رمان زنجیر و زر پارت 260

4.2
(32)

 

زنجیر و زر:

مکث کرد و طوری که انگار همین حال مشتی

محکمی خورده، صورتش جمع شد.

-اِنقدر احمق بودم که مثله یه عوضیه واقعی

نخواستم دوتا دونه حلقه بخرم و…

اصلاا نمیتوانستم کوچکترین توهینی را نسبت به

خودش تحمل کنم.

سریع رو نوک انگشت های پایم بلند شدم و بیتعلل

لبهایم را به لبهایش چسباندم.

 

 

بوسهای عمیق که ساکتش کرد.

شکمه بزرگم مانع از حل شدنمان در هم میشد اما

کمرم که محکم میانه دست هایش فشرده میشد،

برای خوب شدن حالم کافی بود.

حسه نفس تنگی که به سراغم آمد، بالجبار عقب

کشیدم و او بود که با بوسهای صدادار لب هایم را

رها کرد.

 

دستم را یک طرف صورتش گذاشتم و به نرمی ته

ریش هایش را نوازش کردم.

-بسه دیگه عشقم چقدر میخوای بخاطر همچین

چیزایی خودتو ناراحت کنی؟ درسته ما از این

مراسم ها نداشتیم اما خداروشکر اِنقدر خاطرهی

 

 

خوب با هم داریم که حسرت هیچی به دلمون

نمونده باشه. الآنم که در مورد عقدمون حرف زدم

بخاطر این نیست که ناراحت شده باشم فقط

میخواستم بگم ما شروعمون هیچ جوره چنگی به

دل نمیزد اما بهترین زندگیرو کناره هم تجربه

کردیم، امیدوارم برای علی و آهو هم همینطور

باشه. چون امشب هر چقدرم براشون جادویی و

خاص باشه، عمرش چند ساعت بیشتر نیست. مهم

بقیه عمرشونه… سال های زیادی که اگه خدا

بخواد قراره کنار هم زندگی کنن و امیدوارم

خواهرت و علی هم مثله ما فقط جلد زندگیشون

خوب نباشه!

نگاهش پر از مهر شد و حس پرستیدنی که در

چشمانش بود، احتمالا تا ابد قرار بود ضربان قلبم

را بال ببرد و گونه هایم را سرخ کند.

 

 

-دورت بگردم من…

-افرا… افرا اینجایی؟!

صحرا که هیجان زده و پر از هول و ول به تراس

آمد، سریع از اروند فاصله گرفتم.

-چی شده؟!

چشمانش برق میزدند و گونههایش به سرخی

گیلاسهای تابستان شده بود.

 

 

-بیا یه لحظه کارت دارم.

دستم را محکم گرفت و و بیتوجه به صدای بلند

اروند که میگفت:

-خانوممو ندوون دنباله خودت صحرا!

مرا همراه خود کرد.

 

با عجله به طرف سرویس بهداشتی رفتیم و دست

عرق کردهاش نگرانیام را بیشتر میکرد.

-یه چیزی بگو دختر چی شده خب؟!

 

 

-صبر کن افرا یه لحظه صبر کن!

وارد سرویس که شدیم در را پشت سرش بست و

نفس نفس زنان مقابلم ایستاد.

-یه چیزی باید بهت بگم!

-کوفت… خب حرف بزن دیگه!

با شئ ای که یکدفعه مقابلم بال گرفت و دیدن آن

دو خطی که قبلا هم شاهدش بودم، دهانم بسته شد

و نگرانی از خاطرم رفت.

 

 

-من حاملهام!

-چی؟!

-درست شنیدی. باور کردنی نیست اما حاملهام!

یعنی تا جایی که میدونم این دوتا خط نمیتونه

معنیه دیگهای داشته باشه مگه نه؟

-پس چطور… مگه نگفته بودن که دیگه نمیشه؟!

اشک هایش که مشخص بود تماماا از سر ذوق

هستند چکید و لب زد:

 

 

-دفعهی پیش که رفته بودم دکتر یه سری آزمایش

دادم. زنه گفت احتمالش خیلی کمه ولی شاید بتونم

دوباره برای مادر شدن اقدام کنم. جدی نگرفتم

فکر کردم حال محضه دلخوش کردنم داره یه چی

میگه اما یه مدته حالتام عجیب شدن. اومدنی اینجا

به همایون گفتم جلو یه داروخونه وایسه و تا

رسیدیم سریع استفاده کردم. باورت میشه؟حتی

نتونستم تا خونه صبر کنم. یه تصمیمه لحظهای بود

و حتی فکرشم نمیکردم که مثبت بشه!

 

-نمیدونم چی بگم شبیه معجزهس تبریک میگم

بهت عزیزدلم.

محکم و از ته دل گونه هایش را بوسیدم.

برق چشمانش زیادی کور کننده شده بود.

 

 

-خیلی خوشحالم افرا ولی از یه طرفم حسم عجیبه.

نمیدونم چطور به زبون بیارم شبیه آرزوییه که

سال هاس داشتمش ولی حتی فکرشم نمیکردم یه

روز واقعیت پیدا کنه!

آرام و نوازشوار تری زیر چشمانش را گرفتم.

-خداروشکر که به آرزوت رسیدی اما گریه نکن

برات خوب نیست. اینو من نمیگما شوهر خواهرت

میگه. جملهی معروفه گریه برای زنه حامله مطلقاا

ممنوعه! وای صحرا چقدر خوب که حاملهای حال

دیگه یه کم بیخیاله من میشه و دستوراتشو به تو هم

میگه. تبریک میگم عزیزم از این به بعد پدر تو

رو هم درمیاره!

 

 

بلند خندید و من بال زدن پروانه ها را در قلبم

خیلی خوب حس میکردم.

بازویش را فشردم و با خوشحالی ای که تماماا دلم

را گرم کرده بود، لب زدم:

-پس دوباره بهترین مامانه دنیا قراره منو خاله کنه

هووم؟

بینیاش را بال کشید و سر تکان داد.

-مثله اینکه!

 

 

-لیاقتشو داری. جداا میگم نه چون خواهرمی و

عاشقتم، بخاطر قلب بزرگت لیاقته بهترین هارو

داری. وقتی میتونی بچهی یه نفر دیگه رو بیقید

و شرط دوست داشته باشی، یه بچه که سهله ایشال

خدا جینیشو بچه بده!

چشمانش گرد شد و به بازویم کوبید.

-دیوونه… اینجوری نگو سکته میکنم این الآن چه

دعایی بود؟

شیطان ابرو بال انداختم.

 

 

 

-همینه که هست. خب بگو ببینم همایون چه حسی

داشت؟ فهمیده دیگه آره؟

 

مضطرب گوشهی ناخنش را به دندان گرفت.

-نه نگفتم.

-وا پس چطوری رفتی داروخونه؟!

-گفتم مسکن میخوام پیچوندمش. وای افرا خیلی

هیجان دارم. به نظرت وقتی بفهمه چیکار میکنه؟!

-چیکار میخواد بکنه قطعاا خوشحال میشه.

-اروند وقتی فهمید چیکار کرد؟ عکسالعملش چی

بود؟!

 

 

با یادآوری روزی که خبر باردار بودنم را به

اروند دادم، لبخند از روی لبانم پر کشید و گونه

هایم سرخ شدند.

-چیزه یعنی…

-افرا بپیچونی کشتمت، قشنگ تعریف کن میخوام

بدونم. همایون تو خیلی چیزها رفتارهاش شبیه

ارونده.

تک خندهای زدم و سعی کردم بیخجالت کولی

بازی آن روزم را برای صحرا تعریف کنم.

 

 

-باشه خب راستش اون روز…

-صبر کن بذار رو صندلی های بیرون بشینیم بعد

بگو خوب نیست اِنقدر سرپا بمونی.

ناچاراا همراهش شدم تا با تعریف آن روز دوباره

قلبم را پر از یک شرمسار ِی عشقآلود کنم!

____♡_

 

ذهنه قفل کردهام خیره به برگه های آزمایش بود و

جملهی زن بیمکث در سرم میپیچید و میپچید.

Félicitations, vous êtes enceinte

(تبریک میگم شما باردارید)

 

 

با دستی که بیاختیار مدام روی شکمم میگذاشتم،

مقابله آینه ایستادم و نگاهم را به صورتم دوختم.

و این واقعیت داشت…!

داشتم مادر میشدم!

جدی جدی در حاله حمل جنینه مردی بودم که بتم

و تمامه خواستهام از این دنیا شده بود!

تکهای از وجود او و این بهترین خبری بود که در

همهی عمر شنیده بودم!

 

 

روزی حتی به فردایم هم امیدوار نبودم اما حال

صاحب یک زندگی فوقالعاده، یک شوهر

فوقالعادهتر و کودکی که قرار بود ترکیبی از

جفتمان باشد، شده بودم!

این یک معجزهی بسیار واقعی و دوست داشتنی

بود!

لبخندی که روی لب هایم نشست با قطره اشکی که

از چشمم چکید، همزمان شد و در کسری از ثانیه

صدای قهقهه های بلندم با صورتی که تماماا خیس

شده بود، یک تراژدی پر از تضاد و زیبا به وجود

آورد.

 

 

از پشت میز بیرون آمدم و از آنجا که چیزی تا

ترکیدن فاصله نداشتم، بلند جیغ زدم و فریاد

کشیدم:

-خـدا جووونم شکرت مرررسی دورت بــگـردم،

مـرررسی همه کـس مـن!

هیجانزده روی تخت بزرگ و سلطنتی اتاقمان

رفتم و بپر بپر کنان شروع به رقصیدن کردم.

 

 

-شکرت خداجونم شکرت.

با ریموت بالی تخت صدای موزیک در اتاق بلند

شد و دلم میخواست تا فردا صبح بچرخم و

برقصم.

با آخرین چرخش و آشفته شدن موهای بلند و لختم،

عرق از سروصورتم جاری شد.

و تا خواستم یک پرش بلند دیگر روی تخت بخت

برگشته داشته باشم، با درد جزئی ای که در کمرم

پیچید، خشک شدم و سریع روی تخت نشستم.

 

 

نفس نفس میزدم و هر دو دستم را محافظانه طور

روی شکمم گذاشتم.

-ببخشید مامانی. ببخشید دورت بگردم م..مامانت

یه کم سر به هواس اما بخاطر تو میشم عاقل ترین

زن دنیا… صبر کن جوجهم فقط صبر کن و تماشا

کن عمر من.

سر پایین بردم و با آنکه قطعاا لب هایم نمیتوانست

به شکمم بچسبد، در یک تلاش بیفایده سعی خود

را کردم و همین که حس کردم چیزی نمانده تا

استخوان های گردنم از جا دربیایید، قهقهه زنان

بیخیال شدم و تنم را روی تخت انداختم.

 

 

-مامانی گفتم عاقل میشم ولی فکر کنم تا وقتی به

دنیا بیای وضعیت همینه!

لبخند از روی لب هایم جدا نمیشد و نفهمیدم چقدر

در همان حالت ماندم و رویابافی کردم اما همین که

صدای زنگ موبایلم بلند شد، از عالم خیال بیرون

کشیده شدم و با دیدن اسم اروند محکم لب گزیدم.

 

آخرین بار گفته بود تا وقتی دانشگاهم را تمام

نکردهام بچه دار نمیشویم و از آنجا که هنوز

دانشجو بودم، پس احتمال داشت که زیاد هم از این

موضوع خوشحال نشود!

اخمالود و مضطرب سرم را به طرف چپ و

راست تکان دادم.

دیوونه نشو دختر… مگه از اروند بامحبتترم

وجود داره؟ حتماا خوشحال میشه!

 

 

آری… البته که خوشحال میشد اما به شرطی که

حس نکند بارداری نابههنگام ضرری به آیندهام

خواهد زد و خللی در رویاهایم و آرزوهایی که او

برایم داشت، به وجود میآورد.

اگر حتی یک ذره هم حس میکرد که این بچه

مانعی برای من خواهد شد، آنوقت نه تنها بخاطر

بودنش خوشحال نمیشد بلکه شانه های پر

مسئولیتش سنگینتر از قبل میشدند و مهمتر از

همهی این ها یک موضوع دیگر بود.

 

 

اروند باید میفهمید و درک میکرد که خودش هم

به اندازهی من مشتاقه یک کودک از جنس

عشقمان است!

هر طور شده باید احساسه مسئولیت شدید و

نگرانیاش را کنار میگذاشتم و یادش میدادم که

پدر شدن چقدر برازندهاش است!

با فکری که ناگهان در سرم آمد، چشمانم درخشید

و لب هایم با یک لبخند بدجنسانه بال رفتند.

موبایلم که داشت برای بار دوم زنگ میخورد را

بال آوردم و بعد از گرفتن میمیک صورتی که مد

نظرم بود، تماس را وصل کردم.

 

 

از همین حال میدانستم قرار است تا مرز یک

سکته ناقص برود اما تقصیر خودش بود که راهه

دیگری برایم نگذاشته بود!

زر

 

و من مجبور بودم که توپ را به زمین خودش

بیاندازم…

_♡_

-خانومه من نگاهم نمیکنی؟ نمیخوای بهم بگی

دکترت امروز چی گفت؟

با بغضی مصنوعی دست هایم را درهم پیچاندم و

سر پایین انداختم.

 

 

-افرا؟!

-نمیکنم… نمیگم.

چند ثانیه سکوت شد و سپس با حس بیشتری ادامه

داد:

-چرا خوشگلم؟ میخوای نگرانم کنی؟!

سر بلند کردم و بیتوجه به اونی که با دیدن

صورتم مانند همیشه چشمانش درخشیده بود،

اخمالود گفتم:

 

 

-اگه خیلی نگران بودی به اون جلسه مسخرت

نمیرفتی و منو اینجا تنها نمیذاشتی!

سر کج کرد و انگشت اشارهاش را روی صفحه

گوشی کشید. دقیقاا ماننده تمامه وقت هایی که نازم

میداد و من شبیه یک گربهی ملوس خودم را در

آغوشش جمع میکردم.

-تو فکر میکنی من دلتنگ نیستم نخودچی؟ فکر

میکنی برای محکم بغل کردنت، برای بوسیدن لب

های کوچولوت بال بال نمیزنم جوجه؟!

در ظاهر به حرف هایش گوش میدادم اما ذهنم

ماا

تما مشغوله نقشهی بدجنسانهام بود.

 

 

-به سرت قسم من دلتنگترم خوشگلم اما هنوز

اِنقدر بیغ نشدم که زنمو بردارم ببرم پیشه چهارتا

سیبیل کلفت و میدونی که باید این جلسه رو

میاومدم!

با ناراحتیای ساختگی سراغ اولین جملهام رفتم.

-آره اما این کارت باعث شد تنهایی برم دکتر و

وقتی داشت لمسم میکرد تو نبودی.

گوشهی چشم هایش چین افتاد و لب هایش را روی

هم فشار داد تا نخندد.

 

 

 

-آخ..آخ کوش؟ کجاست اون تولهای که صبح تا

شب با لباس های یه وجبی لخت و پختی جلوم

میگرده اما نمیذاره بهش دست بزنم؟!

 

 

…-

-افرا خانوم؟ شما ندیدی این توله خوشمزه مارو؟

حرصی لب زدم:

-اون فرق داره تو شوهرمی!

چشمانش را بست و هووم کشیدهای گفت.

 

 

-پس که من فرق دارم. ایندفعه که یه لقمه چپت

کردم میفهمی اینجوری برای شوهرت زبون

نریزی شیرین عسل!

بیتوجه به حرف زدنش دوربین را عقبتر بردم و

دستی به زیر پلک های کشیدم تا اشک های

ساختگیام را پاک کنم.

-اروند متوجه نیستی موضوع فقط نبودنت و تنها

دکتر رفتن نیست. موضوع تصمیمی بود که چون

نبودی مجبور شدم تنهایی بگیرم!

توجهش جلب شد و اخمی بینه ابروهایش نشست.

 

 

-چرا چی شده مگه؟!

محکم بزاق گلویم را قورت دادم و نگاه دزدیدم.

-افرا پرسیدم چی شده؟ جواب بده عزیزم!

-دکتر د..دکتر یه چیزی گفت یعنی یه خبری بهم

داد!

دیگر عملاا نگران شده و آن هیجانه اولیهاش را به

کل از دست داده بود.

 

 

♡_♡_♡_

اخه چرا این دختر انقدر پسرمو اذیت میکنه🥹

 

-چی خب؟ حرف بزن دختر!

 

 

سر بال گرفتم و همانطور که داشتم خودم را

میکشتم تا چشمانم اشکی به نظر برسد، با ناراحت

ترین حالت ممکن نالیدم:

-گفت حاملهام!

خیره به صورتم خشک شده بود و قبله آنکه بتواند

اوضاع را تجزیه و تحلیل کند، ضربه دومم را هم

زدم.

-منم… منم برای سقط وقت گرفتم.

 

 

حرفم را زدم و صورتم را با هر دو دست پوشاندم

تا اشک های نداشتهام را پنهان کنم و چیزی

نگذشت که صدای غرش وارش تمامه موهای

نداشتهام را خیس کرد.

-یعنی چی که برای سقط وقت گرفتم؟!

…-

-افرا بردار دستاتو از روی صورتت، ببین با

بدبختی دارم خودمو کنترل میکنم که سرت داد

نزنم. بردار و یه توضیح درست بهم بده! یعنی چی

که وقته سقط گرفتم؟!

 

 

پشت دستم را محکم روی صورتم کشیدم و دعا

دعا کردم تا پوستم سرخ به نظر برسد.

-خب یعنی بخاطر تو این کارو کردم.

رنگ صورتش کم کم به کبودی میرفت و

میتوانستم رگ گردن بیرون زدهاش را هم ببینم.

-بخاطر من؟!

 

 

-آ..آره دیگه چون تو دوست نداری بچه دار بشیم و

بارها گفتی فعلاا وقتش نیست. منم تا شنیدم حاملهام

وقته سقط گرفتم. الآن ساعت چنده؟

چرخیدم و همانطور که به ساعت اتاق نگاه

میکردم دروغ های مسخرهام را پشت سرهم

ردیف میکردم.

-گفت دو ساعت دیگه برم. امروز یه وقت داشتن

کنسل شده چون من گفتم فوری میخوام دادتش به

من.

 

سکوت سنگینی شد و زمانی که دوباره نگاهش

کردم از حس دریدن و وحشی گریای که در

چشمانش بود، تنم لرزید.

-اروند جان خوبی؟

 

 

لحظهای با حرص و عصبانیت چشم بست و وقتی

دوباره نگاهم کرد، چشمانش چنان میدرخشید که

همزمان هم فاتحهی خودم را خواندم و هم از به

ثمر نشستن نقشهام در دلم جشنی بر پا شد

دیدنی…!

انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت و با عصبانیت

غرید:

-میمونی تو خونه… هیچ جا نمیری تا بیام

فهمیدی؟ با اولین پرواز برمیگردم.

-اما…

 

 

بیاختیار فریاد زد:

-گفتم صبر میکنی تا بیام افرا… شنیدی چی گفتم؟!

-باشه… باشه عزیزم.

تماس که قطع شد دستی به گونه های تب دارم

کشیدم و با لبخندی که گوشه لب هایم جا خوش

کرده بود، بلند شدم و دستی به شکمم کشیدم.

-مامانی داشتم شوخی میکردم خب؟ یه وقت حرف

هامو جدی نگیری ها داشتم با بابات شوخی

میکردم عزیزم.

 

به حمام رفتم و همانطور که لوسین ها و گل های

خشکم را داخل وان میریختم با آوردن یک

آبمیوهی خنک و شیرین پذیرایی از خود را به حد

اعلا رساندم.

و در آن واحد همهی تلاشم بر این بود که ذهن و

قلبم را کنترل کنم تا بخاطر کاری که با اروند

کردهام عذاب وجدان نگیرم.

♡_♡_♡_

فقط وقتی که میگه اروند جان خوبی😑

 

 

 

به هر حال این موضوع بیشتر از من تقصیر

خودش و مخالفت های همیشگیاش با بچه دار

شدن بود…!

***

 

 

-هینن… خدا لعنتت نکنه افرا چطوری تونستی این

کارو باهاش بکنی آخه؟!

زیادی بدجنس شده بودم که هنوز هم بابت آن روز

حس پشیمانی نداشتم!

-چیکار میکردم؟ اِنقدر همیشه مخالفت میکرد

مجبور بودم. خواستم یه جوریایی بهش بفهمونم که

اونم چقدر بچهمون رو میخواد.

صحرا طوری که دارد به یه موجود عجیبالخلقه

نگاه میکند، سر تکان داد و خندهام را بیشتر کرد.

 

 

-خب وقتی اومد چی شد؟ چیکار کرد؟!

-حتماا باید اینم تعریف کنم؟ متوجهی که داری

لحظات خصوصیمون رو زیرورو میکنی دخترم؟

-آآ بگو دیگه… لطفاا.

دستی به گونه های سرخم کشیدم و با لبخند

شیرینی که گوشهی لب هایم بود، دوباره به یاد آن

روز و خاطرات شیرینمان افتادم.

***

 

 

 

و بیست و چهار ساعت بیشتر نگذشته بود که

خودش را رساند!

 

 

اول صبح و زمانی که در یک خواب عمیق و

بسیار شیرین غرق بودم، متوجه بوی ادکلنش و

سپس دست هایش که دور تنم پیچید شدم.

تقریباا محکم تنم را به خود میفشرد و سرش را هم

در گودی گردنم فرو کرده بود.

نفس های تندش هم نماینگر حرصی بود که از

قصد به او خورانده بودم!

-بیدارشو من اومدم.

… –

 

 

-افرا پاشو میگم باید حرف بزنیم.

به سختی پلک هایم را از هم فاصله دادم و تا

نگاهم به صورت خسته و چشمانه سرخش افتاد،

برای یک لحظه کوتاه عذاب وجدان ِخ َرم را

گرفت.

-اروند ِکی اومدی؟

فشاری به ساعدم وارد کرد و تنم را کمی از تخت

فاصله داد.

 

 

-پاشو کارت دارم.

خب اینطور که بوش میآمد اوضاع را بدجوری

قاراشمیش کرده بودم!

بزاق گلویم را قورت دادم و آرام به تاج تخت تکیه

دادم.

دست هایم را مظلومانه درهم پیچاندم و بیربط لب

زدم:

 

 

-خوش اومدی عزیزم دلم برات تنگ شده بود، چه

خوب شد که زود اومدی.

ابرو بال انداخت و خیره به مظلوم نمایی هایم پچ

زد:

-پس خوش اومدم؟!

…-

-مرسی خانومم. حال اگه خوش آمد گوییت تموم

شد و بیدارم هستی، مظلوم نمایی رو بذار کنار و

به سوالم جواب بده!

 

 

-من…

انگشت اشارهاش را مقابله صورتم تکان داد و

تهدیدوار گفت:

-یه سوال ازت میپرسم. فقط و فقط یه سوال ازت

میپرسم و ازت میخوام کاملاا باهام صادق باشی

وگرنه به جون خودت که عزیزترینمی…

قبل آنکه جملهاش را تموم کند سریع جلو رفتم و

خیره در چشمانش گفتم:

-من نمیخواستم بچه مونمو بندازم.

 

 

 

برای لحظهای بند آمدن نفسش را دیدم و تندتر

گفتم:

 

 

-فقط چون هر وقت راجع به بچه حرف زدم

مخالفت کردی و حرف هامو رد کردی، خواستم

بهت ثابت کنم تو هم مثله من چقدر این بچه رو

میخوای!

…-

-میدونم شاید هنوز خیلی وقت داشتیم. شاید با

وجود درس هام الآن زمانه درستی نیست و شاید

زوده و خیلی شاید های دیگه اما این قشنگ ترین

هدیهایه که زندگی بهمون داده. باید قدرشو بدونیم،

باید درست حسابی بخاطرش ذوق کنیم و باید

خدارو کلی شکر کنیم.

-افرا…

 

 

فشار آرامی به دستش وارد کردم.

-نگرانی هاتو درک میکنم. اینکه دوست داری

پیشرفت کنم و کاملاا رو پاهای خودم وایسمرو

میفهمم و بخدا قسم که منم همینو میخوام. دوست

دارم پرواز کردنه تنهایی رو یاد بگیرم اما باور

کن بچه مانعی برای راه من نیست. تو خودت

خوب میدونی. تو آدمه دنیا دیدهای هستی و

میدونی زن های موفق و مادرهای موفقتر کم

نیستن. منم میخوام یکی از همونا باشم! من حس

تو رو میفهمم. درکت میکنم و برای همین بهت

قول میدم بچهمون نه تنها جلومو نمیگیره بلکه

کلی بهم انگیزه برای راه های سخت میده. خواهش

میکنم تو هم منو درک کن. فکر نمیکنم تو این

 

 

دنیا چیزی باشه که بیشتر از مادر بچهی تو شدن

بخوامش!

سر کج کرد. در نگاهش تماماا شیفتگی میدیدم اما

شیفتگیای که هنوز هم پر از طوفان بود و نشانگر

این بود که عصبانیتش به طور کامل رفع نشده

است!

-میدونی حسم الآن خیلی عجیبه. از یه طرف

دوست دارم بمیرم برای این شیرین زبونیت از یه

طرفم دوست دارم بکشمت که اونجوری منو سکته

دادی!

 

 

 

لبخند مهربانی زدم و همانطور که در تلاش بودم

تا مثلاا ملوس و دلبر دیده شوم، آرام زمزمه کردم:

-میدونم ولی منم حق داشتم مگه نه؟ اینجوری

فکر نمیکنی؟

 

 

-حال مگه بد شد؟ با بچهت آشنا شدی!

گوشهی چشمانش چین افتاد و نشانم داد که راهم

درست است.

-ببخشید عزیزم واقعاا نمیخواستم از کار و زندگی

بندازمت اما نکه بچه مون هم میخواست با باباش

آشنا بشه، این شد که…

 

جملهام تمام نشده بود که لب هایم محکم شکار لب

های مردانهاش شد.

یک دستش دور پهلویم و دست دیگرش در موهایم

چنگ شد و میشد گفت که این یک بوسه نبود! بلکه

تلاشی عجیب برای از جا درآوردن لب های

بیچاره و زبان سرخم بود!

دست هایم را دور شانه هایش پیچیدم و با آنکه

نفسم کم کم داشت رو به خفگی میرفت، اجازهی

عقب نشینی نمیداد.

 

 

با زبانش بسیار محکم و قوی در حاله کند و کاو

داخل دهانم بود و زمانی که یک گاز دردناک از

لب ها و زبانم گرفت، اشک در چشمانم حلقه زد.

عقب کشیدم و با نارضایتی تمام در چشمانم خیره

شد.

تند پلک زدم تا تری چشمانم از بین برود و نالیدم:

-دردم گرفت نامرد!

سر تکان داد و همانطور که تنم را روی خودش

میکشید به تاج تخت تکیه داد.

 

 

یک دستش دور تنم و دست دیگرش را به نَرمی

پر روی شکمم گذاشت.

-نمیدونی چه دردی به من دادی خانوم کوچولو

که از درده یه بوسه داری شکایت میکنی! تو یه

لحظه بهشت و جهنمو نشونم دادی افرا!

خجالتزده سر پایین انداختم.

 

-اِنقدر ضربتی عمل کردی که حتی نتونستم درست

حسابی از خبر باباشدنم خوشحال شم.

ِکی انقدر بی رحم شدی نخودچی هووم؟ ِکی

خانومم؟!

 

 

سر بال گرفتم و چشمانه شرمندهام را به چشمانه

بیقرارش دوختم.

-بخدا قصد بدی نداشتم فقط میخواستم بهت

بفهمونم که تو هم بچهمون رو میخوای!

لب هایش به یک طرف کشیده شد و ناباور گفت:

-اصلاا چطوری میتونی یه درصد فکر کنی که

نخوامش؟ من برای تو میمیرم. من برای تو هر

سختیای رو به جون میخرم. چطور میتونم

بچهای که مادرش تویی رو نخوام؟ اگه همیشه

مخالفت کردم برای این بود که نمیخواستم فکر

کنی چون فاصله سنیمون زیاده و من داره سنم

 

 

میره بال تو مجبوری خیلی سریع باردار شی! دلم

میخواست هر هدف و رویایی که داری بهش

برسی و بعد هر وقت حس کردی حاضری، مادر

بشی. وگرنه مگه دیوونهام آخه که بچهمونو

نخوام؟!

سر پایین انداختم و دست هایم را درهم قلاب

کردم.

مثله اینکه بدجوری گند زده بودم و بدتر آنکه

توضیحی هم نداشتم!

کمی سرجایم جا به جا شدم و زیر چشمی نگاهش

کردم.

 

 

توضیح دیگری نمانده بود پس ناچاراا به سراغ

آخرین راه حل رفتم.

-حق داری من معذرت میخوام.

_♡_♡_

چرا اخه این پسر انقدر خوبه🥹❤️

 

…-

-میشه ببخشیم؟ قول… تکرار نمیشه.

 

 

با سری کج شده خیرهام ماند و دست هایش اینبار

پرمهرتر از همیشه دور تنم پیچیدند و لب هایش

بیوقفه به سرم بوسه میزدند.

و میانه بوسه هایش، باز هم اروند واقعی نمایان

شد و تمامه وجودم را لرزاند!

-میبخشمت؟ معلومه که میبخشمت عمرم معلومه

که میبخشمت همه کس من، مامان کوچولوی

من، هر کاریم کنی مگه میتونم از تو دلخور

بمونم آخه؟!

 

 

نیشم تا بناگوش باز شد اما نتوانستم مانند روز قبل

روی تخت بپر بپر کنم و خوشحالیام را نشان

دهم.

چراکه اروند مانند یک بت بسیار پرستیدنی تنم را

خیلی آرام روی تخت خواباند و بوسه های نرمش

از سرم تا شکمم همهی وجودم را سرشار از حس

خوشی کرد.

آرام و شبیه یک مادر نمونه سرجایم آرام گرفتم و

هیچ به روی خود نیاوردم که روز قبل چقدر

دیوانهوار شلوغ کاری میکردم.

زمزمه های آرامش و گفتن اینکه چقدر خوشبخت

است که مرا دارد.

 

 

بوسیدن هزار بارهی شکمم و تشکر بابت جنین

چند روزهیمان و حرف های بسیار قشنگش،

اشک را از چشمانم جاری کرد و کمی بعد شبیه

بچه گربه خودم را در بغلش چپاندم تا با بوسه

هایش مانند همیشه آرام بگیرم و نوازش هایش

روی شکمم را با همهی وجود حس کنم.

***

 

-باورم نمیشه افرا… واقعاا چطور تونستی؟ بیچاره

گناه داشت!

خندیدم و شانه بال انداختم.

-چیکار کنم خب اون موقع راه حله دیگهای به

ذهنم نرسید.

 

 

-صحرا اینجایید؟

با آمدن همایون صحرا مثله تیر از چله رها شده

ایستاد و گونه های سرخش خندهام را بیشتر کرد.

تا همایون مقابلمان ایستاد، سریع گفت:

-چیزه من میرم تو کار دارم.

و تقریباا با دو به سمت سالن رفت.

همایون شوکه پرسید:

 

 

-چرا اینجوری کرد؟ چیزی شده؟!

لب هایم را روی هم فشردم و دستی به شانهی

همایون زدم.

-نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط یه موضوعی هست

که صحرا میخواد بهت بگه.

-چی؟ چیزی شده؟!

-گفتم که نگران نباش. صبر کن یه کم جشن تموم

بشه بهت میگه… باشه؟

 

 

مشخص بود کاملاا قانع نشده است اما سر تکان داد

و همراه هم به سالن برگشتیم.

و لبخندی که روی لب هایم نشسته بود، شاید

شادترین لبخند تمامه زندگیام نبود اما قطعاا آرام

ترینشان بود!

___♡_

 

آب را روی سنگ قبر سیاه رنگش ریختم و با

دست گل و لی رویش را پاک کردم.

-سلام عزیزم ببخشیدا دیر اومدم. خیلی سعی کردم

ولی زودتر نشد بیام.

 

 

…-

-تو هم دلتنگم بودی؟

…-

-بودی بودی میدونم.

…-

خیره به اسمش پشت دستم را به صورتم کشیدم و

نفسی عمیق کشیدم.

 

-مگه میشه مادر دلش برای بچهش تنگ نشه آخه

طلا خانوم؟!

…-

-افرا تا تو اینجایی من برم یه سر پیشه نیلو و بیام.

با صدای اروند سر بلند کردم و تکانی به کمر

خشک شدهام دادم.

-قطعهاش کجاست؟

 

 

با دست به سمت راست اشاره کرد.

-یه کم از اینجا پایین تره قطعهی … .

-باشه تو برو منم کارم اینجا تموم شد میام.

با برداشتن دسته گلی که برای آن دختر تهیه کرده

بود به سمتی که گفت راه افتاد و من را با مادری

که هرگز نتوانسته بودم ببینمش تنها گذاشت.

 

 

گل هایی که سر خاکش کاشته شده و به طور قطع

کار بابا سجاد بود، با طراواتشان حس عحیبی را

به وجودم هدیه میداد.

گویی طلا بود که به صورتم لبخند میزد!

دستی به سنگ قبرش کشیدم و با گونه های گلگون

شده پسرم را به مادربزرگش معرفی کردم.

 

-هنوز تصمیم نگرفتیم اسمشو چی بذاریم اما

دوست دارم یه اسم خیلی خوب براش بذارم. تو

نظری نداری؟ به نظرت اسمه نوهت چی باشه

خوبه؟

مانند همیشه سکوت بود و سکوت اما این عادت

چند سالهام شده بود!

 

 

در تنهایی همیشه با او حرف میزدم.

به اندازهی تمامه سال هایی که نداشتمش و مانند

یک انسان زنده او را در ذهنم تصور میکردم و

تمامه روزمرگی هایم را براش تعریف میکردم.

حتی چند باری که با اروند دعوایم شده بود هم

شکایتش را برای مادری برده بودم که شاید جسماا

کنارم نبود اما در قلبم یک خانهی بسیار محکم

برای خود ساخته بود!

بعد از دقایق طولنی خم شدم و با بوسهای که بر

روی اسمش زدم، بلند شدم.

 

 

-دارم میرم مامان جون اما میدونم ناراحت نمیشی

چون میدونی که هر وقت تنها بشم حتماا بازم با

هم حرف میزنیم.

در ذهنم که تایید کردنش به تصویر کشیده شد با

آرامش خاطر به طرفی که اروند رفته بود، قدم

برداشتم.

تا دیدمش کنارش رفتم و نگاهم را به اسمی که

روی سنگ حک شده بود، دوختم.

نیلوفر نهالی

 

 

 

دختر کوچکی که شاید تا حدودی زندگی ای شبیه

به من را تجربه کرده بود اما نتوانسته بود طاقت

بیاورد و در همان سن و سال کم به زندگی خود را

به اتمام رسانده بود.

 

 

روزی که از اروند پرسیدم چرا علی تا این حد

تنهاست و هیچوقت ندیدم کسی را کنار خود

بیاورد، با ناراحتی داستان این دختر را برایم

تعریف کرده بود.

دختری که علی و اروند به صورت کاملاا اتفاقی با

او و زندگیاش آشنا بودند و زمانی که اوضاع

خفقان آور و افتضاح زندگیاش را فهمیده و متوجه

افسردگی شدید دخترک شدند، به او پیشنهاد میکنند

تا به صورت رایگان برای جلسات روانشناسی نزد

علی برود.

شاید اینگونه توانسته باشند به او کمکی کنند.

 

 

ابتدا همه چیز خوب پیش میرود اما ناگهان ورق

برمیگردد و دخترک دچار یک از بیمارهای

تقریباا نادر میشود و به شدت به روانشناس خود

یعنی علی، دل میبندد.

علی سعی میکند او را قانع کند که هیچ جوره

مناسب هم نیستند و هرگز به او بیش از یک

دختربچه نگاه نکرده اما دخترک هیچ جوره قانع

نمیشود و به صورت وسواس طوری به او پیله

میکند.

علی هم ناچاراا او را به یکی از همکارانش معرفی

میکند و دیگر جوابش را نمیدهد.

 

 

 

و چیزی نمیگذرد که دخترک از سر بچگی به

یکی از خواستگارانش که مورد تایید خانوادهاش

بوده جواب مثبت میدهد تا در نوجوانی عروس

 

 

شود و برای اروند هم پیغام میفرستد که اگر علی

بخواهد، منصرف میشوم!

روزها میگذرد و زمانی که میبیند علی همچنان

در دوری از او عزمی راسخ دارد، متوجه

اشتباهش میشود منتهی دیگر آن موقع خیلی دیر

شده است!

میخواهد از سفرهی عقدش بگریزد اما خانوادهاش

تهدیدش میکنند که حتی اگر از ناراحتی زیاد هم

بمیرد حق ندارد آبرویشان را ببرد و رسوایی

درست کند و دخترک هم تصمیم میگیرد که

گزینهی اول را انتخاب کند!

 

 

خودکشی یکدفعهایاش نه تنها خانوادهاش را

متلاشی میکند بلکه علی را هم به شدت تحت تاثیر

قرار میدهد و شاید اگر آهو و مهربانی هایش

نبود، آن مرد هرگز نمیتوانست یک زندگی

دونفره برای خود بسازد!

برای آرزوهایی که حال زیر خروارها خاک بودند

آه عمیقی کشیدم و دست اروند را گرفتم.

زمانی که تازه ازدواج کرده بودیم بارها شاهد بودم

که علی چقدر میترسید تا نکند سرنوشت من هم

مثل این دختر شود.

 

 

میترسید به اروند دل ببندم و او نتواند مرا به چشم

یک زن ببیند و میترسید تاریخ دوباره تکرار

شود!

شاید اگر اروند عاشقم نمیشد، من هم یک زندگی

بسیار متفاوتتر داشتم!

 

اما اگر حال از من بپرسی، به طور قطع جواب

میدهم که هر انسان و هر مخلوقی در دنیا فیلم

مخصوص به خودش را دارد!

و سوال های مشترک، نه جواب های یکسانی

دارند و نه پایان های شبیه به هم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x