رمان زنجیر و زر پارت ۲۵۲

4
(32)

 

زنجیر و زر:

دروغ نمیگم علاوه بر اینکه پدرتو دوست داشتم

اینکه اون از یه خانواده خوب و ثروتمند بود

حالمو خوش میکرد. امیدوارم میکرد که فقر

قراره تموم بشه. بالخره منم میتونم طعم یه

زندگی راحتو بچشم!

دست سجادو گرفتم. خودمو در اختیارش گذاشتم و

درست بعد اولین باری که با هم بودیم، تازه فهمیدم

خیلی چیزارو داره ازم قایم میکنه. وقتی منو برد

تو یه شهر دیگه و تو یه مسافرخونه خیلی ارزون

قیمت و مجبورم کرد ماه ها اونجا زندگی کنم، تازه

متوجه شدم اون از خانوادهش خیلی بیشتر از

چیزی که فکرشو کنم میترسه. همه اختیاره

 

 

زندگیش دست پدرش بود و از همه بدتر اینکه

حرف شنویش بخاطر متأهلیش بود!»

تنم یخ کرد… افت فشارم را به خوبی حس

میکردم!

خدایا بابا چطور توانسته بود حقیقت به این بزرگی

را پنهان کند و بدتر آنکه چطور توانسته بود اِنقدر

خودخواهانه با زندگی یک دختر جوان بازی کند؟!

آخر چرا؟ فقط بخاطر چه بخاطر دوست داشتن

لعنتی و حال بهم زنش…؟!

 

 

لعنتی… لعنت به تمام انسان های خودخواه.

«

دخت ِر قشنگم با همهی وجود از خدا میخوام

روزی که فهمیدی بارداری تبدیل به قشنگ ترین

روز زندگیت بشه و امیدوارم هیچ زنی مثله من

نشه!

شاید بشه گفت روزی که فهمیدم سجاد متاهله و

حتی یه بچه هم داره، هم بدترین روزه زندگیم بود

و هم بهترین!

وقتی فهمیدم تو رو باردارم با اینکه خیلی ترسیدم

اما واقعاا خوشحال شدم. تو یه هدیه کوچولو و

ناگهانی بودی و اون شب اِنقدر ذوق داشتم که به

تنها شمارهای که از بابات داشتم زنگ زدم. همیشه

آخر هفته ها میومد و از اینکه بهش زنگ بزنم

شدیداا منعم کرده بود. اما من اِنقدر خوشحال بودم

 

 

که زنگ زدم و اون موقع تو اون ش ِب جهنمی

وقتی نرگس تلفنو جواب داد.، فهمیدم دلیله همه

نبودناش فقط باباش نیست، دلیلش زن داشتنشه و

واقعاا نابود شدم. زود قطع کردم. نرگس چیزی

نفهمید ولی من تا خود صبح جون دادم!

 

 

 

باورم نمیشد اِنقدر مسخره خام یه مر ِد متاهل شده

بودم. همه چیزو باخته باشم و بدتر از همه باردار

باشم!

فرداش اومد. همهش سعی میکرد قانعم کنه اما من

داشتم دیوونه میشدم. کاخ آرزوهام رو سرم ریخته

بود. مدام میگفت عاشقمه. زنشو دوست نداره و

بخاطره اصرارهای خانوادهش ازدواج کرده. گفت

قول میدم همه چی رو درست کنم. نمیتونستم بهش

اعتماد کنم اما مجبور بودم. مجبور بودم چون

باردار بودم!

 

 

اون روز از بارداریم هیچی بهش نگفتم. ماه ها

گذشت. مدام سعی میکرد رابطهمونو درست کنه

ولی من گذاشته بودم امتحانشو سر تو پس بده!

اگر همونطور که میگفت زندگیشو نمیخواست

پس باید مسئولیت کاری که کرده بودو گردن

میگرفت. اون روزها به همه چی شک داشتم.

میترسیدم سجاد اگر زودتر بفهمه مجبورم کنه

تورو بندازم و من به هیچ وجه نمیتونستم اینو

قبول کنم. تو تنها دلیله زندگیم شده بودی!

فندق کوچولوی خودم بودی. تنهاییمو پر کرده

بودی و وقتی شکمم بال اومد، فهمیدم هیچ کدوم از

شک هام بی مورد نبوده!

 

 

قصهی من شبیه هیچ کدوم از داستان ها نشد.

پدرت وقتی وجود تو رو فهمید نه تنها خوشحال

نشد، بلکه از ترسش فرار کرد. به کل گذاشت

رفت!

همهی ماه های بارداریمو تو بدبختی، تنهایی،

شوک و ناراحتی گذروندم و درست یک هفته

مونده به زایمانم دیگه نتونستم طاقت بیارم. رفتم

همه چیزو به انوشیروان گفتم!»

 

نامه در دستم خشک شده و با چشم های گرد شده

و صورت خیس خیره کلمات بودم!

آنچه در حال خواندنش بودم باور کردنی نبود!

 

 

همیشه فکر میکردم وقتی بابا در مقابله دیگران از

ما دفاعی نمیکند بخاطر نشکستن حرمت هاست.

حقیقت جلوی چشمم بود و نمیدیدم!

او بخاطره حرمت ها نه بلکه تنها بخاطره ترس از

پدرش همیشه سکوت کردن را انتخاب کرده بود!

چه در مقابله زنی که دوستش داشت و چه در

مقابله مایی که بچه هایش بودیم!

صورت خیسم را پاک کردم و نگاهم را به جملات

دوختم.

 

 

نوشته بود: «وقتی خبر باردار شدنش را به

انوشیروان خان داده یک جنگ بزرگ شروع شده!

جنگی که در آن انوشیروان خان مادرم را بیرون

کرده و باباسجاد را به باد کتک گرفته است. حتی

مامان نرگس هم بوهایی برده اما یکدفعه ورق

برگشته بود!»

«نمیدونم اسمشو چی بذارم. شانس، تقدیر هر چی

که بود اما چون تو داشتی به دنیا میاومدی

انوشیروان تاشچیان نمیتونست چشمشو روی من

ببنده. از خونش بودی. درست برعکس

پس ِر

بیمعرفتش که وقتی به من میگفت زنمو دوست

ندارم و میخوام طلاقش بدم، همچنان با زنش

رابطه داشت و روزه زایمانم متوجه شدم اون زنم

تو بیمارستان بستری کردن! انوشیروان بهم گفت!

 

 

گفت پسرم بهت گفته زنمو طلاق میدم و تورو

میگیرم؟ اگر اینطوره پس چرا دوباره زنشو حامله

کرده دخترجون!

این جمله، واو به واو این جملهی کثیف یادم موند

و هیچوقت از یادم نرفت!

 

 

حالم داشت از هر چی عشق و عاشقیه بهم

میخورد. به دنیا اومدی. زایمانم خیلی سخت بود

از نظر روحی داغون بودم واقعاا داشتم درد

میکشیدم اما وقتی بغلم گرفتمت دیگه هیچکدوم از

اون غم و غصه ها یادم نموند.

واقعاا حالمو بهتر کرده بودی اما متاسفانه نرگس

اندازه من شانس نیاورد. میگفتن بچهش مرده به

دنیا اومده. خودشم اصلاا حالش خوب نبود. بهوش

نمیاومد. با وجود اینکه هووم بود خیلی براش

ناراحت شده بودم. چه میدونستم خودم بیشتر از

همه به دلسوزی احتیاج دارم!

 

 

یک هفته بود شایدم کمتر سجاد نمیاومد دیدنم.

بچهش مرده به دنیا اومده بود و حاله زنش خوب

نبود. مدام درگیر بود و منم دیگه بیحس شده

بودم. وقتی حتی نخواست تو رو ببینه یه جورایی

انگار جایگاه خودمو فهمیدم اینکه من نفر سوم اون

رابطهم رو درک کردم و خودمو عقب کشیدم.

چون خیلی ضعیف بودی از بیمارستان ترخیصت

نمیکردن. به خودم قول دادم. گفتم مرخصت که

کردن برمیگردم پیشه مامان به پاش میفتم.

التماسش میکنم منو ببخشه. هر کاری میکنم. از

صبح تا شب جون میکنم ولی برای خودمون دوتا

یه زندگی میسازم اما یکدفعه سروکله انوشیروان

پیدا شد. شرمنده و سر به زیر… چیزی که اصلاا

بهش نمیاومد!»

 

 

سریع کاغذ را ورق زدم تا بفهمم چه چیزی باعث

شده مادرم مرا به یک زن دیگر دهد و با خواندن

چیزهایی که گفته بود، حس کردم محتویات معدهام

در حال بال آمدن است!

سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و عق زدن

های پی در پی شروع شد.

اشک هایم میچکید و این همه ظلم زیاد بود!

 

چطور انوشیروان خان تا این حد بیرحم بود؟!

تا حدی که با دوز و کلک کودک یک زن را از او

بگیرد و به زن دیگری دهد!

دوباره عق زدم و گویی یک نفر کلمات نامه را با

صدای بلند در ذهن برایم میخواند!

 

 

«بهم گفت حال میفهمم چرا پسرم تورو انتخاب

کرده. نرگس مشکل روانی داشته و باید تو

بیمارستان بستری بشه. گفت اون زن حتی به

بچهی خودشم یعنی صحرا رحم نکرده و حال که

بچهش مرده، از همیشه غیرقابل کنترلتر شده.

گفت میخوام تو رو به عنوان عروس خودم

معرفی کنم اما اگه الآن ببرمت هم صحرا ازت

متنفر میشه هم اینکه هیچکدوم از اعضای خانواده

قبولت نمیکنن! هیچوقت تو رو جزوی از

خودشون نمیبینن. به هر حال نرگس عروس چند

سالمون بوده و تو یه غریبه که یکدفعه قراره جاشو

پر کنی!

گفت بذار اول با بچه آشنا بشن. بذار شیرینی یه

نوزاد تلخی های خونمونو بشوره. اونوقت بخاطر

 

 

اون هم که شده تورو هم قبول میکنن. اول خیلی

ترسیدم. قبول نکردم اما ول کن ماجرا نبود.

آخرسر تهدیدم کرد. گفت اگه بری همونطور که تا

الآن اجازه ندادم سجاد بیاد سمتتون بازم نمیذارم

بیاد. یا مثله یه

ِن

ز عاقل بچه رو به من میدی و

چند ماه صبر میکنی تا آب ها از اسیاب بیفته یا

اینکه بچه تو برمیداری و برای همیشه گورتو از

زندگیمون گم میکنی بیرون!

گفت مثلاا از خرج های همین بیمارستان شروع

کنیم. همینجایی که با پول و آشنای من قبول کردن

بچهی یه زن که شناسنامهش سفیده رو به دنیا

بیارن! خودت اینجارو حل میکنی و به هر کس

که سر راهت قرار گرفت، توضیح میدی که

چطوری بدون ازدواج کردن بچه دار شدی. صفت

هرزه رو برای خودت و حرومزاده رو برای

دخترت قبول میکنی. چون اگر همین الآن بچه رو

 

 

بهم ندی دیگه عمراا به عنوان نوهم قبولش نمیکنم!

راستی اگر دوست داری میتونی از راه های

قانونی هم اقدام کنی به هر حال خودتم باید بخاطره

فرارت و رابطه نامشروعت توضیح های خیلی

خوبی بدی. کی میدونه شاید حتی کلاغ ها به

گوشه مامانت برسونن دخترش که دختر رفته حال

مادر برگشته. اونم مادربچهی یه مرد متاهل و

خانوادهدار! قطعاا اگر بفهمه به وجودت افتخار

میکنه.

گفت به همهی این ها فکر کن. به اینکه بدون اسم

پدر چطوری قراره براش شناسنامه بگیری؟

چطوری واکسن هاشو میزنی؟ چطوری

میفرستیش مدرسه؟ به تک تکشون فکر کن و بعد

جوابمو بده!

 

 

و من یه زن زائو بودم. بدون هیچ کار، پول و

جایی برای موندن. ترسیدم. اون روز خیلی ترسیدم

و اون از همین ترسم سوءاستفاده کرد!

 

دوباره مهربونی های خاله خرسش شروع شد.

گفت فکر نکن میخوام خطت بزنم. یه چک نشونم

داد که اگر پیشنهادشو قبول کنم، نمیذاره بهمون

سخت بگذره. گفت با این برای خودت یه خونه

کوچیک بگیر و صبر کن تا وقتی که بهت بگم.

هول شدم. سریع گفتم به اسم خودتون خونه

بگیرید. گفتم من با بچهم هر چقدر لزم باشه اونجا

صبر میکنم ولی قبول نکرد حتی اجازه نداد یک

بار با سجاد حرف بزنم. میگفت به اونم گفتم با

اینکه قراره قبولت کنم اما جفتتون باید تاوان قدم

های گندهتر از دهنتون برداشتن رو بدین. و این

دوری مجازات جفتتونه. وقتی برای آخرین باری

بغلت کردم، حس خیلی بدی داشتم. قلبم داشت از

سینهم کنده میشد اما بخاطر شناسنامه سفیدم،

بخاطر اینکه فرصت یه آیندهی خوبو ازت نگیرم،

بخاطر اینکه فامیلیه تاشچیان رو داشته باشی،

بخاطره خودت قبول کردم. در واقع مجبور شدم

قبول کنم. چون هیچ چارهی دیگهای نداشتم!

 

 

بیحال و نالن از سرویس بیرون زدم و کاغذهای

کهنه شده را برداشتم.

جنین وار در خود جمع شدم تا ادامهی سرنوشت

زنی که قطعاا بیچارهتر از او ندیده بودم را بفهمم.

«با کمک خوده انوشیروان یه خونه کوچیک

گرفتم. منتظر بودن ها شروع شد. نه خواب داشتم

نه خوراک فقط یه تقویم گذاشته بودم جلوی رومو

هر روز ساعت ها بهش نگاه میکردم. روزها

میگذشت هیچ خبری از سجاد و انوشیروان نبود.

سر پنج ماه که رسید پاشدم رفتم به آدرسی که

انوشیروان تاشچیان بهم داده بود.

 

 

اما نبودی… نبودی… نبودی و انوشیروان جوابمم

را هم نمیداد. دیوونه شده بودم. داشتم عقلمو از

دست میدادم. هر روز میرفتم جلوی در خونهش

بدون اینکه حتی کسی بفهمه، راننده و دربونش

مثل یه سگ مینداختنم بیرون… بعدها فهمیدم

تورو جایه بچهی ُمرده نرگس جا زدن و سجاد و با

خانوادهش به بهونهی پروژهای که برای شرکتشون

داشتن، فرستاده بودن ترکیه!

دستم به هیچ جا بند نبود حتی وقتی به بیمارستان

سر زدم اطلاعاتم نبود. انگار که من هیچوقت یه

فرشته رو اونجا به دنیا نیاورده بودم!

 

 

 

مثله روانی ها برگشتم پیشه مادرم. مریض شده

بود. تو رختخواب افتاده بود. وقتی منو دید، وقتی

چشماشو با آرامش بست، تازه فهمیدم چه گناه

بزرگی کردم. اما دیگه خیلی دیر بود من همه چی

رو از دست داده بودم. مامانم تا روزی که زنده

 

 

بود یه کلمه هم باهام حرف نزد و من هیچوقت

نتونستم هیچ توضیحی بهش بدم اما تمامه تلاشم

رو کردم که تا نفهمه با یه مرد متاهل در رابطه

بودم!

پنج سال، درست پنج سال تموم هر روز رفتم و

اومدم. اینکه چطور تونستم عاشق مردی مثل سجاد

باشم داشت دیوونم میکرد. اینکه باباش تا این حد

روش سلطه داشته باشه برام باور کردنی نبود.

یعنی حتی یه بارم یاد من یاد خاطراتمان نیفتاده

بود؟ اون موقع ها خیلی عصبانی بودم ولی حال

فقط نسبت به اون مر ِد ضعیف ح ِس دلسوزی دارم.

انوشیروان با اونم بازی کرده بود!

یه روز که خیلی دلتنگی بهم فشار اورد، اِنقدر جیغ

و داد کردم که مجبور شد قبول کنه ببینتم. یه

 

 

پوزخن ِد بزرگ رو لب هاش بود و مثله یه آشغال

بهم نگاه میکرد. دستم خالی بود اما حسابی

تهدیدش کردم. داشتم آتیش میگرفتم.

بال و پایین میپریدم و اون فقط چند جمله گفت:

-در مقابل من تو هیچ کاری ازت برنمیاد هرزه! نه

اون بچه اینجاس نه پسرم. هیچ شاهدی نداری. تو

فقط یه معشوقه کثیف بودی که چند صباحی پسرم

باهات خوش بود. انتظار نداری که بعد حق

السکوت گرفتنات پسرم هنوز عاشقت باشه؟!

قشنگ وارفتم. تازه دوزاری کجم افتاد.

 

 

اون چکی که به اسم سجاد بود حتی خونهای که

سندشو به نامم زد و گفت قبلاا ماله خودشون بوده،

فهمیدم به سجاد گفته من بچهمو فروختم!

در قباله دوقرون پول قبول کردم که با پسر زن و

بچه دارش آیندهای ندارم و تصمیم گرفتم برم دنباله

زندگی خودم. اون روز بیشتر از انوشیروان از

سجاد متنفر شدم!

 

اِنقدر شیفته پدرش بود و اِنقدر ازش میترسید که

با دوتا حرف و دلیل اون کلاا بیخیاله من شده بود.

شایدم دوست داشتنش به اندازه من نبود. ولی هر

چی که بود، تصمیم گرفته بود خیلی شیک به

زندگی قبلیش ادامه بده و بیشتر از این پدرشو

ناراحت نکنه و حتی خودش رو هم با اینکه من یه

زن پول دوست بودم آروم کرده بود!

 

 

از همه شون متنفر شدم و یه روز تابستونی

بالآخره بعد پنج سال یادم افتاد زندگی یعنی چی…!

مثله همیشه داشتم کشیک انوشیروانو میدادم که

دیدمت. بزرگ شده بودی. مثل یه عروس ِک

ِشگل

خو مو طلایی دست سجادو گرفته بودی و

چشمات از شور برق میزد.

تا اون لحظه فکر میکردم لحظهای که ببینمت همه

زورمو میزنم تا بتونم دوباره پَست بگیرم، اما

نشد…!

 

تهدیدهای انوشیروان، پولش، قدرتش، بیوفایی

سجاد هیچ کدوم ناامیدم نکرده بود اما وقتی تو اون

زنو مامان صدا کردی، وقتی سجاد بغلت کرده

بود، وقتی بپر بپر کردناتو با خواهرت دیدم،

فهمیدم همه وقت هایی که من اینجا اَلکی خودمو به

این درو اون در میزدم سجاد برای تو خانواده

ساخته یه خانوادهی واقعی!

چیزی که هیچوقت نتونستیم برای خودمون بسازیم.

با همهی وجودم حس کردم که من دیگه جدی جدی

دستم به هیچ جایی بند نیست!

بالأخره باورم شد که باختمت!

 

 

تا خوده خونه بلند بلند گریه کردم.

تو سروصورت خودم زدم چون اِنقدر شجاع نبودم

که بتونم بیام تو زندگیت!

میدونم حقمه که تو نبودت بسوزم حقمه همیشه از

دور نگاهت کنم. حقمه تاوان خطاهامو اِنقدر سخت

پس بدم. نمیدونم، هیچ نظری ندارم وقتی راجع به

من بفهمی چه حسی پیدا میکنی، از اینکه چرا

هیچوقت جلو نیومدم عصبانی میشی یا نه… اما

میخوام اگر تونستی حداقل بخاطر این موضوع

منو ببخشی!

خوشگل من، چشم عسلی مامان بارها سراغت

اومدم. توی بازار، توی راه مدرسهت ولی هر

 

 

وقت که دستتو تو دستای اون زن دیدم، وقتی

مامان گفتناتو به زنی که هیچ نسبتی باهاش نداری

میشنیدم، دست و پام شل میشد… عقب میکشیدم!

 

 

 

عقب میکشیدم چون تو از وقتی متوجه دنیای

اطرافت شدی، یه زن دیگه رو به عنوان مادرت

دیدی!

چطور میتونستم بیام جلو و حقیقت واقعی رو

بگم؟!

یا اون زن، زنی که تورو داشت مثل بچهی خودش

بزرگ میکرد، زنی که تو رو دختر خودش

میدید، وقتی میفهمید سال ها بازی خورده چه

حسی پیدا میکرد؟!

 

 

درست و غلطشو نمیدونم حتی خوب و بدش رو

هم نمیدونم دخترم اما من هرگز نتونستم جسارت

این کارو پیدا کنم!

سال ها سوختم. برای عطر تنت جون دادم اما

ترس، هیچوقت اجازه نداد نزدیکت بشم!

من یه

دخت ِر جوون با شناسنامهی سفید بودم که

مادر شده بود!

چطوری باید تو رو از تاشچیان ها میگرفتم؟!

 

 

چیکار میکردم؟ حتی اگه خودم رو تیکه تیکه هم

میکردم زورم به انوشیروان تاشچیان نمیرسیدپ

خیلی خوب این موضوع رو میدونستم اما با اینکه

میدونستم باختمت، گاهی به سرم میزد!

بعضی شب ها با خودم میگفتم طلا مگه نهایتش

چیه؟ برو جلو و دخترتو از اون خانواده پس بگیر!

فردا صبح الطلوع پا میشدم.

شال و کلاه میکردم و تا دم عمارت تاشچیان ها

میاومدم اما بعد انگار صاعقه به وجودم میزد!

 

 

اگر با این کار بهت صدمه میزدم چی؟!

من از تک تک اون آدم ها متنفر بودم اما تو اونا

رو خانوادهت میدونستی!

اگر جلو میامدم جنگی میشد که به احتمال نود و

نه درصد من توش میباختم اما بعدش تکلیف تو

چی میشد…؟!

 

اگر تو اون سن و سال میفهمیدی مادر واقعیت

یکی دیگهس خوشحال میشدی؟ فکر نکنم…

زندگیت بدتر بهم میریخت.

قل ِب کوچولوت چطور باید همچین حقیقت سنگینی

رو قبول میکرد؟!

 

 

رفتار اون آدم ها باهات چطور میشد؟!

براشون تبدیل به اون حرومزاده نجسی میشدی که

انوشیروان باهاش تهدیدم کرده بود!

ِِانقدر دستام خالی بود، اِنقدر پر از خالی بودم که

هیچوقت جرات نکردم بیام جلو!

به دوست داشتن یک طرفهم رضایت دادم چون

مطمئن بودم اگر حقیقتو بفهمی و ازم متنفرشی،

دیگه هیچوقت نمیتونم خودمو جمع و جور کنم!

 

 

میدونم مامانی، میدونم زندگی کردن پیشه

تاشچیان های دروغگو پیشه اون انسان های پست

که ذرهای انسانیت تو وجودشون نمونده، قطعاا

خیلی آزارت داده. اما مامانتو ببخش که هیچوقت

جسارت جلو اومدن نداشت!

قسم میخورم که بیشتره ترسم بخاطره خودت بود.

خیلی میترسیدم که دختر کوچولوم آسیب ببینه.

امیدوارم بتونی مادرتو با تمام خطاهاش ببخشی و

حلالش کنی.

 

 

 

دخترم این روزها که دکترها جوابم کردن، هر

لحظه به فکرتم. میگن نهایت یکی دو سال بیشتر

نتونم بمونم و من واقعاا ترسیدم!

 

 

ترسیدم از اینکه نتونم به قولی که بهت دادم عمل

کنم… از اینکه فرصتم تموم بشه!

تو نمیدونی ولی من یه قولی به جفتمون دادم.

اجازه نمیدم تا همیشه پیشه تاشچیان ها بمونی! پیش

اون انوشیروان دروغگو که مطمئنم چون دختر

منی کم آزارت نداده.

من سال ها صبر کردم برای اینکه بتونم نجاتت

بدم. حتی اگه مثله خیلی وقت ها که تو خیابون میام

از کنارت رد میشم و به بهونه آدرس و ساعت

باهات حرف میزنم، شبیه یه غریبه وارد زندگیت

شم.

 

 

قول داده بودم که وقتی بزرگ شدی کمکت کنم تا

بتونی از اون خونه و آدم هاش فاصله بگیری ولی

حال اینطور که بوش میاد فرصتی برام نمونده.

برای همین تو رو به اروند میسپارم. اون مثله

پسره منه… مطمئنم خیلی خوب میتونه کمکت

کنه!

ازت خواهش میکنم که اگر میخوای خیالم راحت

باشه، اجازه بده تا کمکت کنه!

همه چیزو براش گفتم. راز مگویی نیست که اون

ازش خبر نداشته باشه. باهاش راحت باش و بهش

اعتماد کن. بهم قول داده ناجیت باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Man
Man
9 ماه قبل

ادمین منم میخوام داخل سایت رمان بزارم
اگه میشه بگید باید چیکار کنم

Man
Man
پاسخ به  NOR .
9 ماه قبل

۱۸ سالمه
بله کامل هستش رمانم

Man
Man
پاسخ به  NOR .
9 ماه قبل

میشه بگین چطوری باید رمانم رو بزارم؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x