رمان زنجیر و زر پارت256

4.2
(30)

 

زنجیر و زر:

جداا عصبانی شده بود و نمیدانم چرا اما واقعاا

انتظار همچین واکنشی را نداشتم!

-تو دلت نمیخواد از من بچه داشته باشی؟ درست

حس کردم؟!

چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند.

-دیوونه شدی خانومم؟ مگه میشه دلم نخواد؟ این

چه حرفیه میزنی آخه؟!

 

 

قطره اشکی از چشمم چکید و سر چرخاندم.

-من چیزی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم…

ببخشید اگه تحت فشار گذاشتمت!

 

 

 

حرصی دستش را دور کمرم پیچید و تنم را به

خودش نزدیک کرد.

-افرا چرا لج میکنی اَلکی مگه…

قطره اشکی که از چشمم چکید درجا ساکتش کرد.

حرصی و محکم موهایم را بوسید و لب هایش را

به گوشم چسباند.

-من بدتو میخوام؟ من عاشق اینم که یه کوچولو

از نخودچی خوشمزهم داشته باشم اما هنوز برات

 

 

زوده، دانشگاهت، زبانت، آینده شغلیت… کلی

چیز هست که باید بهشون فکر کنی. باید براشون

تلاش کنی. من دلم میخواد رو پای خودت وایسی.

دلم میخواد بری سر شغلی که عاشقشی. من

نمیخوام زنم محدود به آشپزخونه و بچه داری

باشه. میخوام پیشرفتتو ببینم. میخوام همه چی

طوری پیش بره که خودتو آدمه مفیدی حس کنی.

اصلاا فکر کردی چرا بعد این همه مدت تصمیم

گرفتم که از اینجا بریم؟!

اشکم را پاک کردم و پر بغض صدایش زدم:

-اروند من میدونم تو به فکرمی اما…

 

 

دست هایش را دور صورتم قاب گرفت و به

چشمانم زل زد.

-من دلیلم برای از اینجا رفتن فقط شرایط خودم

نیست. میخوام تو هم بدونه تمامه خاطرات بدی

که اینجا دست و پاتو بستن تلاش کنی. بتونی

پیشرفت کنی و آدمه موفقی بشی. صد در صد ببین

صد در صد آرزوی من اینه که بچه داشته باشیم و

به وقتش یه بچه که هیچی قول میدم یه تیم فوتبال

برات ردیف میکنم!

 

 

ناخودآگاه لبخندی روی لب هایم نشست که

آرامترش کرد و با بوسهی محکمی که به لب هایم

زد ادامه داد.

-باور کن شوخی نمیکنم. اما قبله اون میخوام

شاهد پیشرفت زنم باشم. شاهد قویتر شدنش. بهتر

شدنش. میفهمم مادر شدن آرزوی هر دختریه اما

تو هم منو درک کن و بیشتر به فکر خودت باش!

 

 

همزمان با گفتن جملهی آخر قرص و آب را به

طرفم گرفت.

چند ثانیه خیرهاش شدم.

هنوز هم ذهنم پیش یک کوچولوی دوست داشتنی

مانده بود اما از طرفی حرف های به شدت

منطقیاش و از طرفی دیگر اینکه دلم نمیخواست

ناراحتش کنم باعث شد که بدون بحث خواستهاش

را انجام دهم.

-آفرین بهت قشنگ من… حال بیا اینجا یه کم پیشم

بخواب آرامش بگیرم که امروز کلی دارم باید

زودتر برم.

 

 

خودم را در آغوشش انداختم و دراز کشیدم.

و با ذهنی مشغول آنقدر عطر تنش را نفس کشیدم

که آرام شدم و چشمانم سنگین شد.

بیخبر از آنکه در آیندهی نه چندان دور به آرزوی

دوست داشتنی و به شدت شیرینم خواهم رسید…!

____♡_

 

 

-چقدر خوشحالم اینجا میبینمتون بچه ها… بیاید

تو… بیاید تو.

همانطور که ایلیای کوچک در آغوشم بود همراه

صحرا وارد خانهی عمه آناهیتا شدیم و دقیقاا همان

دم ورودی با دیدن سالن بسیار به روز خانه و

مبلمان اسپرتش ابروهایم بال برید.

چه کسی فکرش را میکرد روزی روزگاری

دختر انوشیروان تاشچیان در همچین خانهای

زندگی کند؟!

 

-بشینید چی میخورید… چای یا قهوه؟

صحرا گفت:

-عمه جون بیا بشین زیاد وقت نداریم باید بریم

خونه ولی گفتیم قبلش بهت سر بزنیم.

 

 

-بعد این همه مدت اومدین میخواید زودم برید؟

عمراا اگر بذارم حداقل باید اندازهی یه چایی پیشم

باشید.

اشارهای به صحرا کردم تا دیگر ادامه ندهد و تا

سر تکان داد، عمه آناهیتا ذوق زده پا به

آشپزخانهی جمع و جور و مرتبش گذاشت.

-چرا با شوهرهاتون نیومدین؟ دلم میخواست

اونارو هم ببینم.

-خیلی دلشون میخواست بیان ولی متاسفانه کار

داشتن.

 

 

ایلیای خوابالود را آرام روی مبل گذاشتم و خیره

به صورت کوچکش لب زدم:

-اِنقدر اخم نکن بچه زشتی زشتتر میشی.

تپل بلا انگار کاملاا حرف هایم را میفهمید که در

خواب اخم هایش باز شد و لبخندی روی لب هایم

نشاند.

عمه آناهیتا خیلی زود با سینی چای برگشت و با

دیدن ایلیای خوابالود ذوق زده خندید.

 

 

-ماشالله بهش چقدر بزرگ شده. افرا خانوم دیگه

کم کم نوبت شماست ها چرا دست به کار نمیشی

پس؟!

قندی که در دلم آب شد آنقدر عیان بود که لبخندش

را پررنگتر کرد اما صحرا یکدفعه گفت:

-این خانوم فعلاا داره فرار میکنه اونور آب فکر

نکنم حالحالها بچه دارشه.

عمه آناهیتا لب هایش را روی هم فشرد و چشم

ریز کرد.

-افرا جدی میخوام یه سوالی بپرسم ازت میخوام

تو هم مثله همیشه باهام صادق باشی… خب؟!

 

 

-حتماا عمه خیالت راحت باشه… من هیچوقت بهت

دروغ نمیگم.

-عزیزمی… ببینم خوشحالی؟ اگه از رفتنتون

خوشحال باشی خیاله منم راحت میشه اما اگه

دوست نداری…

-خوشحالی من به جا نه به بودن اروند بستگی

داره. با اون هر جا باشم خوشحالم. خوشبختم.

برای همین فکر منو نکن عمه بقیه رو نمیدونم اما

خداروشکر خیلی وقته که حال من یکی خوبه!

 

تلألو اشکی که در چشمانش نشست را نتوانست

پنهان کند.

متاثر جلو رفتم و دستش را گرفتم.

 

 

-یادته روزی که اجازه دادی برم تولد هستی؟ حتی

فکرش هم نمیکردم آخر اون همه زجر آخر اون

کتک هایی که اون روز خوردم، اون همه

بیآبرویی اِنقدر قشنگ بشه. برای همین لطفاا گریه

نکن بعضی وقت ها تغییرات خیلی برای آدم خوبن

حتی اگر اولش اینجوری به نظر نیاد اما در اصل

تغییر همیشه بد نیست. اینو من و تو از همه بهتر

میدونیم مگه نه؟!

اشک هایش چکیدند و دست هایش را محکم دور

تنم حلقه کرد.

-میدونم عزیزم و خداروشکر که الآن خوبی اما

هنوز که هنوزه وقتی به اون روزها فکر میکنم

تنم می لرزه. هنوزم گاهی کابوسشو میبینم.

 

 

اشکش را پاک کردم و خیلی نَرم صورتش را

بوسیدم.

-دیگه به هیچ کدوم فکر نکن. از همهش گذشتیم.

قوی شدیم. هم من هم شما… به این خونه نگاه کن.

داری تنها اینجا زندگی میکنی در صورتی که

دختر انوشیروان تاشچیانی! اگر این اسمش موفقیت

نیست پس چیه؟!

بینیاش را بال کشید و متاسف سر تکان داد.

-بابام دیگه اصلاا شبیه اون آدمی نیست که

میشناختیش! از وقتی جریان مادر واقعیت رو شد

و صحرا طلاق گرفت، انگار یه دفعه بمب وسط

 

 

خونه منفجر کردن. کم کم همه مسیر خودشونو

انتخاب کردن. انوشیروان خان اول قهر کرد. فکر

میکرد مثله همیشه بچه هاش تا ببینن قهر کرده

خودشونو می ُکشن تا همه چی رو برگردونن به

حالت سابقش… مخصوصاا از صالح خیلی انتظار

داشت اما همین که شرکت ورشکست شد و صالح

مثله شغالی که سال ها منتظر بوده، هر چی

باقیمونده بود رو جمع کرد و یه شرکت زد. وقتی

تو روی بابا وایساد و دست زن و بچه شو گرفت و

رفت. از اون روز دیگه انوشیروان بزرگ

نتونست خودشو جمع کنه… انگار کمرش شکست!

 

سوالی که همیشه به شدت در ذهنم پررنگ بود را

آرام و پر از تردید به زبان آوردم.

-عمه ا..انوشیروان هیچوقت پشیمون شد؟ منظورم

اینه روزی اومد که ناراحتی رو عذاب وجدان رو

تو صورتش ببینی؟!

 

 

لب هایش را با زبان تّر کرد و نگاهش را به

نقطهای نامشخص دوخت.

-ماه هاست که اصلاا ندیدمش اما آره شکسته شده.

داغون شده. از روزی که نتونست دیگه تو بازار

سر بلند کنه و ما هر کدوم یه جا پخش شدیم، از

وقتی بابات گذاشت رفت، صالح اون کارو کرد و

تاجگل دیگه خونه نیومد و هر کی به یه نحوی

نادیدهش گرفت، انوشیروان تاشچیان دیگه اون آدم

سابق نشد. یه روز رفت تو اتاقش و تا هفته ها

بیرون نیومد. اینجوری میخواست ناراحتی و

عصبانیت شدیدشو نشون بده اما موضوع اینجا بود

که دیگه احساسات اون برای کسی مهم نبود! اِنقدر

بد همیشه هممونو ِله کرده بود که حتی نخوایم به

صورتش نگاه کنیم!

-عمه پشیمونه یا نه؟ فقط اینو بهم بگو باور کن

اصلاا برام مهم نیست که چه بلاهایی سرش اومده

 

 

چون اون آدم اگه همین الآن جهنمم تجربه کنه، باز

نمیتونه سال هایی که کلی آدمو سوزونده،

سرنوشت هایی که تغییر داده و گناه هایی که کرده

رو جبران کنه. ولی واقعاا برام جالبه بدونم… یه

ذره شده اندازه سرسوزن از کارهایی که کرده

پشیمون شده یا نه؟!

محکم لب گزید و خجالت زده زمزمه کرد:

-نمیدونم شاید شده باشه ولی من به شخصه

هیچوقت پشیمونی یا چیزی مثل عذاب وجدان رو

تو چشماش ندیدم!

 

ناخودآگاه طرح لبخند روی لب هایم نشست.

-میدونستم هر چی نباشه توبه گرگ مرگه… اگه

پشیمون میشد جای تعجب داشت!

 

 

صحرا نوچ بلندی گفت و غرغر کنان جلوتر آمد.

-نمیفهمم بعد این همه مدت دور هم جمع شدیم آخه

چرا باید راجع به اون آدم حرف بزنیم؟ ولش کنید

خدا جوابشو بده چایی هاتونو بخورید قبل اینکه آقا

ایلیا بیدارشه وگرنه تضمین میدم کوفتتون کنه.

لبخندم پررنگتر شد و سر تکان دادم.

-راست میگه عمه اصلاا فراموش کن چی پرسیدم.

یه کم از خودت بگو… همه چی خوبه؟ اوضاعت

چطوره؟!

عمه آناهیتا هم بحث را عوض کرد و دل به دلمان

داد. خیلی زود آنقدر سرگرم حرف زدن و خندیدن

 

 

شدیم که انوشیروان شیطان صفت و هر چه

خاطرهی بد بود را از خاطر بردیم.

-وای چقدر دیر شد پاشو بریم صحرا… ساعت از

دستمون دررفت.

-حال یه کم دیگه بمونید چه عجله ایه؟ من…

با صدای زنگ در یکدفعه رنگ از رخ عمه

آناهیتا پرید و صحرا گفت:

-منتظر کسی بودی؟

-نبودم اما یعنی…

 

 

دکمه هایم را بستم و بلند شدم.

-احتمالا یه مهمون ناخوندهس ما زودتر بریم

بهتره. پس یادت نره روز آخر منتظرتم… حتماا

بیا.

-م..میام مگه میشه نیام؟ حتماا میام عزیزم.

صحرا ایلیا را در آغوش گرفت و با چشم و ابرو

به صورت رنگ پریده عمه اشاره کرد.

 

 

-چش شد؟!

-نمیدونم ولی انگار یهو معذب شد بیا ما زودتر

بریم.

جلوتر راه افتادم و همین که عمه آناهیتا با استرسی

که سعی داشت پنهانش کند گونهام را بوسید و آرام

در خانهاش را باز کرد، لبخند به کل از روی لب

هایم پاک شد.

این دیگر که بود…؟!

 

 

مرد ابتدا شوکه نگاهم کرد و سپس با شرمندگی

تمام نگاهش را به عمه آناهیتا دوخت.

-آناهیتا جان شرمنده نمیدونستم مهمون داری.

 

 

آناهیتا جان… درست شنیده بودم؟!

-ی..یه دفعهای شد میخوای تو برو بعداا با هم…

من که عملاا لل شده بودم اما صحرا سریع گفت:

-نه نه شما بفرمایید داخل ما دیگه داشتیم

میرفتیم… با اجازتون.

جلو آمد و با ایلیای در آغوشش دست منه خشک

شده را هم گرفت و همراه خود کشاند.

 

 

به سختی خودم را جمع و جور کردم و از نایلون

های خرید در دست مرد چشم گرفتم.

-وحیدجان بیا تو من خ..خودم بچه هارو بدرقه

میکنم.

مرد سریع با اجازهای گفت و تا داخل خانه شد،

عمه آناهیتا معذب و با گونه های سرخ شده نالید:

-بچه ها خواهش میکنم فکر بدی نکنید. من و

وحید قصدمون جدیه. خیلی ساله همو میشناسیم.

نمیدونم چطور بگم که باور کنید اما

صحرا آرام دستش را گرفت و لبخند زد.

 

 

-آروم باش عمه زندگی خودته به ما ربطی

نداره… ما فقط میخوایم تو خوب باشی.

-افراجان…

-صحرا راست میگه عمه فکر هیچی رو نکن به

ما ربطی نداره… خواهش میکنم خودتو اذیت

نکن.

-عزیزای من… دورتون بگردم.

هر دویمان را در آغوش گرفت و کمی بعد جدا

شدیم.

 

 

هیچ نفهمیدم چگونه خداحافظی کردیم و پایین رفتیم

اما همین که داخل ماشین نشستیم، شوکه زمزمه

کردم:

-صحرا تو هم دیدی؟ مثله مردایی که برای

خونشون خرید میکنن نایلون مواد خوراکی دستش

بود!

 

 

 

-چی بگم وال معلومه که خیلی نزدیکن حتی شاید

با هم زندگی کنن!

-آره شاید بعید نیست دیگه هیچی رو تو این دنیا

بعید نمیدونم!

با قهقههی ناگهانی صحرا شانه هایم بال پرید و

شوکه نگاهش کردم.

-چی شد؟

 

 

-وای افرا وای!

-هان چی شد؟!

-واقعاا امیدوارم عمه خیلی خوشبخت بشه اون

لیاقتشو داره اما فکرشو کن یه لحظه، دختر

کوچیکه انوشیروان خان بزرگ با دوست پسرش

زندگی میکنه! اگه این اتفاق سال ها پیش افتاده

بود اون پیرمرد تو همون خونه هممونو دار میزد!

ناخودآگاه لبخند روی لب هایم نشست و کمی بعد

صدای خندهی بلند و از ته دلمان در فضای

کوچک ماشین پیچید و خواب را به کل از سر

ایلیای کوچک پراند.

 

 

حق با صحرا بود همچین چیزی برای انوشیروان

تاشچیان از یک مرگ تدریجی هم وحشتناکتر بود.

خوشبختی های جورواجور انسان هایی که بخاطر

او سال های طولنی ای از زندگیشان را فدا کرده

بودند، مانند اسید آن پیرمرد را ویرانه کرده بود.

به راستی که درست گفته بودند… کار این دنیای

فانی، به شدت عجیب غریب و غیر قابل پیش بینی

بود!

____♡_

 

 

 

-مطمئنی؟!

خیره به در با عزمی راسخ سر تکان دادم.

 

 

-مطمئنم.

-چرا میخوای اعصاب خودتو خرد کنی افرا؟ چه

واجبیه واقعاا؟!

سر چرخاندم و نگاهی به چشمان نگرانش انداختم.

-واجبه اروند… من باید به جای مامانم به جای

بچگی مزخرفم، دو کلوم با این مرد حرف بزنم.

-با حرف زدن چیزی تغییر میکنه؟؟

-نه اما دلم سبک میشه… این برام بهتره میدونم!

-خیلیخب باشه… ولی منم میام.

 

 

-اروند لطفاا…

-اعتراض نداریم افرا نگران نباش تو حیاط منتظر

میمونم ولی نمیتونم اجازه بدم با اون مرد تو

خونه تنها بمونی!

از لحن فوق جدیاش مشخص بود هیچ جوره

بیخیال نمیشود.

به ناچار سر تکان دادم.

-باشه با هم میریم.

 

 

از ماشین پیاده شدیم و بعد از سال ها مقابله

عمارت انوشیروان تاشچیان ایستادم.

مقابله خانهای که شاهد تلخ ترین روزهای زندگیام

بود!

با افسوسی که همیشه در قلبم میماند، از کیفم

کلیدی که مدتی طولنی گوشهی کمد خاک

میخورد را بیرون کشیدم و در قفل چرخاندم.

نمیدانستم قفل ها را عوض کردند یا نه اما وقتی

در آهنی با صدای جیرجیری باز شد، لب هایم رو

به بال کشیده شدند.

 

 

دقیقاا همانطور که حدسش را میزدم… تغییرات

آخرین چیزی بود که در این دنیا انوشیران خان

تاشچیان میتوانست دوستشان داشته باشد!

آرام در را به عقب هل دادم و با دیدن حیاط خانه

دهانم نیمه باز ماند.

اروند متعجب گفت:

-چرا اینجوری شده؟!

 

 

حیران قدم روی برگ های زرد درختان که در

تمامه حیاط پخش شده بودند، گذاشتم.

گویی َگرد ُمرده روی خانه و باغچه پاچیده بودند

که تا این حد دلگیر و کثیف به نظر میرسید!

 

 

 

صدای شکستن برگ ها و خاطراتی که یکی پس

از دیگری در ذهنم چرخ میخوردند.

تو نوهی انوشیروان تاشچیانی دختر جون پس

نسبت به همون رفتار کن!

قدم بعدی و صدای فریادهای مردی که مثلاا

پدربزرگم بود و همخونم!

تجدید آوردی احمق؟ من نمیفهمم تو جز درس

خوندن چه کار دیگهای داری که همینم درست

انجام نمیدی بیعرضه؟!

 

نگاهم به انباری خورد و صدای شلاق کمربند در

گوشم پیچید.

نوهی من… نوهی انوشیروان تو مهمونی مختلط پا

گذاشته و مچشو با یه الدنگ تو اتاق خواب گرفتن؟

آخ دختر مطمئن باش از دستم زنده بیرون نمیری!

گویی دوباره داشتم آن خاطرات زجرآور را

زندگی میکردم که ناخودآگاه کمرم قوس برداشت

و تنم لرزید.

-افرا چی شد عزیزم؟ خوبی؟!

 

 

اروند سریع آرنجم را گرفت و نگران خیرهام شد.

-خو..خوبم یه لحظه یاد خاطراتی که اینجا داشتم

افتادم.

-گفتم که نیایم… فقط لجبازی کن خب؟

نفس عمیقی کشیدم تا ارامش از دست رفتهام را

پیدا کنم و لبخندی به رویش زدم.

-من باید این کارو انجام بدم اما نگران نباش خیلی

زود از این خونهی نفرین شده میریم… قول میدم!

 

 

هنوز هم نامطمئن نگاهم میکرد اما با فشاری که

به دستش وارد کردم با عجله به سمت عمارت

اصلی رفتم.

نباید اجازه میدادم خاطرات تلخ و چرکین دوباره

حالم را خراب کند.

باید برای آخرین بار با آن پیرمرد نفرت انگیز

روبه رو میشدم و سپس تا اَبد این خانه را ترک

میکردم!

دستیگرهی در را که پایین کشیدم، سالن تاریک

مقابله دیدم قرار گرفت.

 

 

بیآنکه کفش هایم را دربیاورم وارد خانه شدم.

همه جا پر از سکوت بود و هیچ جوره باور

کردنی نبود که این همان خانهی پر رفت و آمد و

پر از سلطنت تاشچیان هاست! بیشتر شبیه یک قبر

بزرگ و تاریک به نظر میرسید!

 

دستم مشت شد و جلو رفتم.

با کفش های ِگلی روی فرش های خاک گرفته

خانه ایستادم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.

کتک های بیشماری که در این خانه خورده بودم!

روزهایی که با گرسنگی از سر میز پر از

غذایشان بلند شده بودم!

 

 

تحقیرهای تمام نشدنی و زمانی که با گوش های

خود شنیدم انوشیروان خیلی راحت به متین

میگفت که اگر ازدواج با من را قبول کند،

میتواند هر کس بخواهد را صیغه کند و هنوز

ازدواج نکرده قصد داشتند سرم هوو بیاورند!

خدایا اگر تا آخر برای عمر بیرون آمدن از اینجا

هم شکرت میکردم باز کافی نبود…!

از سالن چشم گرفتم و با لحن بسیار محکمی که تا

به حال در خود ندیده بودم، بلند گفتم:

-انوشیروان کجایی؟ بیا من اومدم!

… –

 

 

-نوهت اومده… افرای عزیزت!

همچنان سکوت بود و سکوت.

-دارم صدات میکنم پیرمرد چرا نمیای؟ آآ یا نکنه

باید میگفتم بابابزرگ جون تا اعلیحضرت

تشریف فرما بشن؟!

این بار سکوت طولنی نشد و صدایی که در این

دنیا بیشتر از هر چیز و هرکس مشئمزم میکرد،

آمد.

 

 

صدای عصا… شمرده شمرده و محکم و چیزی

نگذشت که شیطان مقابلم ایستاد!

با همان ابروی بال رفته و نگاه بیحس و نفرت

انگیز!

هنوز هم همان بود و جز اینکه گرد پیری بیشتر

روی صورتش نشسته بود، هیچ تغییره دیگری

نکرده بود!

 

-اینجا چیکار میکنی دختر؟ با اجازه کی اومدی تو

خونه من؟!

بینیام چین خورد و نیشخند زدم:

-دلم برات تنگ شده بود بابابزرگ جون… شنیدم

تنها موندی گفتم بیام بهت سر بزنم!

 

 

با چندش نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.

از قصد یک لباس کوتاه و بسیار جلف پوشیده بودم

تا ببیند چقدر مخالف چیزی که همیشه میخواست

شدهام و بیشتر آتش بگیرد و همین که نگاهش به

کفش های ِگلیام افتاد، رنگش سرخ شد.

خیره در چشمانش کفشم را روی فرش ساییدم که

یکدفعه دستش بال آمد اما قبل آنکه بتواند مثله

تمامه سال های کودکیام صورتم را سرخ کند،

دستش را روی هوا گرفتم و با همهی قدرتم مچش

را فشار دادم!

 

 

-یواش… به خودت مسلط باش بابابزرگ این همه

عصبانیت برات خوب نیست!

دندان روی هم سایید.

از عصبانیت تنش میلرزید و نیشخند روی لب

هایم را پررنگ میکرد.

-از خونهی من گمشو بیرون دخترهی آشغال هنوز

انوشیروان خان نمرده که اومدی تو خونهش و

اینجوری گه های اضافی میخوری!

سرم را کمی جلو بردم.

 

 

-چی گفتی؟ انوشیروان خان؟ خانی مونده و ما

نمیبینیم؟ دیگه هیچکس حتی حسابت نمیکنه. مال

و منالت، بچه هات، شرکتت، همه رو از دست

دادی. به نظر من دیگه به خودتت خان نگو.

…-

-واقعاا دوست نداشتم جای تو باشم. خودم که هیچی

این حالو حتی برای دشمنمم نمیخوام!

-گمشو بیرون حرومزاده زبون دراز!

تیری که یکدفعه به قلبم اصابت کرد را خیلی خوب

حس کردم اما ظاهرم را تماماا محکم نگه داشته

بودم.

 

 

 

-به تو چه ربطی داره حال و احوال من که اومدی

اینجا و نظر میدی؟!

 

بزاق گلویم را سخت قورت دادم.

-حق با توئه. به من ربطی نداره و خداروشکر

میکنم که هیچیه آدمه کثیفی مثله تو بهم ربط

نداره. همونطوری که تو هیچوقت منو مثله نوهت

ندیدی، سال هاس که منم تو رو نمیشناسم. اگه

اسمتو جایی بشنوم میگم غریبهس. دلیله اینجا

اومدنمم این نیست که بخوام خودمو سبک کنم.

چون تویی که نمیدونم پس فردا با این همه گناهی

که کردی چطوری قراره تو قبر بخوابی، اِنقدر

خاطرهی بد برام ساختی که حتی اگه تا فردا صبحم

مرورشون کنم، تموم نشن و خدا میدونه که هر

لحظه نفس کشیدن کنار آدمی مثله تو چقدر حال

بهم زنه!

 

 

چشمانش درشت شد و دهانش باز مانده بود. این

لحن برای خودم هم شبیه یک سورپرایز زیبا بود.

روزی حتی در خواب هم نمیدیدم که مقابلش

بایستم و اینگونه ترور شخصیتیاش کنم!

-بخاطر مامانم اومدم اینجا!

-برو بیرون.

کفشم را با حرص بیشتر روی فرش ساییدم و

حسابی ِگل آلودش کردم.

-این ِگلی که میبینی حاصله چند ساعت نشستن

سر قبر مادریه که بخاطر تو و پسرت فرصت

 

 

شناختنش که هیچی، حتی نتونستم یه بار هم

صحبتش بشم. من بابامو بخشیدم. درست یا غلط

خوب یا بدشو نمیدونم. اما به حرمت دو بار دست

نوازشی که رو سرم کشیده بود، بخشیدمش. اما

تو…

لب هایم را با زبان تَر کردم و جلوتر رفتم.

-گناهت دقیقاا مثله این ِگل میمونه. هر چی بیشتر

به فرش میسابمش جای از بین رفتن همه جارو

کثیفتر میکنه. نمیدونم حساب کتاب اون بالیی

چطوریه اما گناه ها و اشتباهات تو حتی عرش

اونم میتونه به لرزه دربیاره و اینو بدون که اگر

یه روزی همه آدم هایی که ِلهشون کردی ببخشنت

و حتی منم بتونم ببخشمت، کاری که در حق مامانم

کردی، اون گناه کثیفت تا دنیا دنیاس سراغت میاد

 

 

و هیچوقت ولت نمیکنه. تو تنهایی و بیچارگی

میمیری و هر جور که حقت باشه بخاطرش

مجازات میشی. اینارو بدون و براش آماده باش و

هر بار به اینجاش دقت کن، هر بار از هر جا که

ضربه خوردی، من و اره و اوره و شمسی کوره

نیاد تو فکرت، نگی خدایا بخاطر کدوم گناهم بود،

چون هیچ گناهی تو دنیا بزرگتر از اینکه یه مادرو

با پست فطرتی تموم از بچهش جدا کنی، نیست!

 

 

…-

-امروز آخرین باریه که سر راه هم قرار میگیریم

اما حرفامو هیچوقت فراموش نکن بابابزرگ

جون!

چرخیدم و با قدم های بلند به سمت در رفتم.

تمامه تنم از تو میلرزید و با بیچارگی خودم را

آرام نگه داشته بودم.

 

 

-من تورو از مامانت جدا نکردم دخترجون. اون

تاوانه رابطهش با یه مرد زن و بچه دارو پس داد.

هرزگی تو خانوادهی من تاوان داره و اینو من

خودم شخصاا به مادرت فهموندم و تنها چیزی که

ازش پشیمون نشدم و نمیشم همینه! نگاه به تنهاییم

تو این خونه هم نکن. فکر نکن بی یال و کوپال

شدم، یه شیر حتی اگه پیرم بشه بازم شیره و ِله

کردن موش هایی مثله تو براش شبیه آب خوردنه

و همونطوری که خودت گفتی، امیدوارم این

آخرین دیدارمون باشه وگرنه برای تو یکی اصلاا

خوب نمیشه!

اشکی که در چشمم بود را پس زدم و سر تکان

دادم.

 

 

-اِنقدر بیارزش و حال بهم زنی که حتی جوابتم

نمیدم. اما اشکال نداره گذر زمان همونطوری که

تا حال خیلی چیزهارو بهمون ثابت کرده، در

نهایت اینم ثابت میکنه که حق با کی بوده. تویی

که روحتو به شیطان فروختی یا مامان بیچارهی

من که تو سن کم خام پسرت شد و همه چیزشو

باخت!

صورتش چین خورد و با چندش نگاهش را از

صورتم گرفت.

-الحق که مثله همون مادر هرزهتی. صورتت،

رفتارت، حرف زدنت، اِنقدر شبیه اونی که

هیچوقت نتونستم تو رو نوه خودم ببینم… تا حال

اینو نگفته بودم بخاطر سجاد ساکت بودم اما بدون

بدجوری حالمو بهم میزنی.

 

 

-افتخار میکنم که شبیهشم و شبیه یه آدمه پَست و

… دیگه نیستم.

از کلمهی بدی که به کار بردم صورتش سرخ شد.

 

 

به سختی لب زد:

-برو بیرون… بــرو بـیـرون!

نگاهم را از مردک شیطان صفت گرفتم و

زمزمهی آخرش که میگفت:

کاشکی تو همون بیمارستان ولت میکردم

حرومزاده را نادیده گرفتم.

 

 

همانطور که گفته بودم، زمان باز هم همه چیز را

هم به من و هم به این مردک که هنوز که هنوزه

خودش را والتر و بهتر از همه میدانست، ثابت

میکرد.

دنیا خیلی بیشتر از حال او را در تنهایی های

دیوانه وارش غرق میکرد و این تازه روزهای

خوشش بود!

اشکی که از چشمم چکید با لبخند روی لب هایم در

تضاد بود و حسه عجیبی داشت.

گویی آن حرف ها را به جای مامان طلا گفته

بودم. و زمانی که در حیاط پا گذاشتم و به سمت

 

اروندی که منتظر و نگران نگاهم میکرد رفتم،

بسیار سبکتر از صبحی بودم که ساعت ها سر

خاک مزار مادر واقعیام گریسته و خودخوری

کرده بودم!

آن گریه ها و بستن همیشگی پروندهی انوشیروان

تاشچیان، روحم را آزاد و آرام کرده بود…!

دکتر خسروی باز هم راست گفته بود… گاهی فقط

فراموشی اتفاقات گذشته کافی نیستند، اول از همه

باید زخم هایمان را حسابی تمیز و بعد برای

همیشه فراموششان کنیم. چرا که همیشه امکانه

عفونی شدن زخم های کثیف وجود دارد!

 

 

 

 

-بسه دیگه خانومم اِنقدر گریه نکن. گفتم هر وقت

دلت تنگ شد میایم میبینیشون چرا اینجوری

میکنی آخه؟!

بینیام را محکم بال کشیدم و با صورتی که غرق

اشک بود، خیرهاش شدم.

این رفتن بسیار سختتر از آنی بود که حدسش را

میزدم!

-خیلی سخته اروند انگار قلبم داره َکنده میشه. حس

عجیبیه همش میگم کاش قبل رفتن بیشتر با همشون

وقت میگذروندم.

 

 

لبخند مهربانی زد و گونهام را ناز کرد.

-دورت بگردم، یه جوری میگی قبله رفتن انگار

داریم میریم خط مقدم جنگ… با هواپیما همش

چند ساعت فاصله داریم. هر وقت بخوای میایم یا

اونارو دعوت میکنیم.

لب ورچیدم.

-ولی هر وقت دلم برای صحرا تنگ بشه نمیتونم

بهش زنگ بزنم و بگم بیا عصر بریم بیرون!

 

 

با اخم های درهم نگاهش را بین لب های ورچیده

و چشمان خیسم چرخاند و دستش را دور شانهام

حلقه کرد.

-بیا اینجا ببینم.

سرم را به گودی گردنش چسباندم و او بوسهای

محکم به پیشانیام زد.

-درسته اما هر چی هم بشه من پیشتم. ما همو

داریم. کنار همیم. مطمئن باش میتونیم جای خالیه

خیلی هارو برای هم پر کنیم… لطفاا دیگه اِنقدر

گریه نکن.

 

 

-سعی میکنم.

چند دقیقهی طولنی در آغوشش ماندم و در

سکوت از نوازش دست هایش لذت بردم اما با

آمدن مهماندار و اشارهاش به کمربندهایمان صاف

نشستم و دستی به صورتم کشیدم.

 

 

از همین حال هم میدانستم در این پرواز طولنی

بدجوری حالت تهوع خواهم گرفت اما چارهای

نبود.

از یک طرف ح ِس ب ِد پرواز و از طرف دیگر

گریههای مامان و صحرا هنگام خداحافظی از پس

ذهنم بیرون نمیرفت.

کلافه به طرف اروند سر چرخاندم.

 

 

-میشه بازم حرف بزنیم؟ حالم اصلاا خوب نیست.

با نگاهی خیره به زمین زل زده بود و گویی اصلاا

صدایم را نمیشنید.

آرام به شانهاش زدم.

-اروند؟

…-

-اروند خوبی؟ صدامو میشنوی؟

 

 

-جان چیزی گفتی؟

سوالی سر تکان دادم.

-اتفاقی افتاده؟ چرا اِنقدر تو فکری؟!

-نه چیز مهمی نیست نگران نباش.

دستش را گرفتم و به چشمانش زل زدم.

-نپرسیدم مهمه یا نه، پرسیدم چیزی شده؟!

 

 

دستی به گوشهی لبش کشید و نامطمئن نگاهم کرد.

-خب یعنی… نه ولش کن. اصلاا ربطی بهت

نداره.

-اروند وقتی اینجوری میکنی نگران میشم. راست

و حسینی بگو ببینم چی شده!

در حالی که معلوم بود هنوز هم از گفتنش مطمئن

نیست، دهان باز کرد و اسمی را به زبان آورد که

در این لحظه هیچ انتظار شنیدنش را نداشتم!

 

-د..درست شنیدم؟ گفتی مهدی؟!

سر تکان داد.

 

 

-یعنی همون مهدی ای که جفتمون میشناسیم؟

همون مرتیکه عوضی روانی؟!

آرام گوشهی لبش را خاراند.

-فکر کنم بهتره بگیم همون مرتیکهای که عوضی

بود!

اخم کوچکی بین ابروهایم افتاد.

-حال چه فرقی داره مگه…

 

 

یکدفعه ذهنم روشن شد و شوکه پرسیدم:

-منظورت از بود چیه؟ نکنه میخوای بگی که…

-آره همونو میخوام بگم… فوت شده.

متعجب نگاهش میکردم و حسی که داشتم یک

شوک زدگی کامل بود.

درست بود که مرگ خبر نمیکرد اما هیچ جوره

در همچین موقعیتی انتظارش را نداشتم!

-چ..چرا؟ چطور شده؟

 

 

یکدفعه چشمانش عصبانی شد.

-ولش کن فقط در همین حد بدون که دیگه نیست.

معترض لب زدم:

-اروند چرا اینجوری میکنی خب؟ همش بهم ایراد

میگرفتی چرا همه چیزو نمیگی اونوقت خودت

داری پنهون کاری میکنی؟!

 

 

-عشقم موضوعه خوب یا قشنگی نیست. بهتم ربط

نداره. چرا اِنقدر کنجکاوی میکنی؟!

تخس چانه بال گرفتم.

-چون میخوام بدونم!

 

حرصی نگاهش را در صورتم چرخاند اما وقتی

دید خبری از تسلیم شدن نیست، شروع به تعریف

پایان قصه مهدی کرد.

پایانی باور نکردی که بسیار تلختر از حد انتظار

بود و چه کسی باور میکرد نوهی تحصیل کرده و

بزرگ انوشیروان خان تاشچیان، پسری که روزی

روزگاری هر دختری آرزوی داشتنش را داشت،

امید زن عمو پروانه و عمو صالح همچین عاقبت

وحشتناکی داشته باشد!

 

 

عاقبتی که مقصر اصلی اش تنها خودش بود و

خودش!

شهر لیون زیباتر از حد انتظارم بود. طوری که از

تماشایش سیر نمیشدم.

ترکیب تکنولوژی و سنت جوری کنار هم جفت و

جور شده بودند که انگار نه انگار تفاوتشان از

زمین تا آسمان است!

پل ها، کافه ها، رستوران ها و موزه ها در عین

حس غربت و ناآشنایی که به وجودم میدادند

سرشار از زیبایی هستند و طبیعت بکر هم حکم

تیر آخر را داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x