میشه. تحملش برای آدم

سختتر میشه!

 

 

لب هایم به یک طرف کشیده شد و به طرفش

سرچرخاندم.

چشمانش غرق اشک و صورتش شکستهتر از هر

زمان دیگری بود.

 

 

 

-دیگه برای این حرف ها دیر شده باباجون مراقب

خودت باش!

دست های لرزانش را در کناره های تخت گذاشت

و به سختی نیم خیز شد.

-میدونم و اِنقدر شرمنده هستم که حتی نمیتونم

ازت عذرخواهی کنم. اما نمیخوام فکر کنی که

هیچوقت دوست نداشتم. این خیلی مجازات سنگینی

میشه… این حتی از نبخشیدنتم سنگینتره دخترم!

 

 

به سختی حرف میزد و عرق از پیشانیاش چکه

میکرد اما خیلی تند کلمات را بیان میکرد. گویی

میترسید هر لحظه عمرش به پایان برسد و این

بار حسش درست بود!

خبر از گذر عمر نداشتم اما برای رابطهی ما

دیگر هیچ فرصتی باقینمانده بود!

سر تکان دادم و برای آنکه بیشتر از این به خودش

فشار نیاورد، گفتم:

-حرف هاتو قبول میکنم بابا… قبوله.

 

اندک سویی در چشمانش آمد و سریعتر از قبل

ادامه داد:

-گفتی منو بخشیدی سرت سلامت باشه ولی بدون

من تا روزی که زنده هستم خودمو نمیبخشم. من

تاوانمو تو این دنیا پس میدم… خیالت راحت باشه!

-من دنباله تاوان پس دادن کسی نیستم. اگر

میخوای منو خوشحال کنی سعی کن از این به بعد

بیشتر مراقب خودت باشی و برای نَوهت بابابزرگ

خوبی باشی. تصویر انوشیروان که همیشه

مجبورمون کردی تا خوب نگاهشون کنیم رو از

ذهن صحرا پاک کن! بذار آخر غصه متفاوت بشه.

اگر این کارو برای خواهرم کنی کافیه. نگران منم

نباش. من خیلی وقته که از تاشچیان ها برای خودم

چیزی نمیخوام بابا خیالت راحت باشه!

 

 

-افرا…

-خداحافظ.

حرفم را زدم و بیتوجه به دخترم گفتن هایش با

همان چشم غرق اشک و تن یخ کردهام از اتاق

بیرون زدم.

دیگر صدا زدن ها هیچ فایدهای نداشت.

تاریخ انقضای ما خیلی قبل تر از این ها به پایان

رسیده بود…!

 

 

____♡_

 

-افرا؟ حالت خوبه؟ افرا؟!

 

 

با صدا زدن های مداوم مامان نرگس قدم هایم

متوقف شد و متعجب چرخیدم.

طرف دیگر حیاط کلینیک بود و با عجله به سمتم

گام برمیداشت.

سریع با پشت دست صورتم را پاک کردم و جلو

رفتم.

-سلام شما اینجا چیکار میکنی؟!

 

 

-وای دختر چرا اصلاا حواست نیست؟ از وقتی

اومدی بیرون دارم صدات میزنم نصفه حیاطو

دنبالت دویدم!

ناراحت لب گزیدم:

-اصلاا متوجه نشدم.

-چی شده خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟

تند پلک زدم تا دوباره صحنه های چند دقیقه پیش

و خداحافظی با بابا در ذهنم پررنگ نشود.

 

 

-احتمالا صحرا بهت گفته، دارم میرم. اومده بودم

باهاش خداحافظی کنم!

لب هایش را روی هم فشار داد و نارحت سر تکان

داد.

-پس قصدتون جدیه!

-جدیه.

-تصمیمه واقعاا سختیه، صحرا هم خیلی ناراحت

بود اما راستش من برخلاف اون خوشحال شدم.

میدونی آدم گاهی باید بره تا بتونه خودشو پیدا کنه

وگرنه همیشه درجا میزنه. مطمئنم این رفتن

برات خیلی خوب میشه. البته با وجود شرایط

 

 

کاری شوهرت همیشه یه جورایی میدونستم دیر یا

زود این اتفاق میفته. اما اینکه برای خداحافظی با

سجاد اومدی بیشتر شوکهم کرد. شاید اگر هر کس

دیگهای جای تو بود هیچوقت نمیتونست ببخشتش!

ناخواسته لب هایم به بال کشیده شد و لب زدم:

-تو خودتو پیدا کردی مامان؟!

سوالی سر تکان داد.

-منظورت چیه؟!

 

 

-روزی که با صحرا گذاشتین رفتین شهرستانو

میگم، همون موقع ها که تصمیم گرفتی رابطهمونو

تا جایی که میشه قطع کنی. دیدارو قطع کردی.

تلفن هارو محدود کردی. با کنار گذاشتن من و

زندگی با دختر خودت تونستی خودتو پیدا کنی؟!

 

 

اشک در چشمانش جمع شد و شکستگی در

صورتش کاملاا هویدا بود اما من، آرامه آرام بودم!

ذرهای کینه و ناراحتی در دلم نسبت به او وجود

نداشت اما سوال بود!

سوال هایی که هیچگاه نتوانسته بودم برایشان

جوابی پیدا کنم!

-افرا…

 

 

-از اول میدونستی من دخترت نیستم؟ از ِکی

فهمیدی؟ چون از وقتی یادم میاد هیچوقت رابطهی

خوبی باهم نداشتیم!

معذب گفت:

-میدونی که پدربزرگت…

-میدونی که خیلی خوب این موضوع رو میدونم.

قوانین تاشچیان ها رو من از برم. بابابزرگم که

تکلیفش معلومه، منو مقصر خراب شدن زندگی

پسرش میدونست. من همون حرومزادهای بودم

که هیچوقت نتونست تو خانواده قبولش کنه. اما تو،

از کی همه چیو فهمیدی مامان؟ از کی از من بدت

اومد؟!

 

 

اشک هایش چکیدند و با لب های لرزان زمزمه

کرد:

-افرا چرا اینجوری در مورد خودت حرف میزنی

دخترم؟ حرومزاده و این حرفا، تو هیچ گناهی

نداشتی. تو…

با دلی آتش گرفته سر بال گرفتم و محکم گفتم:

-معلومه که نداشتم. دارم از بابابزرگم حرف

میزنم و خب اون میتونه بره به درک که همچین

تفکراتی راجع به من داشته و داره. واقعاا برام مهم

نیست. اما تو برام مهمی مامان! تو منو به دنیا

 

 

نیاوردی اما بزرگم کردی! هیچکس نمیتونه این

حقیقتو عوض کنه. تو مامان منی حتی اگر قبولش

برای جفتمون سخت باشه یا اینکه خودت نخوای

اما…

به یکباره جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت.

_♡_♡_

دختر قشنگ و قوی منمن😍🥹😭

 

شانه هایش میلرزید و حالش زیادی خراب شده

بود.

-معلومه که هستم. هر چقدرم بد باشم باز مامانتم!

با سر انگشت تری چشمم را گرفتم و لب زدم:

 

 

-پس جوابمو بده شاید تو نمیدونی، اما من تمومه

بچگیم با این سوال که یعنی همهی مادرها این

شکلین گذشت! خیلی سال ها خودمو مقصر

دونستم. فکر میکردم بچهی خیلی بدیاَم. تنبیه

های تموم نشدنی و اینکه همیشه ازم ناراحت

بودین، با خودم میگفتم حتماا من یه روح شیطانی

تو وجودم دارم که هیچکس نمیتونه دوستم داشته

باشه!

…-

-همیشه علاوه بر سخت گیری های مشترکی که

روی همه بود یه سری چیزها فقط مختص من

بودن! واقعاا میخوام بدونم از ِکی خبر داشتی؟!

 

مدتی سکوت شد و سپس آرام هر دو دستم را

گرفت.

سرش پایین بود و ما آنقدر در ناگفته ها و رازها

پنهان شده بودیم که بدانیم اگر حال و در وسط

حیاط همین کلینیک حرف دلمان را به زبان

نیاوریم، مجبور میشویم که برای تمام عمر

قورتشان دهیم و همیشه با سنگینی مزخرفشان

زندگی کنیم!

-پنج شش سالت بود که یک روز ناخواسته حرف

های بین سجاد و بابابزرگتو شنیدم. داشتن با هم

دعوا میکردن و بابات مدام اسم یه زنرو به زبون

میاورد. همون موقع یه چیزایی دستگیرم شد و

چند وقت بعد وقتی چندین بار اشتباهی اسممو طلا

 

 

صدا زد، دیگه فهمیدم یه چیزی سرجای خودش

نیست. اِنقدر کنکاش کردم تا بالأخره حقیقت

چندشی که هیچوقت نمیخواستم قبولش کنم جلوم

ظاهر شد. فهمیدم سجاد بهم خیانت کرده… البته

فقط خیانتشو فهمیده بودم. چیز دیگهای راجع به

پست فطرتی خودش و باباش نمیدونستم!

 

…-

-از همون موقع مریض شدم و بعدش هم… بعدش

هم یه روز اتفاقی عکس مادرتو تو وسایل سجاد

دیدم. تا دیدمش انگار شوک بهم, وصل کردن؛

چشمات، لب هات همه چیت کپی برابره اصلش

بود. اِنقدر شبیهش بودی که هر َکس میدیدت خیلی

راحت متوجه میشد و تنها فرقتون این بود که تو

هنوز صورتت بچگونه بود. یکدفعه همه چیز

طوری عجیب شد که واقعاا نمیتونستم بفهمم چه

خبره اما ناخودآگاه احساساتم تغییر کرد… واقعاا

دست خودم نبود!

 

 

با سری پایین اشک میریخت ودلم برایش خون

شده بود.

شاید باری که تحمل کرده بود از بار تمامه

قربانیان این قصه سنگینتر و دردناکتر بود!

خیانت دیدن و جا به جا شدن فرزند یک زن دیگر

با کودک ُمردهی خودت!

حتی فکرش هم در ذهن نمیگنجید چه رسد به

تجربه کردنش!

سال ها در دروغ و ُگنگی دست و پا زدن و چه

چیزی میتوانست از این وحشتناکتر باشد…؟!

 

 

سر خم کردم و گونهاش را عمیق بوسیدم.

این زن اقلاا به قدر مامان طلا سختی کشیده بود…

اندازهی اسمم از این موضوع مطمئن بودم!

-سرتو پایین ننداز مامان تو هم به قدر خودت

سختی کشیدی. به خودت افتخار کن که محکم

وایسادی و اجازه ندادی لهت کنن و در اصل من

از این متعجبم که خودت اینجا چیکار میکنی؟

تونستی بابامو ببخشی؟!

سر تکان داد و سریع یک دستمال از کیفش بیرون

آورد.

صورتش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید.

 

 

-حالت خوبه؟!

-خوبم… خوبم ولی حس عجیبی دارم. باورم نمیشه

که بالأخره تونستم این حرف هارو به زبون بیارم!

حس سبکی دارم!

 

-دستات یخ زدن یه کم اینجا بشین منم برم برات

آب بخرم.

 

 

تا به سمت سکوی گوشهی حیاط رفتیم، محکم

دستم را گرفت و کنار خودش نشاندتم.

-نرو… بذار حال که این موضوع رو باز کردیم

برای همیشه تمومش کنیم. الآن احساسه سبکی

دارم ولی طاقت اینکه بعداا بازم اون روزهای

مزخرفو دوره کنم ندارم. خیلی سخته. انگار دارم

گوشت تنه خودمو میخورم!

با عذاب وجدان لب گزیدم.

-من واقعاا نمیخواستم عذابت بدم فقط…

-میدونم… حقته که اینارو بدونی. خب داشتم

میگفتم…

 

 

حتی بعد این همه سال هم چشمانش پر از اشک

شده و دستانش به شدت میلرزیدند.

و فقط خدا میدانست که چه روزهایی را از سر

گذرانده!

-از همون وقتی که بچه بودی همیشه َشک داشتم

اما هیچوقت… هیچوقت حتی جرات نکردم که این

موضوع رو تو ذهن خودم با صدای بلند بگم!

خیلی ترسناک بود! هر بار که میدیدمت، از یه

طرف بچهای بودی که خودم بزرگش کردم و قلبم

پر از عشق میشد از یه طرف دیگه تا صدام

میکردی، یا هر وقت که به چشمام خیره میشدی

و میگفتی مامان، حس میکردم بازیچه شدم! از

هیچی مطمئن نبودم حتی نمیتونستم تیکه های

 

 

پازلو کنار هم بچینم تا به خودم بگم اوضاع دقیقاا

چیه… آخه از کجا باید حدس میزدم که بابات

بخواد بچهی یکی دیگهرو جای بچه خودم بهم

بده؟!

-حتی نمیشه به همچین چیزی فکر کرد!

 

 

-همینطوره ولی همیشه حس میکنی که یه چیزی

درست نیست. یه جای کار میلنگه. هر وقت که

خیلی خوشحال بودم باز یه صدایی درونم بود،

صدای َشک و شبهه هام، هیچوقت ترکم نکردن.

هیچوقت اجازه ندادن از ته دل شاد باشم. نه

میتونستم لب از لب باز کنم و نه میتونستم آروم

بگیرم. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردم و

روزی که ازدواج کردی و رفتی، انگار دیگه

بازی تموم شده بود! مجبور نبودم فیلم بازی کنم!

برای همین هم بخاطره خواستهی اروند و دستور

انوشیروان تا حدودی خودمو عقب کشیدم. نمیگم

ناخواسته بود نه اما مجبور بودم!

با لبخندی تلخ شانهاش را فشردم و زمزمه کردم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x