رمان زنجیر و زر پارت 255

4.3
(34)

 

زنجیر و زر:

-ممنون که باهام صادق بودی همیشه میترسیدم

اگر یه روزی مادر بشم، قراره چطوری با بچهم

رفتار کنم؟ شاید شنیدنش ناراحتت کنه اما چون

مقصرش تو نبودی برای همین میگم…

نفس تندی کشیدم تا اشک هایم تبدیل به سیل نشوند

و نالیدم:

-خوشحالم بچگیم و چیزهایی که تجربه کردم حالت

نرمال یه مادر نبوده! واقعاا خیلی از این موضوع

خوشحالم!

-افرا باور کن برای منم سخت بوده. هر لحظهش

برام جهنم بود. میگی روزی که با صحرا رفتم تو

رو ول کردم اما اینجوری نبود من فقط اون روزها

 

 

از حقیقتی که سال ها جلوم بود اما هیچوقت جرات

پذیرششو نداشتم، مطمئن شدم. اون روز از تو نه

از خودم که چرا سال ها مثله یه احمق واقعی

نفهمیدنو انتخاب کرده بودم، کینه به دل گرفتم. تو

هیچ گناهی نداشتی. از یه طرفم انوشیروان که

امیدوارم هیچوقت خدا ازش نگذره زندگی رو

برای صحرا جهنم کرده بود. خواهرت بهم نیاز

داشت و منم به این نیاز داشتم که بتونم دوباره

خودمو پیدا کنم. خیلی سخت بود. سال ها تحت

نظر روانپزشک قرار گرفتم تا بتونم همه چی رو

هضم کنم. کلی دارو مصرف کردم و وقتی رفتم به

جز مادربزرگ خدا بیامرزت نخواستم با هیچ

کدومشون در ارتباط باشم. و در مورد سوالی که

پرسیدی، نه من باباتو نبخشیدم! حساب من و اون

سنگینتر از این حرف هاست!

 

 

 

…-

-امروزم اگر اینا نبود عمراا پامو اینجا نمیذاشتم.

شوکه به برگه درون دستش خیره شدم.

 

 

-دارین طلاق میگیرید؟!

-هفته دیگه تکمیل میشه اگر فقط یه هفته دیگه

عروس تاشچیان ها بودنو تحمل کنم، برای همیشه

راحت میشم!

دستش را فشردم و ایستادم.

قطعاا برای همچین زوجی جدایی بهترین و شیرین

ترین اتفاق ممکن بود!

-مبارکه… امیدوارم از این به بعد خوشحالتر

زندگی کنی!

 

 

مقابلم ایستاد و پر از تردید پرسید:

-تو منو بخشیدی مگه نه؟ دیگه ازم ناراحتی

نیستی؟!

-برای بدرقهم میای؟ دوست دارم اون روز مامانم

کنارم باشه!

چشمانش درخشید و لبخن ِد بزرگی روی لب هایش

نشست.

-معلومه که میام!

 

 

-پس دیوونهام اگر نبخشم!

با چنان آسایشی خندید که تا به حال در او ندیده

بودم.

و چقدر خوب که بالأخره توانسته بودم دلم را با

تک تکشان صاف کنم!

آرام خداحافظی کردم و به سمت ماشین راه افتادم.

-به سلامت دخترم!

 

 

قدم هایم همانند پر سبک و با وجود چشمان پر از

اشکم همهی وجودم غرق آرامشی شده بود که سال

ها به دنبالش گشته و برایش جنگیده بودم!

آرامشی که روزی حتی فکرش را هم نمیکردم که

در خواب ببینمش چه رسد به اینکه تجربهاش کنم!

_♡_

 

اخم هایش که درهم رفت ریز خندیدم و دوباره

موهایم را به بینیاش مالیدم.

نوچ کلافهای گفت و تا تکان خورد سریع عقب

کشیدم.

 

 

با بالتنه برهنه و سینهی مردانهای که عضلاتش

از صد فرسخی چشم کور میکردند کنارم خوابیده

بود و من واقعاا نمیتوانستم خودم را کنترل کنم تا

خوابش را بر هم نزنم!

اصلاا چه دلیلی داشت که وقتی من بیدارم او با

چنین آرامشی بخوابد؟!

آره وال دختر وقتی تو بیداری چرا اون بخوابه؟!

چشمانم ریز شد و برای خود سر تکان دادم.

قطعاا این حق را نداشت.

 

 

با عزمی راسخ جلوتر رفتم و اینبار همین که

موهایم را به گردنش نزدیک کردم، سریع مچم را

گرفت و ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم.

-ساکت ببینم چیکار داری میکنی توله سگ؟

چشم گرد کردم.

-خودت چیکار میکنی؟ مچمو ول کن بیادب!

 

 

چشم هایش را حرصی باز و بسته کرد و در حالی

که مشخص بود هنوز هم کامل بیدار نشده، تنم را

به سمت خود کشاند.

-من چیکار میکنم یا تو؟ برای چی ِکرم میریزی

بچه؟ همینجوریش دیشب نذاشتی تا صبح بخوابیم.

از یادآوری شب پرشور و حرارتی که گذرانده

بودیم گونه هایم درجا سرخ شدند و لب گزیدم:

-به من چه؟ اتفاقاا تو نذاشتی من بخوابم.

انگشت اشارهاش را مقابلم تکان داد.

 

 

-اگه دلبری نمیکردی، اگه اسممو با ناز و عشوه

صدا نمیزدی، اگه هی لب های خوشگلتو جلو

نمیاوردی و بوسم نمیکردی، کارمون اِنقدر طول

نمیکشید… اصلاا نیازی به راند دوم نبود!

 

با فهمیدن منظورش چشمانم گرد شدند و دهانم باز

ماند.

 

 

-اروند!

جدی سر تکان داد.

-چیه؟ مگه دروغ میگم؟!

آتشی که در وجودم روشن شد را خیلی خوب حس

کردم.

پره های بینیم از عصبانیت باز و بسته میشدند و

با جیغی فرابنفش به طرفش حملهور شدم.

 

 

-میکشمت بخدا قسم میکشمت!

-چیکار میکنی بچه؟!

حرصی و با تمام توان به سروسینهاش مشت زدم.

-واقعاا خیلی بیتربیتی. پررو… گستاخ خجالت

نمیکشی اینجوری حرف میزنی؟!

بلند خندید و همانطور که در تلاش بود تا کنترلم

کند، مچ دستم را بوسید و گفت:

 

-فکر نمیکنم بعد کارهایی که باهات کردم حرف

زدن در موردشون خیلیم بد باشه. اگه بده باید

همون لحظه بگی ولی از اونجا که اون موقع

صورتت کاملاا راضی به نظر میرسه، پس

میتونم هر چقدر خواستم راجعبشون حرف بزنم

مگه نه؟!

از یک طرف فوقالعاده خجالت کشیده بودم و از

طرفی دیگر خندهام گرفته بود.

لب هایم را روی هم فشردم و تا خواستم از تنش

فاصله بگیرم، اجازه نداد.

 

 

بیشتر تنم را به طرف خود کشید و روی پاهایش

نشاندتم.

 

 

 

-فرار نکن قربونت برم دختر خوبی باش و قشنگ

بشین تو بغل شوهرت.

عصبانی بازوی سنگ مانندش را نیشگون گرفتم.

-حرف نزن بیادب تقصیره منه که پاشدم برات

هدیهی ولنتاین حاضر کردم!

شوک تمام صورتش را گرفت.

-جدی میگی؟!

 

 

پر از اعتماد به نفس موهایم را به پشت گوشم

سراندم.

-بله جدی میگم!

-چیه اونوقت هدیه این عروسک ما؟!

با نیشی باز تمام دندانم هایم را نشانش دادم و لب

زدم:

-خاص ترین هدیه ممکن… مطمئنم عاشقش میشی!

 

 

با لبخندی کوچک سر تکان داد که دست دراز

کردم و سینیای که از قبل حاضر کرده بودم را از

روی عسلی برداشتم و میانمان گذاشتم.

-ولنتاینت مبارک عشقم… امیدوارم کادوتو دوست

داشته باشی.

شوکه یک نگاه به من و یک نگاه به سینی بینمان

انداخت.

نیمروی خوش آب و رنگی که با گوجه و

خیارشور شبیه یک آدمک درستش کرده بودم

همراه فلفل های قلبی شکل مقابلمان بود و از نظر

 

 

من با آنکه خیلی هم رمانتیک نبود اما بسیار بسیار

دوست داشتنی بود!

 

-این هدیه ولنتیانمه؟!

 

 

-اوهوم چطوره خوشت اومد؟ راستشو بخوای اول

خیلی سعی کردم شبیه خرس بشه اما هر کار کردم

نشد برای همین دیگه بیخیال شدم. گفتم همینجوری

شبیه خودتم باشه خوبه.

این بار حتی از سری قبل هم بیشتر تعجب کرد.

-چی؟ این شبیه منه… تخم مرغ شبیه منه؟!

شانه بال انداختم.

 

 

-آره خب مگه چیه؟ جفتتونم بورید.

دهانش باز ماند و قبل آنکه بخواهد چیزی بگوید،

سریع چرخیدم و تلفنم را از روی عسلی چنگ

زدم.

-صبر کن قبل اینکه بخوریش بذار چند تا عکس و

فیلم بگیریم یادگاری بمونه.

به قسمت فیلم برداری رفتم و دوربین را مقابلمان

بال آوردم.

 

 

-سلام ما الآن چند ساله که ازدواج کردیم ولی

برای اولین بار داریم ولنتاینو جشنو میگیرم. من

افرا ایشونم…

بیشتر به او چسبیدم و چانهاش را بال گرفتم تا

نگاهش را از تخم مرغ بردارد.

-اروند شوهرمه و از اونجایی که من خیلی زن

خوب و به فکریم تو روز ولنتاین براش یه نیمرو

درست کردم که کپی خودشه!

دوربین را به سمت نیمرو چرخاندم و خدا

میدانست که به چه سختی ای در حال کنترل

قهقههی دیوانه وارم هستم.

 

 

حقش بود تا او باشد که دیگر در هر فرصتی که

گیر میآورد من بیچاره را سرخ و سفید نکند!

 

 

 

-بله همینه… به نظرتون خیلی قشنگ نیست؟!

-خیلی قشنگه و تصمیم دارم از این به بعد هر سال

براش همچین هدیه های قشنگی حاضر کنم.

عزیزم تو نمیخوای چیزی بگی؟!

با چشمان سرخ یک نگاه به من و یک نگاه به

دوربین داخل دستم کرد و آرام زمزمه کرد.

-افرا من تو رو میکشم!

محکم لب گزیدم و زمزمه کردم:

 

 

-مبادا از خشونت استفاده کنی. ببین این فیلمو دارم

برای بچه های آینده مون میگیرم نذار تصورشون

راجع به باباشون خراب شه!

-افرا

-خب دوستان مثله اینکه اوضاع بدجوریه خطریه!

این فیلمو همینجا کات میکنیم تا سری بعدو…

با خیز برداشتن یکدفعهای اش به طرفم صدای جیغ

و قهقههی بلندم با هم ترکیب شد.

هول شده تلفن را کنار انداختم اما قبل آنکه بتوانم

فرار کنم، مچم را گرفت و روی تخت اسیرم کرد.

 

 

-بیا اینجا ببینم بیشرف حال دیگه من شبیه تخم

مرغم آره؟!

قهقهه زدم.

– داشتم باهات شوخی میکردم اروند ولم کن ولم

کن توروخدا…

شروع کرد به قلقک دادنم و گاز گرفتن تن و

صورتم.

 

 

از خنده نفسم بند آمده بود و هر کار میکردم عقب

نمیکشید.

-به خدمتت میرسم وایسا، مردم برای شوهرشون

تو ولنتاین لباس خواب میپوشن و میان با

مهربونی بغلش میکنن، برای ما تخم مرغ درست

میکنه میگه جفتتون بورید، شبیه همید…!

از خندهی زیاد سرفهام گرفته بود و ناخوداگاه گفتم:

– بابا و..ولم کن لباس خ..خواب چیه تو ول کن من

ب..برات لخت میشم اصلاا!

 

 

همین که دستانش از حرکت افتاد تازه فهمیدم چه

گفتم.

 

 

نگاهم به چشمان شیطان و ابروهای بال رفتهاش

افتاد و آرام در خود جمع شدم.

-چی گفتی؟!

-چی..چیزه یعنی…

-یه بار دیگه تکرارش کن ببینم خانوع شجاع من!

با به صدا درآمدن ناگهانی زنگ در سریع هولش

دادم.

 

 

-دارن در میزنن من برم باز کنم بعداا در موردش

حرف میزنیم.

منتظر جواب دادنش نماندم و با به سمت ورودی

دویدم.

-اومدم… اومدم.

دستم روی دستگیره نشست و ثانیهای بعد با آراد و

آهو رو به رو شدم.

-سورپرایز… چطوری عزیزم؟

 

-مزاحم که نشدیم؟ گفتیم چیزی تا رفتنتون نمونده

بیایم با هم صبحانه بخوریم.

سرم را به چپ و راست تکان دادم و دستی به

صورتم کشیدم تا حواسم را جمع کنم. تمامه ذهنم

پیشه آن نگاه پرحرارت و فوقالعاده خطرناک

اروند مانده بود.

-افرا؟!

-نه بابا چه مزاحمی؟ بیاید تو خوش اومدین.

-مرسی عزیزم.

 

 

آراد صدا بلند کرد و از همان در ورودی فریاد

زد:

-سلطان بیا ما اومدیم. عشقت اومده حلیمم گرفته

برات… صبحانه که نخوردین افرا؟

ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم.

-نه نخوردیم.

 

-خب خوبه اروند کجاس پس؟

-الآن میاد بذارید من میزو حاضر کنم.

-باشه

 

 

با کمک آهو صبحانه را حاضر کردیم و تا کتری

و قوری را گوشهای از میز گذاشتم، اروند دوش

گرفته و لباس عوض کرده وارد سالن شد.

-خوش اومدین بچه ها

سریع نگاه دزدیدم و در تمامه مدت خوش و بش

کردن هایشان سعی کردم مقابله دیدش نباشم اما

همین که وارد آشپزخانه شد، مستقیم به سمتم آمد و

سینی صبحانهای که برایش حاضر کرده بودم را

هم روی میز گذاشت.

لب هایم را روی هم فشردم و به کانتر تکیه دادم.

 

 

آرام جلو امد و هر دو دستش را دو طرف تنم و

روی کابینت ها گذاشت.

هیچ نمیگفت اما زیر نگاه شیفته و پرحظش در

حال آب شدن بودم!

– چیزه… دوش گرفتی خو..خوشبحالت!

لب های خوشفرم و مردانهاش را با زبان تَر و

صورتش را نزدیکتر کرد.

-چطور؟ تواَم دلت دوش گرفتن میخواست؟!

 

 

نیم نگاهی به آراد و آهو که در سالن مشغول

صحبت کردن بودند انداختم و به سختی سر تکان

دادم.

-خب صبح زود رفتم ولی نکه باز عرق کردم

دو..دوست داشتم دوباره برم.

لبخند کجی زد و سرش را در گودی گردنم برد.

-فایدهای نداشت… به هر حال بعد رفتن آهو اینا

بازم باید بری!

 

 

خدا لعنتم کند که احمقانه پرسیدم:

-چرا؟!

-چون عرق میکنی اونم خیلی زیاد، برای همین

خوب شد نرفتی. خودم بعداا میبرمت عروسکم.

بعد تمام شدن حرفش بوسهای ظریف به للهی

گوشم زد که لرزیدم و بزاق گلویم را به سختی

قورت دادم.

♡__♡_

این داستان صبحانه دردسرآمیز❤️😂😔

 

 

 

حس خیلی عجیبی بود.

هر بار که نزدیکم میشد یک هیجان شیرین را

تجربه میکردم و او هر دفعه به نحوی قلبم را از

آن خود میکرد.

عقب کشید و بلند خواهر و بردارش را صدا زد.

 

 

-بیاید دیگه بچه ها ظهر شد.

-مردم از گشنگی.

پشت میز نشستم و هیچ نفهمیدم تمام زمان صبحانه

چطور گذاشت.

درست از لحظهای که اروند نیمرو سرد و ماسیده

من را مقابل خودش گذاشت و با ولع و اشتها

مشغول خوردن شد، از لحظهای که آراد متعجب

از اشتهای او مدام میخواست کمی از مزهی

نیمرو را بچشد و او هر بار محکم روی دستش

میکوبید و سینی را مقابل خودش میگرفت و با

غرور و سری بال گرفته ادعا میکرد که هرگز

هدیهی ولنتاینش را با هیچکس تقسیم نخواهد کرد،

هزاران هزار حس خوش در قلبم جوانه زد.

 

 

و چقدر خوب که او را داشتم…

عاشق این مرد شدن بهترین، زیباترین و مهمترین

کاری بود که در تمامه عمر انجام داده بودم…!

_♡_

-خیلی کار خوبی کردین که اومدید حتماا بازم بیاید.

آهو با بغض نگاهش را میان من و اروند چرخاند

و سرتکان داد.

 

 

-گرچه خیلی فرصت نمونده اما حتماا میایم.

اروند سر کج کرد و او را به طرف خود کشید.

-بیا اینجا ببینمت.

محکم پیشانی خواهرش را بوسید و با مهری

فراوان به چشمانش خیره شد.

-نبینم غمتو دورت بگردم. تو فقط بگو هر وقت که

خواستی میای پیش خودم باشه؟ اصلاا میخوای با

علی حرف بزنم بگم دوتایی بیاید؟

 

 

 

آهو سرش را به چپ و راست تکان داد.

-خیلی خیلی خیلی زیاد دلم براتون تنگ میشه. اما

دیگه نمیخوام از اینجا برم. به اینجا عادت کردم.

 

 

حس میکنم خونهم همینجاست. حتماا زود به زود

میام بهتون سر میزنم اما دیگه نمیتونم بیام اونجا

بمونم.

چرخید و به آرادی که سر به زیر مقابل در

ورودی ایستاده بود، اشاره کرد.

-اینجا آراد هست میدونی دیگه شرایط اونم

خاصه. زن و بچه داره. هستی نمیتونه باباشو تنها

بذاره. منم نمیخوام آرادو تنها بذارم از طرفی هم

علی هست و خانوادهاش… خودمم بالأخره بعد چند

سال کاری که دوست داشتمو پیدا کردم. بازسازی

خونه هم تازه تموم شده. همه چیز برای موندم

حاضره نه رفتنم و واقعاا دیگه توانه برای بار دوم

دل کندن رو ندارم! تو درکم میکنی مگه نه؟ ازم

ناراحت نمیشی درسته؟!

 

 

اروند با لبخند بوسیدتش.

-مگه دیوونهم ناراحت بشم؟ سری پیشم که بخاطره

من زندگیتونو ول کردین اومدین اینجا ناراحت

شدم. من دوست دارم خوشحال باشید ولی اصلاا

دوست ندارم نظم زندگیتونو بهم بزنم.

آهو لبخند دلنشینی زد و گفت:

-عوضش بخاطره اومدن پیش تو بود که هم من

تونستم علی رو از نزدیک بشناسم و هم آراد

تونست تشکیل خانواده بده و اِنقدر این اومدن

برامون خوب بود که حالحالها دلمون نخواد از

اینجا دل بکنیم. اگر تو برای افرا نمیاومدی اینجا

 

نه من و نه آراد هیچکدوم نمیتونستیم با کسایی که

عاشقشونیم تشکیل خانواده بدیم. این حس خوبو به

شما مدیونیم. خیلی ناراحتم که دارید میرید اما در

عین حال واقعاا خوشحالم که سه تامونم تونستیم

آدمه خودمون رو پیدا کنیم!

نگاه نَرمش رو به من بود و این دختر دقیقاا شبیه

یک فرشتهی آسمانی بود.

صورت زیبا و سیرتی زیباتر و علی خوشبخت

بود که او را داشت!

 

 

از دور بوسهای حوالهاش کردم اما تلاقی نگاهمان

زیاد دوام نیاورد چرا که آراد جلو آمد و همانطور

که گلو صاف میکرد، اخمالود گفت:

-واقعاا با همهش خیلی موافقم اما کاش هنوز هیچی

نشده اون مردکو شوهر خودت ندونی!

 

 

 

آهو ریز خندید و اروند بلند صدایش زد:

-آراد!

-چیه خب مگه دروغ میگم؟

-به تو چه پسر؟ زندگی خودشه یادت که نرفته

حرف هامو؟!

آراد اووف کلافهای کشید و اروند با خنده از

گردنش گرفت و او را هم به سمت خودشان کشاند.

 

 

هر سه نفرشان محکم یکدیگر را در آغوش گرفتند

و لبخند از روی لب هایم پاک نمیشد.

و به طور قطع هیچ چیز در دنیا از خانواده

ارزشمندتر و زیباتر نبود!…

_♡_

تا در بسته شد، محکم دستم را کشید و به دیوار

چسباندتم.

بیتعلل محکم لب هایش را روی لب هایم کوبید و

دستانش را دور تنم پیچید.

 

 

هیجازده از بازی شیرین لب هایش دستانم را دور

گردنش حلقه و روی پنجه پاهایم بلند شدم تا بتوانم

سهم خود را از این بوسه شیرین بگیرم!

خشن میبوسید و اجازه کوچکترین حرکتی به لب

های بیچارهام نمیداد.

حرصی عقب کشیدم و نفس نفس زنان بازویش را

نیشگون گرفتم.

-یه وقت به منم اجازه ندی ببوسم، آسمون به زمین

میچسبه!

 

 

لب هایش را با زبان تَر کرد.

حالت صورتش طوری بود که انگار از خواستن

زیاد به سطوح آمده و تنم را میلرزاند.

 

 

موهایم را ناز کرد و با صدای خطرناکی گفت:

-نه دیگه خانومم تو هدیه تو دادی حال نوبته منه!

با گونه های سرخ شده سر بال گرفتم.

-هدیهت چیه اونوقت؟

سر خم کرد و همانطور که خط گونهام را

میبوسید، عمیق عطر تنم را استشمام کرد و بوسه

هایش را تا زیر گوشم ادامه داد.

 

 

-هدیهم دادن یه لذت خاص بهته. جوری که حتی

از خوشی زیاد اسمتم یادت نیاد!

هیجانزده از صدای مخمور و پر از عشق و

هوسش در آغوشش جمع شدم و او اجازه برای هر

حرفی را با بوسه های پرحرارت و دل

ضعفهآورش گرفت.

آرام آرام به عقب هولم داد و روی کاناپه

خواباندتم.

دستش که به سمت دکمه هایم رفت، لب گزیدم و به

سختی زمزمه کردم:

 

 

-اینجا؟!

سر بال گرفت و چشمان سرخش در آن هم واحد

هم ته دلم را خالی میکرد و هم از اینکه تا این حد

نسبت به من ضعیف بود، پر از حس خوش اعتماد

به نفس و قدرت میشدم!

یک مرد به شدت دنیا دیده که کنار من شبیه جوانه

بیتجربهای بود که هیچ جوره سیراب نمیشد، چه

چیزی از این برای یک زن خوشایندتر بود؟!

-اینجا یا هر جا که دلم بخوادتت، فرقی نداره؟!

 

 

با لبخند نوچ آرامی گفتم و او به دیوانه کردنم ادامه

داد.

پیراهنم را که از زیر تنم بیرون کشید، نگاهش از

لباس زیر روشن و پوست سفیدم جدا نمیشد.

بزاق گلویش را سخت قورت داد و دست خودم

نبود که آرام خندیدم.

-کنترل کردن خودت در مقابله من کار سختیه…

مگه نه اروند خان؟

 

 

 

سر بال گرفت و همانطور که خیلی نَرم شکمم را

نوازش میکرد، خیره چشمان شیطان شدهام ماند.

-انکار نمیکنم… همینطوره عروسکم!

 

 

با شیطنت بیشتری شانه بال انداختم.

-چی بگم حق داری… خیلی خوشگلم!

دست گرمش را بین گردن و گونهام گذاشت و

لبخند کوچکی زد.

-البته که هستی منم نمیتونم خودمو در مقابلت

کنترل کنم. اما موضوع اینه که من نمیخوام

خودمو در مقابلت کنترل کنم عزیزدلم… دلیلی

نداره چون!

ناخودآگاه از لبخند روی لب هایش تنم یخ زد و

تهدید خوابیده در کلماتش را خیلی خوب حس

میکردم.

 

 

سیب آدمم تکان محکمی خورد و اینبار با بوسه

های آتشین و نوازش های فوق العادهاش فرصت

هرگونه فکر و حرفی را از زبان و مغزم ربود.

پیراهنش را درآورد و همانطور که دستش را بند

دکمهی کوچک شلوارم میکرد، آرام و زمزمهوار

گفت:

-من خودمو کنترل نمیکنم قربون شکلت اما کاری

میکنم آرزو کنی که کاش کنترل میکردم!

با ترس سر تکون دادم.

 

 

-اروند؟!

خیلی سریع همهی لباس هایمان را کناری انداخت

و با لبخند پچ زد:

-آروم عزیزم… بالأخره خوشگلی هم تاوان داره

دیگه مگه نه؟!

-من…

-هیشش دیگه حرف زدن بسه!

دستانش را دور کمر و تنم پیچید و چیزی نگذشت

که خیلی خوب معنای تهدیدش را حس کردم!

 

 

 

دقیقاا همانطور که قولش را داده بود، تنم را در

لذتی عمیق غوطهور کرد اما اجازه نداد مانند

سایروقت ها به سادگی طعم لذت را بچشم و با

 

نشان دادن نقابی دیگر از شخصیت خود، برایم

ثابت شد که اگر بخواهد چقدر زیاد میتواند

خطرناک و بیرحم باشد!

و من با وجود اخم های درهمم و با آنکه اگر

میمردم هم اعتراف نمیکردم، عاشق این حالت

خطرناکش که باعث میشد از خجالت و دلهره و

خوشی تمام وجودم آتش بگیرد، شدم!

_♡_

-بیا اینجا ببینم خوشبوی من.

 

 

با لبخند در آغوشش فرو رفتم و سرم را به

سینهاش چسباندم.

محکم موهایم را بوسید و نفس عمیقی کشید.

-یادت باشه ها فرارکردی و با من نیومدی حموم

اما بعداا باید جبرانش کنی.

دستی به تن مرطوبم کشیدم و عقب رفتم.

-از دیشب این سومین باریه که دارم بخاطرت

دوش میگیرم. به نظرت وقت این نیست که خودت

 

 

برام جبران کنی؟ تازه من برات هدیه ولنتیانم

حاضر کردم!

لبخند روی لب هایش آمد و گوشه چشم هایش چین

خورد.

-چشم جبرانم میکنم برات… چی میخواد خوشگل

من؟

گلویی صاف کردم و آرام عقب رفتم.

 

 

مقابله آینه ایستادم و تاپ بنفش رنگ و نازکم را

در تنم مرتب کردم و به دست هایم ِکرم زدم.

-افرا؟

اصلاا مطمئن نبودم که چگونه باید عنوانش کنم. اما

مدتی بود که بعد از دیدن عضوهای جدید خانواده

این فکر در ناخودآگاهم نشسته بود و هیچ جوره

بیرون نمیرفت!

 

-چیزه میگم یه کم گشنمه بذار اول یه چیزی

بخوریم بعدش میگم.

سریع چرخید و به سینیای که روی عسلی گذاشته

بود اشاره کرد.

 

 

-راست میگی… بیا عزیزم حموم بودی برات

حاضر کردم.

کنارش رفتم و همین که لیوان شیرخرما را

برداشتم نگاهم به ورقه قرصی که کنارش گذاشته

بود، افتاد.

لعنتی… هیچ جوره چیزی را از خاطر نمیبرد!

کنارش نشستم و لب گزیدم.

-تو نمیخوری؟

 

 

از پارچ یک لیوان آب برای خودش ریخت و

مهربان موهای ریخته شده در صورتم را کنار زد.

-نه قربونت برم تو بخور و بعدشم قرصتو بخور.

اصلاا حواست نیست ها تا من نگم نمیخوری!

بزاق گلویم را قورت دادم و لب زدم:

-اووم فکر نمیکنم لزم باشه به هر حال خودت

حواست هست!

-باید مواظب باشیم پس لطفاا درست اینارو مصرف

کن… باشه عزیزم؟

 

 

اخم هایم درهم رفت و سر پایین انداختم.

میدانستم بخاطر خودم میگوید و تا چند وقت پیش

هم هر وقت نازلی با خنده و شوخی این موضوع

را مطرح میکرد از خجالت سرخ و سفید میشدم.

اما حال از زمانی که خیالم راحت شده بود قرار

نیست تبدیل به هیول برای موجودی کوچک شوم

و از وقتی بچه های هستی و صحرا را دیده بودم،

قلبم پر از هیجانی عجیب و تازه شده بود و

همچنین وقتی به پدر شدن مردی شبیه او فکر

میکردم، همهی وجودم را ضعفی عجیب فرا

میگرفت.

-افرا بخور دیگه!

 

 

دیگر نمیتوانستم ساکت بمانم… مرگ یک بار

شیون یک بار!

سر بال گرفتم و به نیمرخ جذابش حین نوشیدن آب

خیره شدم و بیتعلل سر اصل مطلب رفتم.

-نمیخوام قرص بخورم اروند من دلم بچه

میخواد!

♡_♡_

پسرمو سکته داد🥹❤️😂

 

 

 

آب در گلویش پرید و به شدت به سرفه افتاد.

-هین… چی شدی خوبی؟!

…-

 

 

اروند؟!

لب های خیسش را پاک کرد و شوکه خیره

صورتم شد.

-چی گفتی؟!

چشم دزدیدم.

 

 

-گ..گفتم من میخوام بچه دارشیم. برای همین

اون قرص هارو نمیخورم و از الآن بگم نظرمم

عوض نمیشه!

متعجب پچ زد:

-افرا حالت خوبه؟ نکنه جن زده شدی؟ یعنی چی

یهو این حرف؟!

-نمیفهمم چی باعث شده که این همه تعجب کنی؟!

ابروهایش بال پرید.

 

 

-چی باعث شده تعجب کنم؟ هیچ به شناسنامهت

نگاه کردی؟ بیست سالته! هنوز بچهای خودت بعد

میگی بچه میخوام؟!

حرص در وجودم نشست و اخم هایم درهم پیچید.

-من بچهام؟ ببخشید کجام بچهس؟یعنی تو این دنیا

هیچ مادر بیست سالهای وجود نداره که من بخوام

دومیش باشم نه؟!

متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و

سریع قرص را از خشابش خارج کرد و مقابله

دهانم گرفت.

 

 

-معلومه که وجود داره ولی برای تو زوده فعلاا.

حال هم قرصتو بخور. بعداا راجع بهش حرف

میزنیم.

ناراحت دستش را پس زدم و جلوتر رفتم و دستانم

را قاب صورتش کردم.

-اروند لطفاا اَلکی مخالفت نکن. من واقعاا بچه

نیستم که ندونم چی میخوام. چند وقته دارم به این

موضوع فکر میکنم. ببین الآن چهارساله ازدواج

کردیم. چه چیزهایی رو که از سر نگذروندیم.

خیلی روزها رو با هم بودیم. عشقمون رو به هم

ثابت کردیم و زندگیمونم بالآخره به تعادلی که باید

رسیده. پس چرا نباید بچه دارشیم هووم؟ واقعاا

متوجه نیستی که هیچ مانعی بینمون نیست

عزیزم؟!

 

 

همچنان نگاهش به همان بیانعطافی اول بود و

مشخص بود که هیچ جوره قانع نشده است.

 

 

 

-قرصتو بخور افرا… یال!

بغض گلویم را گرفت و لب هایم ورچیده شد.

-واقعاا دلت نمیخواد بچه دارشیم؟ فکرشو بکن یه

جوجه کوچولو که زندگیمونو رنگیتر کنه… خیلی

قشنگ نیست؟!

قرص را به لب هام فشار داد و اخمالود گفت:

-باز کن دهنتو ببینم من همین الآنشم یه کوچولوی

نق نقو دارم دومیشو نمیخوام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x