رمان زنجیر و زر پارت (پایانی)

4.4
(167)

 

زنجیر و زر:

عاشقش شدم پر از ابهام بود و این بار من بودم که

محکم لب هایش را بوسیدم و در آغوش پر مهرش

که من و پسرمان را دربرگرفته بود، غرق شدم.

کمی بعد میانه تبریک ها کنار مهمان ها که نه

کنار خانوادهای برگشتیم که شبیه تکه های پازل به

زیبایی کنار هم چیده شده و هر کدام از اعضایش

دلیلی برای حاله خوش و آرامشم بودند.

و من افرا تاشچیان، خیلی وقت بود که دیگر

کوچکترین نوه انوشیروان تاشچیان یا مورد ظلم

قرار گرفته ترینه عضو خانوادهی تاشچیان نبودم!

من دیگر برای خود خانوادهای فوق العاده داشتم.

 

 

یک خانواده پر از عشق و محبت و دوستی.

یک خانوادهی واقعی…!

_♡_

دوازده بهار بعد…

کت خوش دوختم را مرتب کردم و همانطور که به

کفش های پاشنه بلند و قرمز رنگم خیره شده بودم

تا مبادا ذرهای َگرد و خاک رویش را گرفته باشد

از آسانسور بیرون زدم.

 

 

از ورودی سالن گذشتم و با لبخند برای مارگاریتا

دستیار سیاه پوست اروند سر تکان دادم.

 

 

 

.Bonjour, madame –

(روز بخیر خانوم)

Bonjour mon cher, comment allez- –

?vous

(روز بخیر عزیزم حالت چطوره)

Je me suis senti mieux quand je t’ai –

vu, comme toujours, tu es

.extrêmement belle

(شمارو دیدم بهتر شدم مثله همیشه فوقالعاده زیبا

هستید)

 

 

موهای بور شده و کوتاهم را به پشت گوش سراندم

و لبخند پررنگتری زدم.

Merci ma chérie, tu es super comme

.toujours

Monsieur le Président est-il silencieux

? (

ممنون عزیزم تو هم مثله همیشه عالی هستی،

آقای رئیس سرش خلوته)

merci. Oui, laissez-moi vous informer

.de votre arrivée

 

 

(ممنونم. بله یه لحظه اجازه بدین ورودتون رو

اطلاع بدم)

کف دستم را مقابله صورتش گرفتم.

.Pas besoin, chérie, j’irai moi-même-

(نیاز نیست عزیزم خودم میرم)

.Comme tu veux-

(هر طور مایلید)

 

 

به نَرمی پلک زدم و همانطور که صدای پاشنه

های کفشم در راهروی طویل و شیک نقرهای

رنگ میپیچید، از آینه کاری ها چشم گرفتم و

مستقیم به سمت بزرگترین اتاق در این آسمان

خراش قدم برداشتم.

و اینجا شرکت اصلی اروند بود.

همانطور که دلش میخواست با آمدنمان به اینجا و

گرفتنه بیشتر کارها از هانی جون کارهایش را

گسترش داده بود و حال علاوه بر شعبه های

دیگرش در کشورهای دور و نزدیک، بزرگ

ترین شعبه خودش را در قلب فرانسه تاسیس کرده

بود.

 

 

این مکان با اتاق های بیشمار متعلق به خودش

شده و نامه خانوادگی کامکار در ورودی شرکت

نشان دهنده این بود که اروند خیلی خوب از پس

امانتی های پدرش برآمده است.

 

 

 

اروند کامکار که در مجلات کشور هر ساله اسمش

را به عنوان کارآفرین موفق ثبت میکردند، در

نهایت توانسته بود به خواسته هایی که از اول

بخاطرشان به اینجا آمدیم برسد.

هم در دنیای کار برای خودش غول بیشاخ و

دمتری شده بود و هم اینکه توانسته بودیم برای

خود یک زندگی کاملاا به دور از حاشیه و سختی

ها بسازیم.

چالشی هم اگر بود، در نهایت آرامش و درستی

رفعش میکردیم.

 

 

و یا شاید هم درست بود که میگفتم هردویمان

گرگ های بارون دیدهای شده بودیم.

از تابلوی طلایی رنگ کنار در اتاقش که نوشته

بود:

اروند کامکار مدیر عامل

چشم گرفتم و با لبخند چند تقه به در کوبیدم.

Entrez-

(بیا داخل)

 

 

وارد اتاق شدم و همانطور که با لبخند به سمتش

گام برمیداشتم، به چشمانی که مانند همیشه با

دیدنم در حاله درخشیدن بود لبخند زدم و با

بوسهای که روی هوا به سمتش پرتاب کردم، بلند

گفتم:

-چطوری رئیس؟

و اگر تا به حال متوجه نشدید به اطلاعتان

میرسانم که بعد تمام شدن درسم با آنکه خیلی به

این موضوع فکر کردم اما نتوانستم تحمل کنم که

هر روز فقط شب به شب او را در خانه ببینم،

برای همین مجبورش کردم استخدامم کند!

 

 

 

#زنجیروزرصدالبته که یک فارقالتحصیل معماری که در حد

یک جوجه معمار بیشتر بلد نبود به کارش نمیآمد

اما خب آنقدر همراه مهرزاد از سروکولش بال

 

 

رفتیم که به ناچار قبول کرد و خودش و

مجموعهاش آموزش تجربیام را به عهده گرفتند.

و از آنجا که در کار و درس با هیچکس حتی من

شوخی نداشت، آنقدر تلاش کردم که تبدیل به یکی

از قوی ترین اعضای گروه معماریاش شدم و به

جایی رسیدم که او دیگر نتوانست از من بگذرد!

-خوبم خوشگلم تو خوبی؟

-اوووف توپه توپم اصلاا.

-بله خب… شنیدم یه عروسکی امروز بدجوری

غوغا کرده!

 

 

فلش را روی میز کوبیدم.

کت مشکیام را هم کناری انداختم و با غرور سر

بال گرفتم.

-جلسه خیلی عجیبی بود اروند… اول خیلی پر

اومده بودن که اِی نمیدونم ما هر کسی رو انتخاب

نمیکنیم. اِی باید با شرکت های دیگه مسابقه بودین

و از این حرف ها اما…

انگشت اشارهام را بال گرفتم.

 

-اینو میبینی؟ دقیقاا رو همین چرخوندمشون. وقتی

نقشهای که با بقیه اکیپ براشون حاضر کرده بودم

رو دیدن، جوری دهناشون وامونده بود که فقط باید

بودی و قیافه هاشونرو میدیدی. آخرم مسابقه

پسابقه که یادشون رفت هیچی تازه قرار شد رقم

پیشنهادیشون رو بفرستن اگه درحد ما بود، اونوقت

قبولشون میکنیم!

 

 

 

چشمک زد و سرش را با رضایت تکان داد.

-از خانوم من همینم انتظار میره، موفق شدن تو

شه

خونِ !

با ناز و ادایی اغراق آمیز موهایم را عقب زدم و

جلوتر رفتم.

نزدیک صندلیاش و تکیه داده به میز ایستادم.

 

 

و نگاهه او با حظ از کفش های قرمز و تاپ و

شلوار مشکی و بسیار زیبایم گذشت.

-چی بگم خب درسته آدم های موفق این شکلین.

البته اینم بگما قدیما یه بنده خدایی بود حتی

نمیخواست منو برای کار بدون حقوق تو شرکتش

قبول کنه… باورت میشه؟!

لبخند روی لب هایش و گوشهی چشم هایش هم

چین افتاده بود. با جملهی آخرم نتوانست طاقت

بیاورد و همانطور که بلند قهقهه میزد، کمرم را

گرفت و روی پاهایش نشاندتم.

 

 

-دختر تو چقدر کینهای آخه؟ تا ِکی میخوای اینو

به روم بزنی؟!

تخس و با لبخند به چشمانش زل زدم.

-تا آخر عمر!

-نوچ… همچینم میگه بدونه حقوق انگار بیپول

گذاشتم بچهی تخسمو!

لجبازانهتر از قبل گفتم:

 

 

-همینه که هست… اعتراض داری؟!

کمی مکث کرد و با یکدفعه خیز برداشتنش به

سمت لب هایم، خوشحال هر دو دستم را دور

گردنش پیچیدم.

همانند خودش شیفتهوار و با عطش به بوسهاش

پاسخ دادم و دستم را داخل موهای مردانهای که

این روزها تارهای سفیدی میانشان جا خوش کرده

بود، بردم.

 

طوری با دلتنگی و شور یکدیگر را میبوسیدیم و

زبان هایمان به جنگ با هم رفته بود که انگار نه

انگار همین شب گذشته با هم رابطه داشتیم!

بیشتر شبیه زوج هایی بودیم که سال های طولنی

از هم دور ماندهاند.

 

 

بوسهای پر از شیفتگی و چسبیدن به سینهی

ستبرش، حرص و عطشمان را بیشتر کرد.

تا کمی فاصله گرفتیم، نفس نفس زنان و با چشم

های خمار شده گفت:

-دلم برات تنگ شده، بریم خونه کوهی؟

خانهی کوهی جایی بود که هر موقع دلمان

میخواست با هم خلوت کنیم و فقط خودمان دو نفر

باشیم به آنجا میرفتیم.

 

 

هیچکس از آنجا خبر نداشت و خانهی چوبی و

دنجمان همیشه شاهد پرشورترین و بهترین و

دیوانهوار ترین عشق بازی هایمان بود.

با لبخند سر تکان دادم و لب های خیسم را به دهان

کشیدم.

-باشه قبول اما به شرطی که قبلش…

-چی؟ قبلش چی؟!

 

 

جلوتر رفتم نوک بینیام به بینیاش ساییده میشد و

در این فاصله دلم میخواست برای عطر تنش که

با ادکلن بسیار خوش بویش ترکیب شده بود، جان

دهم.

-به شرطی که قبلش یه بار دیگه محکم منو

ببوسی!

شور و آتش چشمانش به بالترین حد خود رسید.

 

اما قبله دوباره رسیدنمان به هم صدای زنگ تلفن

مخصوصم که برای زمان های اضطراری بود،

بلند شد و من خشک شدم.

-گوشیت داره زنگ میخوره!

 

 

-عشقم ببخشید!

گره دستش را از دور کمرم شل کرد و پیشانیام

را بوسید.

-جواب بده عروسکم حتماا کار واجبیه.

بلند شدم و مستقیم به سمت تلفنم رفتم.

با دیدن شماره مدرسه ابرویم بال پرید و سریع

پاسخ را زدم.

-الو آیدا؟

 

 

-سلام افرا جان شرمنده که به این شماره زنگ

زدم اما یه چیزی هست که باید بدونی!

-اشکالی نداره چی شده؟!

با جملهای که گفت، چشمانم گرد شد و برق از

سرم پرید.

خدا لعنتش نکند… مطمئن بودم که یک جای این

قضیه میلنگد و داستانی پشت آن دست های

همیشه کبود است!

 

 

_♡_

تند قدم برمیداشتم و از استرس قلبم داشت خودش

را به حلقم میرساند.

-افرا چه خبرته خانومم؟ یه کم آروم باش داریم

میریم دیگه!

-نمیتونم اروند حالم بده باید زودتر ببینمش.

 

 

مطمئن بودم. خدا شاهده مطمئن بودم این بچه یه

دردیش هست!

 

 

 

-باشه عزیزم اما هر چی باشه حلش میکنیم،

بیخودی استرس نگیر.

هر کار میکردم نمیتوانستم آرام بگیرم و زمانی

که محکم در دفتر را باز کردم، از دیدن صورت

سرخ و کبود ساتیا لحظهای حس کردم در حال

سقوط هستم!

-ساتیا عزیزدلم چه اتفاقی برات افتاده؟!

تا مرا دید اشک هایش روان شدند.

 

 

اشک هایی که روی صورت سبزهاش میریخت و

در مظلومی بیش از ح ِد دخترک چهارده سال گم

میشد.

مرواریدهای ارزشمندش شبیه خنجر در قلبم فرو

میرفت و خدا میدانست که این دختر را همانند

نهال دوست دارم.

-عزیزم؟

محکم در آغوشش گرفتم و اجازه دادم خودش را

سبک کند.

 

ساتیا یکی از آن پناهجویانی بود که همراه

خانوادهاش و برای زندگی بهتر به این کشور آمده

بودند اما پدر و مادرش نتوانسته بودند موفق شدند

و در راه آمدن طعمهی دلل های قاچاق بر شده و

بخاطر یک دعوای فیزیکی مسخره با دو گلوله

کوچک از زندگی خداحافظی کرده بودند.

دولت پذیرای ساتیا شده بود و یکی از خانواده های

تقریباا مرفه فرانسوی نیز او را به فرزند خواندگی

قبول کرده بود.

همه چیز در ظاهر بینقص به نظر میرسید اما

دقیقاا از همان چندماه پیش که وارد مدرسه شده

بود، حس میکردم چیزی سرجای خودش نیست.

 

 

-افرا چیکار میکنی؟ اینجوری نکن خب بدتر

بچهرو ناراحت میکنی.

 

 

با صدای اروند تازه متوجه گریه کردنم شدم.

سریع فاصله گرفتم و دستی به گونه هایم کشیدم.

-ببخشید عزیزم… خوبی؟!

دخترک زیبا آرام و معصومانه گفت:

-تا جایی که میشه.

 

 

-پرنسس شما با من بیا بریم صورتتو بشوریم یه

هوایی هم بخوری.

اروند همانطور که دستش را مقابل ساتیا میگرفت

با چشم و ابرو به پرونده های روی میز اشاره

کرد.

خیلی خوب متوجه منظورش شدم و رو به ساتیا که

در رفتن تردید داشت، گفتم:

-عزیزم ایشون همسر منه میتونی باهاش بری.

مطمئن باش اون خیلی خوب ازت مراقبت میکنه.

 

 

آنقدر در این مدت با هم صحبت کرده بودیم که

بفهمد همه جوره میتواند به من اعتماد کند و همین

که همراه اروند شد، سریع در را بستم و به سمت

آیدا رفتم.

-قضیه چیه دقیقاا؟

-دیروز اصلاا حالش خوب نبود برای اولین بار

عادت شده بود و فشارش بدجوری پایین بود. بهش

گفتم حتماا به مادرش بگه تا ازش مراقبت کنه اما

وقتی دیدم صبح نیومده یه جوری شدم. نمیدونم

شاید چون تو گفته بودی حواسم شیش دنگ بهش

باشه. با خودم گفتم بهتره برم یه سر بهش بزنم و

باورت نمیشه افرا وقتی رسیدم داشت به اون

مرتیکه عوضی که مثلاا پدرخوندهشه التماس

میکرد بهش دست نزنه!

 

 

 

 

-اول شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم اما تا

صدای سیلی و شکستن وسایل رو شنیدم، فهمیدم

روش دست بلند کرده و اوضاع بدجوری خرابه.

نتونستم طاقت بیارم و وضعیتشو هم به کانون هم

به پلیس گزارش دادم. پلیس ها اومدن مرتیکه رو

بردن ساتیارو هم آوردم مدرسه خیلی ناآرومی

میکرد و اسمه تو رو میآورد برای همین بهت

زنگ زدم. راستی یه کم دیگه هم از طرف کانون

میان.

مضطرب گفتم:

-یعنی قبلاا هم بهش دست زده؟!

 

 

-اینجوری که فهمیدم نه انگار همیشه فقط در حد

کتک کاری بوده اما مثله اینکه این بار یارو چیزی

مصرف کرده و تو حال خودش نبوده. من همه

چیزایی که دیده بودم رو داخل پرونده ساتیا آوردم.

امیدوارم خیلی خوب ازش حمایت کنن گناه داره

بچه.

بینیام چین خورد.

-مرتیکه …. خیلی خوب کاری آیدا واقعاا ازت

ممنونم اگه بلایی سر این دختر میومد نمیتونستم

خودمو ببخشم.

با تردید پرسید:

 

 

-تو همیشه خیلی به بچه ها توجه میکنی افرا اما

چرا ساتیا تا این حد برات مهمه؟ قضیهش دقیقاا

چیه؟!

از سوال ناگهانیاش جا خوردم و دقیقاا چه باید

میگفتم؟!

چطور باید توضیح میدادم که ساتیا مرا یاد افرای

گذشته ها و یاد بنفشه میاندازد؟!

این حس که تا دخترک را دیده بودم یاد قسمی که

برای بنفشه خوردم افتادم و اینکه به او قول داده

 

 

بودم تا هر جور شده به یکی شبیه خودمان کمک

کنم!

چشم های مظلوم این دختر مرا یاد خوده گذشته و

دختری که زیر خروارها خاک خوابیده بود،

میانداخت!

 

-راستش یعنی به یه قول و قرار تو گذشته

برمیگرده. اون دختربچه منو یاد یکی از آشناهای

قدیمیم میندازه.

-پس که اینطور.

-آره بازم ازت ممنونم که نسبت بهش بیتوجه

نبودی، مطمئن باش پاداششو میگیری.

 

 

-خانوم آیدا هیچ معلومه دارید چیکار میکنید؟ شما

معلم نقاشی هستید یا کنجکاو زندگی بچه ها؟!

با صدای عصبانی اولگا یکی از شرکای اصلی

مدرسه متعجب به طرفش چرخیدم و تا چشمش به

من خورد، شوکه شد و کمی ترس در چشمانش

نشست.

انتظار دیدنم را در اینجا نداشت اما چرا؟!

با جلو آمدن یک زن دیگر در کنارش و عصبانی ِت

هجومی خیلی خوب دریافتم که چرا اولگا بودنم در

اینجا را نمیخواست!

 

 

زن با صدای عصبانیای گفت:

-هر کس که مسئول گزارش های امروز باشه

نمیتونه از دستم نجات پیدا کنه حتی اگه مجبور

باشم از کل مدرسه شکایت میکنم تا بفهمید حق

نداشتید بخاطر یه غیر فرانسه بیگانه برای شوهرم

مشکل درست کنید! همتون رو گزارش میکنم!

از گستاخی زیادش ابرویم بال پرید اما بیتوجه به

نگاه نگران آیدا سکوت کردم تا ببینم اولگا چه

جوابی به زن خواهد داد و ماری که در آستین

پرورش دادیم تا چه حد بزرگ است!

 

 

 

و اولگا که با سکوتم گمان کرده بود از زن

ترسیدهام، سریع کلاف درهم پیچیده را به دست

گرفت و رو به زن گفت:

 

-اصلاا نگران نباشید خانوم باور کنید مدرسه هیچ

دخالتی تو این ماجرا نداشته. این اتفاق فقط بخاطر

دخالت یکی از مربیا افتاده و قول میدم حتماا بابت

این کار بازخواست میشن. حتی اگه لزم باشه ما

یه گزارش از طرف مدرسه برای کانون

میفرستیم و توش عنوان میکنیم که به عنوان

مدرس های ساتیا همیشه شاهد رفتار خوبتون با

فرزند خونده تون بودیم.

زن حال کمی آرام شده بود و لبخند بزرگی که

روی لب هایم نشسته بود، پر از حرص و خشمی

خفته بود.

به آیدا که داشت از نگرانی پس میافتاد اشاره زدم

تا عقب بایستد.

 

 

پروندهی ساتیا را از روی میز برداشتم.

سینه به سینهی زن ایستادم و یک راست بر سر

اصل مطلب رفتم.

-این پروندهی دخترخوندهی شما ساتیاست

میدونستید؟

-خب که چی؟

 

 

-خب که از وقتی اومد به این مدرسه فهمیده بودم

یه مشکلی داره. منتهی دختر بیچاره جوری ترسیده

بود که چیزی بهم نمیگفت و حال که مشخص شده

مشکلش چیه، مطمئن باشید من به عنوان مسئول

اصلی اینجا تمام سعیم رو میکنم که شوهرتون و

همچنین خود شما بخاطر بیمسئولیتی در قبال

بچهای که قبولش کردین و بخاطرش از دولت

حقوق میگرفتید بازخواست بشید. درخواست چک

کامل میدم تا بخاطر دست درازی همسرتون و

همچنین کتک زدن اون بچه مجبور به پرداخت یه

جریمه سنگین بشید و دیگه هیچوقت نتونید بخاطر

پول یه بچهی معصوم دیگه رو وارد زندگیتون

کنید!

 

صورت زن از خشم سرخ شده و چشمانش داشت

از کاسه در میآمد.

بیاهمیت به حالت پر از خشم و عصبانیتش

جدیتر از قبل گفتم:

 

 

-بهتون قول میدم خانوم محترم کاری کنم هم شما

هم همسرتون تاوان کاری که با ساتیا کردین رو

همه جوره پس بدین و در مقابل هم همه جوره از

ساتیا حمایت میکنم.

با تن لرزانش قدمی جلوتر آمد. سرجایم محکم

ایستادم و قبل آنکه بخواهد با آن حالت دفاعی که

گرفته بود کاری کند، ادامه دادم:

-درضمن کافیه فقط کوچکترین کار اشتباهی از

شما تو مدرسهم ببینم، اونوقت بخاطر هرج و

مرجی که درست کردین قطعاا خودم هم شخصاا

ازتون شکایت میکنم پس برای همین بهتون

پیشنهاد میدم قبل خرابتر شدنه اوضاعتون سریع

از اینجا برید!

 

 

-خدا لعنتتون کنه… خدا همتون رو لعنت کنه.

با فریاد بلندی که زد، چنگی به کیفش زد و سریع

از اتاق بیرون رفت.

لبخند روی لب هایم نشسته بود اما همین که اولگا

گفت:

-چیکار دارید میکنید؟ شما حتماا جدی نیستید

نمیتونید از پدر و مادر ساتیا شکایت کنید!

_♡_♡_

 

 

پن: چون الزامی نبود ترجمه به زبان فرانسوی

حذف شده است❤️

 

-همینجوریش اِنقدر گذارش در مورد مادر و

پدرهای غیرعادی داریم که مدرسهمون روز به

 

 

روز بیشتر از قبل دانش آموز از دست بده. پدر و

مادرها میترسن بچه هاشونو اینجا ثبت نام کنن تا

نکنه با کوچیک ترین خطایی گزارش بشن. لطفاا

دیگه از این حالت های مادرانه دست بردارید و یه

کم رسمیتر و حرفهایتر به کارمون نگاه کنید!

اخم هایم درهم رفت و به سمتش چرخیدم.

-شما با من بودی؟!

در چشم هایش اضطراب موج میزد اما محکم سر

تکان داد.

 

 

-بله و مطمئن باشید با اعضای هیئت مدیره حرف

میزنم تا هم شما بخاطر رفتار غیرحرفهایتون و

هم ایشون…

به آیدا اشاره کرد.

-بخاطر دخالت بیجاش در زندگی دانش آموزها

بازخواست بشه. بهشون میگم که ساتیا اولین دانش

آموزی نیست که تو زندگیش دخالت کردین!

-جداا؟!

 

 

-به نظرم بهتره دیگه خیلی به اینجا موندن دل

خوش نکنید و وسایل هاتون رو کم کم جمع کنید.

چون به احتمال زیاد اعضای هیئت مدیره هر

دوتاتون رو اخراج میکنن!

پوزخند روی لب هایم بزرگتر شد و نگاهم را در

اتاق چرخاندم.

و اینجا مدرسهای بود که من هر قران پولی که

درآورده بودم را خرجش کردم.

برای آنکه کاری کنم دیگر بچه های شبیه به

افراهای گذشته مجبور نباشند باری سنگین روی

 

 

شانههایشان تحمل کنند و برای آنکه فرقی با

مدرسه های معمولی داشته باشد!

 

 

جایی بود که هر کس میخواست میتوانست در آن

ثبت نام کند.

بیاهمیت به آنکه از خانوادهی ثروتمند یا

فقیریست. کوچکترین هزینهای از دانش آموزان

گرفته نمیشد. اما به بهترین نحو ممکن آن ها را

آموزش میدادند.

تا به حال نخواسته بودم کسی بفهمد که پشت مبلغ

های زیادی که سالنه برای اینجا خرج میشد چه

کسی است اما اینطور که بوش میآمد دیگر

سکوت جایز نبود!

-اخراجی اولگا!

 

 

-چی؟!

دست به سینه ایستادم و بیهیچ توضیحی دوباره

تکرار کردم:

-بهت گفتم اخراجی اولگا وسایلتو جمع کن و هر

چه زودتر از مدرسه من برو بیرون از این به بعد

آیدا کارهاتو انجام میده. من نمیتونم همچین کسی

رو تو مجموعهی خودم نگه دارم. کسی که

موفقیت رو به حال دانش آموزان نه به تعداد دانش

آموزان میبینه!

 

 

طوری نگاهم کرد که انگار همین حال مشت

محکمی به صورتش خورده.

شوکه گفت:

-شما با چه عنوانی داری منو اخراج میکنی؟!

-با عنوان تنها اسپانسر مدرسه.

…-

 

-اگه به اندازه کافی برات قانع کننده بود خوشحال

میشم هر چه زودتر اینجارو ترک کنی.

 

 

سیبک آدمش محکم تکان خورد و برای آنکه اشک

حلقه زده در چشمانش را نبینم، سریع به سمت در

رفت.

میخواستم سکوت کنم اما حرفی که در دلم مانده

بود سنگینتر از آن بود که بتوانم تحملش کنم و

قبل خروج کاملش گفتم:

-نمیدونم مادر هستی یا نه ولی وقتی شغلی داری

که طرف حسابت بچه ها و نوجوان ها هستن، باید

اونارو مثل بچه های خودت ببینی. وگرنه آدم هایی

سر راهت قرار میگیره که با بچه های الآن و یا

با بچه ها و عزیزهایی که قراره تو آینده داشته

باشی، دقیقاا مثل خودت غیرانسانی رفتاری

میکنن. به سود خودشون فکر میکنن و در نهایت

 

 

تبعاتی به وجود میاد که هضمش برای تو به عنوان

یه مادر غیر ممکنه. میگم تو پروندهت بنویسن

استعفا نه اخراج تا بتونی جای دیگهای کار پیدا

کنی و امیدوارم برات درس شده باشه که همیشه

همه چیز پول و موقعیت نیست!

لرزش شانه هایش را دیدم و زمانی که از اتاق

بیرون زد، همانطور که داشتم جواب تشکرهای

شوکه و پر از قدردانی آیدا را میدادم چشمم به

اروند خورد که بیرون اتاق ایستاده و با غرور و

عشق و افتخار نگاهم میکرد.

لبخندی به رویش زدم و چشم هایم را باز و بسته

کردم.

 

 

و زندگی درسم را خیلی خوب به من آموخت و

رسالتم را از به دنیا آمدن، نشانم داده بود…!

___♡_

 

#زنجیروزر

تلفن را بین شانه و گردنم گذاشتم و همانطور که

وسایل سالد را میشستم، گفتم:

-آره هانی جون نه میخوام فرزند خوندهم باشه.

…-

-ساتیا دختر فوقالعادیه. حال یه شب برای شام

میگم بیاد از نزدیک با هم آشنا بشید.

…-

 

 

-اوهوم نه اروندم موافقه.

…-

-درسته میفهمم. مرسی که به فکرم بودی و زنگ

زدی، واقعاا خوشحال شدم صداتو شنیدم. راستی

ِکی برمیگردی؟

…-

صدادار خندیدم و آرامتر گفتم:

 

 

-اِنقدر نرو کنار دریا بسه دیگه چقدر پسرارو

عاشق خودت میکنی؟!

صدای قهقههاش بلند شد و با بوسهای که برایش

فرستادم، قول گرفتم که نهایت تا آخر هفته برگردد

و بیش از این دلتنگمان نکند.

-افرا غذا ِکی حاضر میشه؟

با آمدن مهرزاد تلفن را کناری گذاشتم و جلو رفتم.

 

 

مهرزاد یک نسخه کوچک شده از اروند بود و

روز به روز بیشتر شبیه پدرش میشد.

کمی خم شدم و محکم گونهاش را بوسیدم.

-آمادهس عشقم تا تو لباساتو عوض کنی غذا هم

حاضره، میدونستم از تمرین برگردی گرسنهای

زودتر شام درست کردم.

چشمانش درخشید.

محکمتر از من گونهام را بوسید و دست های

کوچکش را دو طرف صورتم گذاشت.

 

 

_♡_♡_♡_

 

-مهربون ترین مامان دنیا افرا خوشگلهی خودمه.

 

 

لبخندم پررنگتر شد و الحق که پسر دوازده

سالهی مان خیلی خوب مهرورزی را یاد گرفته

بود.

تا خواستم جوابش را دهم با ضربهای که محکم از

پشت به شانهی کوچک مهرزاد خورد، به من

چسبید و شوکه به اروند که همراه نهال هشت

سالهی مان کنار در ایستاده بود نگاه کردم.

-صد دفعه نگفتم به زن من نگو افرا خوشگه؟

مهرزاد موهای بورش را از مقابل چشمش کنار

زد و تخس گفت:

 

 

-میگم چون مامانه منه و اگر حس میکنی بیشتر

از من بهش نزدیکی، اشتباه میکنی چون اونی که

نه ماه تو شکم مامانم بوده من بودم و حداقل اندازه

خودت بهش نزدیکم پس بهتره به این موضوع

عادت کنی و دیگه مقاوتتو کنار بذاری اروند!

کاملاا جدی گفته بود. شبیه یک مردی که در

خواسته هایش عزمی راسخ دارد و سپس بیاهمیت

به صورت چین خوردهی اروند از آشپزخانه

خارج شد و بلند گفت:

-مامان لطفاا تا دستامو میشورم غذامو بکش خیلی

گرسنمه، ممنونم خوشگله!

 

 

لب گزیدم و در حالی که به سختی خندهام را کنترل

میکردم مثل خودش با صدای بلندی گفتم:

-چشم مامان جون.

اروند حرصی نگاهم میکرد و برای فرار از چشم

های غضبناکش جلو رفتم و دستانم را برای در

آغوش کشیدن نهال باز کردم.

 

-تو هم گرسنهت شده عشقم؟

نهال با همان صدای آرام و پر از نازش گفت:

 

 

-آره اما خیلی نه میتونم کمکت کنم تا میزو بچینی

افراجون.

هم او و هم مهرزاد گاهی به اسم و گاهی مامان و

بابا صدایمان میکردند.

اوایل اروند این عادتشان را خیلی دوست نداشت

اما به نظر من همه جوره شیرین بودند.

-خیلی هم عالی میشه… راستی امروز مدرسه

چطور بود؟

با نهال حرف میزدم تا از خط و نشان کشیدن

های چشم های وحشی اروند فرار کنم اما آخر سر

 

 

کنار راهرو گیرم انداخت و زمانی که حرصی

بوسهای به گردنم زد وغرید:

-شب بهت نشون میدم پشت پسرت دراومدن یعنی

چی افرا خانوم!

فاتحه خودم را خواندم و این بار حتی چشم های

مظلوم شدهام هم افاقه نکرد.

و قطعاا من آخر بین این پدر و پسر از بین

میرفتم!

 

_♡_

-بابا امروز نیک ازم پرسید که میتونه ببوستم یا

نه.

با جملهی یکدفعهای که نهال گفت، چنگال در دستم

خشک شد و از گوشهی چشم متوجه دهانه تا

بناگوش باز ماندهی مهرزاد هم شدم.

اروند هم غذا خوردن را کنار گذاشته و فقط خود

نهال بود که همچنان با ناز و عشوه ذاتیاش و

بیاهمیت به واکنش های ما شامش را میخورد.

 

 

 

-خب؟ تو چه جوابی بهش دادی؟!

 

 

نهال با دست های کوچکش که با لک لیمویی

تزئین شده بود، لیوان حاوی آبش را برداشت و

خونسرد شانه بال انداخت.

-بهش گفتم فکر نمیکنم تو این سن کار مناسبی

باشه و اگر واقعاا دوستم داره باید صبر کنه تا

جفتمون هجده ساله بشیم.

اروند با رضایت سر تکان داد.

-جواب درستی دادی عزیزم به هر حال شما

جفتتون فقط هشت سالتونه و فعلاا نباید وارد مرحله

های دیگهای از زندگی بشید.

 

 

نهال غذایش را جوید و با دستمال لب هایش را

پاک کرد.

-درسته اروند جون همینطوره… من غذام تموم

شده برم تکالیفمو انجام بدم.

-برو بابا.

-مرسی ماما شام خیلی خوشمزه بود.

 

 

به خود آمدم و با آنکه این هزارمین باری بود که

دخترمان سورپرایزم میکرد، هنوز هم از بعضی

کارهایش شوکه میشدم.

و این گوشهای از تربیت های مخصوص به اروند

بود.

آنقدر همیشه دوستانه با نهال و مهرزاد رفتار

میکرد که هردویشان بیهیچ ترسی هر چیز که

میخواستند را میپرسیدند و با او به اشتراک

میگذاشتند و هر مشکلی که برایشان پیش میآمد

بدون خجالت و ذرهای مکث اولین نفری که

سراغش میآمدند، اروند بود.

 

 

 

-نوش جونت دخترم.

نهال که رفت مهرزاد با اخم های درهم گفت:

 

 

-پسرهی پررو اصلاا برای چی همچین چیزی رو

گفت حتی منم که چهار سال ازش بزرگترم هنوز

کلارا رو نبوسیدم. شیطونه میگه فردا برم مدرسه

و حالشو جا بیارم!

اروند نگاهش کرد و با لبخند دستی به موهایش

کشید.

-آروم باش قهرمان، خواهرت خودش جوابشو داده

نگران نباش. اگه یه وقت نتونست از پسش بربیاد

و من و مامانتم کار داشتیم یا نبودیم، حتماا از تو

میخوام که اوضاع رو درستش کنی. اما فعلاا

خودتو درگیر نکن اوکی؟

 

 

مهرزاد در مقابل لحن مقتدرانه اما مهربان پدرش

سر تکان داد.

و کمی بعد وقتی دوباره سمت من آمد و با هیجان

شروع به تعریف اتفاقات روزمرهاش کرد،

سوالتش و نظرهایی که میپرسید مانند همیشه

حرص اروند را درآورد.

بچه هایمان زیادی به من وابسته بودند!

مشکلاتشان را با هردویمان در میان میگذاشتند اما

از نظرشان من شیرین ترین مادر دنیا بودم و

 

 

اروند هم با وجود عشق فراوانش به هر دو ثمره

زندگیمان نمیتوانست حسادت نکند!

_♡_

-مامان بیا فیلم.

با خط و نشان انگشت اشارهاش را مقابل صورتم

تکان داد.

-نمیریا میریم اتاقمون!

 

 

-عشقم خب بیا بریم یه فیلم باهاشون ببینیم بعد

میریم میخوابیم دیگه.

نوچ بلند بالیی گفت.

 

 

 

-نمیخوام همین الآن میریم دوباره بد عادت بشن

هم دیر میخوابن هم تو رو از من میگیرن.

و سپس رو به نهال و مهرزاد که معصومانه خیره

مان بودند، گفت:

-بچه ها من و مادرتون خستهایم میریم بخوابیم.

الآنم وقت فیلم نیست تا نیم ساعت دیگه بیشتر بیدار

نمونید.

 

 

صدای اعتراضشان بلند شد اما بیاهمیت پیشانی

مهرزاد و گونهی نهال را محکم بوسید و ادامه داد:

-همین که گفتم. قبل خواب مسواک و دوش یادتون

نره، لباس هاتونم عوض کنید.

من هم بوسیدمشان و دست در دستش وارد اتاق

شدیم.

تا در را بست سریع گفتم:

 

 

-منم میرم دوش بگیرم عرق کردم.

ناراضی سر کج کرد.

-چه لزومی داره عشقم؟ بعدش با هم میریم دیگه.

برای گستاخیاش چشم گرد کردم.

– از دست تو… نخیر الآن میخوام برم حس کثیفی

دارم.

 

 

منتظر جوابش نماندم و خودم را داخل حمام

انداختم.

دوش را باز و شروع به شمردن کردم.

-ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو…

با باز شدن در لبخند روی لب هایم پررنگ شد و

به طرفش برگشتم.

لباس های تنم را که دید، سوالی سر تکان داد.

 

 

بیاختیار قهقهه زدم.

-چی شد؟ انتظار داشتی لخت باشم؟ هه به کاهدون

زدی عزیزم… مطمئن بودم میای!

-ای توله منو بازی میدی؟!

شانه بال انداختم.

-همینه که هست تا تو باشی همش منو تهدید نکنی!

 

 

جلو آمد.

سعی داشت لباس هایم را دربیاورد اما از زیر

دستش در رفتم و داخل اتاق دویدم.

 

 

-افرا چیکار میکنی صبر کن ببینم.

صدای خنده های بلندم در غرها وتهدیدهایش گم

میشد و چقدر خوب بود که اتاقمان تماماا عایق صدا

داشت وگرنه بخاطر دنبال بازی بچگانهمان آبرو

حیثیت برایمان نمیماند.

و ما هر دو هنوز هم مانند روزهای اول شیفته و

حیران یکدیگر بودیم!

 

عشق، شور و خوشحالی را مانند یک گل سرخ

زیبا در دل های مان زنده نگه داشته بود.

-اگه میتونی بگیرم!

با بالتنهی برهنه از حمام بیرون زد و چشم های

ریز شدهاش به زبان بیرون آمدهی من دوخته شد.

-نوچ… خجالت نکش ها همینجوری مثله بچه

کوچولوها رفتار کن!

-دوست دارم دلم میخواد!

 

 

به طرفم خیز برداشت که بیشتر دویدم و کمی بعد

همین که بالی تختمان پریدم، گیرم انداخت و

خیمهی سنگینی روی تنم زد.

هردویمان نفس نفس میزدیم و او بود که با مهر

شروع به بوسیدن سر و صورت و گردنم کرد.

-خیلی بی ادب شدی افرا خانوم… آدم شوهرشو

تشنه نگه نمیداره!

صورتش را نوازش کردم.

 

 

-آخی عزیزم چقدرم تو تشنه میمونی! اگه ماهانه

نباشم هرجور دوست داری از خجالت خودت

درمیای وال!

 

 

به بیحیایی ام که بیش از حد مورد پسندش بود

خندید و همانطور که دراز میکشید، تنم را هم

روی خودش خواباند.

-چیکار کنم تو هم اگه یه زن خوشمزه مثله من

داشتی عمراا نمیتونستی ازش بگذری، سیر نمیشم

ازت.

لب هایم را با زبان تَر کردم و همراه گاز کوچکی

که از چانهی خوشفرمش گرفتم، لب زدم:

-سیر بشی کشتمت! بعدم منم دلم برات تنگ میشه

عمرم… دلتنگیت یه طرفه نیست که!

 

 

از چراغ سبز دادنم چشم هایش درخشید.

با عجله بند تاپم را پایین کشید و سر پایین آورد.

لب هایمان درست یک میلیمتر با هم فاصله داشت

که تقهی محکمی به در خورد و با صدای مهرزاد

که میگفت:

-بابا میشه منو نهال امشب پیشه شما بخوابیم؟ چند

روزه همش مدرسه بودیم خیلی دلمون براتون تنگ

شده.

اروند به معنای واقعی کلمه وارفت و من هرگز

یادم نمیآمد که تا این حد بلند خندیده باشم.

 

 

قهقهه زدم و قهقهه زدم و قهقهه زدم.

این اوج خوشبختی بود.

من، افرا تاشچیان گذشته و افرا کامکار حال در

زندگی هم معنای واقعی غم و هم معنای واقعی

خوشحالی را چشیده و در نهایت مزد تمام سختی

هایم را گرفته بودم…!

پایان

امیدوارم این رمان رو دوست داشتین هرچند هیچ حمایت و  نظری ندادین و خستگیش همونجور موند تو وجودم:(((

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arian Yarahmai
8 ماه قبل

سلام وخسته نباشید خدمت نویسنده عزیز،من از همون پارت اول عاشق رمانتون شدم ،خیلی قلم زیبا و با احساسی دارید ،امیدوارم دوباره شاهد رمان زیبای دیگری از شما باشیم،با آرزوی موفقیت و داشتن روزگاری خوب و خوش برای شما نویسنده ی عزیز

Mobina Moradi
8 ماه قبل

سلام و درود به نویسنده عزیز بسیار از خواندن رمان فوق العادتون لذت بردم و قلم زیبایی داشتید امیدوارم همینجوری پرقدرت پیش برید👏

میترا ب
8 ماه قبل

وای یا ابلفض توروخداااااا تمومش نکن این لامصبو
جان جدا ادامه بدههههههههه🥲🥲🥲🥲بابا یدونه رمان درست حسابی میخوندیما🥲خوشبخت بشن ایشالله.خدایا یدونه هم از این اروند به ما بده🥺🥺

عرشیا خوب
8 ماه قبل

من که عاشق این رمان بودم دستتون درد نکنه

نیوشا
8 ماه قبل

درود*
من هم مدتی پیش به گمونم چندماه پیش که اواسط رومان بود رفتم از اول پارت۱ تا فکرکنم پارت۶۳•۶۵ خوندم (که پارت ۶۴ پیداش نکردم فکرکنم بخاطر حجم بالای قسمتها پاک شده بود😐😕 ) بعد دوباره/ برگشتم/ اومدم گاهی همون پارتهایی که گذاشته میشود میخوندم•••••••

نیوشا
8 ماه قبل

ببخشید؛
چی گفتم🙅 رمان*

زی زی🤍 ‌
8 ماه قبل

سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز،
رمانتون خیلی عالی ،زیبا و احساسی بود و من به شخصهههه عاشق رمانتون بدم.
منتظر رمان جدیدتون هستم .موفق باشید❤

زی زی🤍 ‌
8 ماه قبل

سلام قاصدک جون این رمان فایل پی دی افش رو هم میذارید؟

زی زی🤍 ‌
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

مرسی ❤

Z. M
3 ماه قبل

سلام عرض میکنم خدمت نویسنده عزیز
خواستم بگم رمانتون فوق العاده بود واقعا دست مریزاد خسته نباشید:)))) عالی بود فوق العاده و بسیار زیبا بود واقعا کلمه ای که بتونم توصیفش کنم در ذهنم نیست چه از نظر روند داستان چه از نظر قلم بسیار زیبا و احساسی و ادبیتون و چه از نظر شخصیت هااا بسیار فوق العاده بود واقعا:)))))
جزو زیباترین رمان هایی بود که خوندم از این جنبه هایی که گفتم خصوصا شخصیت اروند که من به شخصه دیوونش شدم خدای من:) خدا بده به هممون از این اروند ها همینقده ماه همینقده با درک و شعور همینقده منطقی همینقده مرد با غیرت:)))))))))))))))))))))) یعنییی کیف کردم دیوونه شهصیت اروند شدم واقعا و از نظرم یکی از ویژگی هایی که رمانتونو خاص از بقیه رمان ها کرده بود همین شخصیت متفاوت و منطقی و ماه مرد رمان بود نه مثل اکثر رمان ها یه پسر بی درک و شعور و….
من به شخصه از محدود رمان هایی بود که با چنین شخصیت پسری رو به رو شدم و همین باعث شد که عاشق رمان بشم و جزو بهترین رمان هایی باشه که خوندم و تا عمر دارم ارزو میکنم هر دختری یه مردی همینقدر با شعور حامی و منطقی مثل اروندو برای خودش داشته باشه:))))
در کل رمانتون عالی بود و با وجود زیاد بودن ماجرا ها و افراد اما کف کردم به تمام داستان اشاره شده بود و اصلا پایان بازی نداشت پایانش هم بسیار زیبا بود این خوشبختی و خانواده زیبا حق افرا و اروند بود:)
باهاشون اشک ریختم حسرت خوردم و خوشحال شدم از خوشبختی ای که نتیجه تمام این سختی های زندگی افرا بود
بازم میگم شخصیت اروند واااقعا عشق بود🥺🥲
دلم نمیخواست تموم بشه خسته نباشید خداقوت واقعا؛:)

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x