رمان زنجیر و زر پارت 258

4.4
(27)

 

زنجیر و زر:

زمانی که زایمان کرد و شانلی به دنیا آمد، نوزاد

معصومش همه نقشه های مادرش را برهم زده

بود!

مریضی نوزاد و خونی که باید از پدرش

میگرفت، نفس را مجبور کرد تا آزمایش گرفتن

را قبول کند!

و چیزی نگذشت که با آزمایش های دی ان ای

مشخص شد، اروند پدر واقعی دخترش نیست!

شوک همه را فراگرفت اما باز این هم تمامه ماجرا

نبود!

 

 

با باز شدن دوبارهی در خانه و بیرون آمدن اروند

همراه با شانلی کوچک در آغوشش باعث شد که

به خودم بیایم.

 

 

از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم.

عکسهای این عروسک زیبا را دیده بودم اما

خودش بسیار بامزهتر از آن ها بود و البته که از

زنی مثله نفس همچین عروسک زیبایی به وجود

میآمد.

-وای چقدر شما خوشگلی… ببینمت عروسک.

کوچک زیبا با غریبگی و خجالت سرش را در

گودی گردن اروند فرو کرد و نگاه دزدید.

 

 

با آنکه سه سال داشت بسیار بسیار ظریف بود.

اروند با عشق بوسهای نرم از گونهاش گرفت و

کمرش را ماساژ داد.

-پس چی که خوشگله… عروسکه منه ها!

دخترک خندید و چند دندان کوچکش چنان اروند

را به ذوق انداخت که دیوانه وار شروع به بوسیدن

سروصورت گردنش کرد.

 

 

-عشق من، جون من، خوشگل من، اینجوری

میخندی نمیگی میمیرم برات؟

میان قربان صدقه رفتن هایش اشاره زد که سوار

شوم.

-بشین بریم یه دور بزنیم.

سر تکان دادم و همین که چرخیدم نگاهم به نفس

افتاد.

 

 

در ورودی خانهاش ایستاده و شرمندگی کوچکی

در نگاهش موج میزد.

بعد سالها مقابله هم قرار گرفته بودیم و اینبار

حسمان بسیار متفاوتتر از گذشته بود!

حداقل برای من یکی متفاوت بود!

بار اولی که او را دیده بودم، پر از حس کمبود

شده بودم! حس کرده بودم که هرگز حتی نمیتوانم

به گرد پایش هم برسم چه رسد به اینکه بخواهم

رقیبش باشم اما اینبار تنها یک حس داشتم…

دلسوزی!

 

 

به نشانهی سلام دادن برایش سر تکان دادم که

چشمانش گرد شد و لحظهای بعد لبخند فوقالعاده

گرمی روی صورتش نشست.

 

 

 

-بشین افرا.

با صدای اروند چرخیدم و داخل ماشین رفتم.

چیزی نگذشت که با قربان صدقههای بسیار شانلی

را با صندلی مخصوص پشت نشاند و کمربندش را

هم بست.

نگاهم تمامه حالتش را میپایید و صدایش در

گوش هایم میپیچید اما شبیه کسی که در خواب

است، گویی یک هاله مقابله چشمانم قرار داشت.

 

 

زمانی که شانلی به دنیا امد، اروند تماماا به او حس

پیدا کرد اما با آمدن نتایج آزمایش های دی ان ای

به کل دنیایشان زیر و رو شد!

هم دنیای او هم دنیای نفس و هم دنیای نیک…

مردی که به گفتهی علی زمانی یکی از صمیمی

ترین دوست های اروند بوده است!

مریضی ناگهانی کودک و نتیجه تستی که منفی

درآمده بود، به کل همهشان را سورپرایز کرد

بخصوص نفسی که نمیتوانست باور کند بخاطر

یک رابطه در مستی که با صمیمی ترین دوست

اروند و از سر ناراحتی بخاطر جدا شدنش انجام

داده، باردار شده باشد!

 

 

اروند داغان شده بود اما خودش سراغ نیک رفت

و او را برای درمان نوزاد آورد و مجبورش کرد

تا مسئولیت کودکش را قبول کند.

آن روزها من هم حاله خوشی نداشتم اما خیلی

خوب میفهمیدم که چقدر داغان شده است.

 

قهر بودم آن هم نه یک قهر عادی، کلمهای حرف

نمیزدم و حتی نیم نگاهی هم خرجش نمیکردم اما

او میآمد!

زمان هایی که داشت از ناراحت زیاد دیوانه میشد،

هر بار به سراغم میآمد!

پایین تخت مینشست و با بغضی سنگین از حال و

روزش میگفت.

 

 

از اینکه در همان مدت کوتاه وابسته بچه شده بود

و اینکه با وجود همهی سختیها دلش میخواست

پدر آن موجود ظریف و کوچک باشد، میگفت!

از خیانت نفس هم شوکه شده بود. از اینکه چطور

همین که جدا شدند با دوستش ارتباط گرفته و اینکه

دوست صمیمیاش چطور توانسته او و دوستیشان

را زیر پا بگذارد و از بین همه زن هایی که

میتوانست داشته باشد، بودن با معشوقه سابق او

را انتخاب کرده است!

دلیله نفس که از ناراحتی زیادش میگفت و دلیله

نیک که از یک اشتباه لحظهای میگفت، هیچکدام

قانعش نکردند.

 

 

هر کس هم جای او بود قانع نمیشد اما بیشتر

ناراحتیاش بخاطر موجود ظریفی که در ماشین

نشسته، بود!

کودک مریضی که مشکل قلبی داشت و توانایی

صحبت کردن نداشت، به شدت احساسات

پدرانهاش را تحت تاثیر قرار داده بود!

 

به انتخاب خودش به طور قانونی پدرخواندهاش

شده بود تا همهی هزینههای درمانیاش را بدهد و

مطمئن شود که چیزی کم و کسر نخواهد داشت و

نفس و نیکی که بخاطر بچه تصمیم گرفته بودند

کنار هم بمانند، پیشنهادش را با شرمندگی تمام

قبول کردند.

جز آن دو نفر هیچکس از کار اروند راضی نبود

و همه میگفتند باید آن دوخیانت کار را تنبیه کند

نه اینکه کمکشان کنند اما اروند تصمیم خودش را

 

گرفته بود و آن موقع با آنکه از همه عالم و آدم

حالم بهم میخورد، خیلی خوب حسش را

میفهمیدم!

مهم نبود که بقیه چه میگفتند حتی اینکه توبیخش

هم میکردند اهمیتی نداشت.

اروند حامی ترین مردی بود که در تمامه زندگیام

دیده بودم، مردی که مردانگیاش در قالب داد و

فریاد و زدن و شکستن نبود!

مردی بود که اسم بیماری های روحی روانی و

وحشی بازی را غیرت نمیگذاشت و بیغیرتی را

ماا

تما در یک چیز میدید… در بی مسئولیتی!

 

 

درست یا غلطش فرق نمیکرد، به کودک حس پیدا

کرده بود برای همین خواسته بود که کمکش کند و

من تماماا به خواستهاش احترام گذاشته و میذاشتم.

-خب اینم از این رسیدیم، عشقم تو هم بستنی

میخوری دیگه آره؟

با صدایش سرچرخاندم و نگاهش کردم.

با لبخند در حال بیرون آوردن کودک معصوم از

صندلیاش بود.

 

 

 

-آره عزیزم.

 

 

-برای عروسکمم میخوام بستنی توت فرنگی

بخرم. خاله افراش میدونی شانلی عاشقه توت

فرنگیه؟

نگاهم را به کودک دادم. با آن لپ های سرخ و تپل

خودش هم شبیه یک توت فرنگی چاق و خوشمزه

به نظر میرسید.

-جداا؟

-بله الن میخرم ببینی چقدر خوشمزه میخوره

بستنیشو.

 

 

کودک لوس شده آویزان گردنش شد و اروند با

عطش گونهاش را بوسید.

حسش به این بچه بیشتر از آنی بود که حدس

میزدم. به همین علت نتوانسته بود رابطهاش را با

نفس و دوستش به کل تمام کند!

با آنکه آن ها برایش شبیه نمک روی زخم بودند

اما مردانه ایستادگی کرد و جداا مقاومتش ستودنی

بود!

ساعتهای بعد را با شانلی همراه شدیم.

دخترک شکمو با ملچ ملوچ مدام خوراکی میخورد

و در مقابله قربان صدقههای اروند لوس شده

 

 

خودش را به او میچسباند… دقیقاا شبیه یک پدر و

دختر واقعی!

و چه کسی گفته بود که فقط خون، تایین کندهی

روابط است؟!

هیچ نفهمیدم چطور چندین ساعت گذاشت و زمانی

که شانلی را به خانهاش بردیم، بیتوجه به خجالتش

بوسهای عمیق از گونهاش گرفتم و به چشمان

کوچکش خیره شدم.

با آنکه خیلی خوش گذشته بود دلم برای حال و

روزش خون شد و خدا میدانست که نفس چه

زجری را تحمل میکند!

 

 

اینکه کودکت نتواند حرف بزند احتمالا عذابی از

طعمه جهنم بود!

-خداحافظ عزیزم امیدوارم خیلی زود دوباره

ببینمت.

از آنجا که کمی از یخ هایش آب شده بود، لبخند

شیرینی تحویلم داد و در آغوش اروند رفت.

 

اروند لبخند قدردانی زد و همانطور که شانلی را

در آغوشش نگه داشته بود به سمت خانهی نفس

راه افتاد.

نگاهم به آن ها بود و تند نفس میکشیدم.

زمانی که به اینجا آمدیم حس میکردم این دیدار

باید خیلی سختتر از اینها باشد اما حال گویی

 

 

یک کوله باره سنگین از روی دوشم برداشته شده

بود!

دستی به صورتم کشیدم و یک لحظه نگاهم به

مردی خورد که کنار خانه ایستاده و به اروند خیره

شده بود.

از نگاه خیرهاش ابرویم بال پرید و نکند این

موطلایی خوشتیپ همان نیک معروف بود؟!

اروند بعد دادن شانلی به نفس برگشت و همین که

نگاهش به مرد خورد، با اخمی غلیظ چشم گرفت

و به طرف ماشین آمد.

 

 

درست حدس زده بودم… خودش بود… نیک بود!

اروند سوار شد و نیک همچنان نگاه خیره و

ناراحتش را حفظ کرده بود.

در کسری از ثانیه ماشین روشن شد و از سرعت

زیادش تقریباا به حالت پرواز درآمدیم.

مرد بود… زیادی مرد بود که همچین چیزی را

فقط و فقط بخاطر شانلی و شرایط خاصش تحمل

میکرد!

 

 

 

قطره اشکی که از چشمم چکید را با سر انگشت

گرفتم و بیاختیار جلو رفتم.

 

 

لب هایم را به گونهی زبرش چسباندم و نرم

بوسیدمش.

-من خیلی زنه خوشبختیم که تو رو دارم… اینو

میدونی مگه نه؟!

بیحرف دستش را بلند کرد و جایی میانه گردن و

صورتم گذاشت.

از نوازشه زیادی لطیفش با آرامش چشم بستم و

سیستم پخش ماشین را روشن کردم.

و او بود که سانروف را باز و پنجره ها را پایین

کشید.

 

 

صدای موزیک، جادهی سرسبز و بادی که به

صورت و موهایم میخورد و آن ها را پریشان

کرده بود و مهمتر از همه ِلم داده به سینهی ستبر

بهترین مردی که میتوانسته داشته باشم، شبیه

اَلکل در رگ و

ِپ

ی تنم نفوذ و سرخوشم کرد.

نگاهم به جاده و لب هایم آرام رو به بال کشیده

شدند.

زندگی ما هم دقیقاا شبیه همینجا پر از پستی و

بلندی و پیچ و خم گذشته بود اما هیچ کدام از

دردهایش دیگر برایم پررنگ نبودند و حتی چالش

 

 

هایی که در آینده قرار بود داشته باشیم هم

نمیترساندتم!

ما همدیگر را داشتم و با ارزشتر از این چیزی

وجود نداشت…!

___♡_

 

با صدای فریاد یکدفعهایاش از جای پریدم و

حرصی چرخیدم.

-مگه من به تو نمیگم اِنقدر پله هارو بال و پایین

نکن؟ چی میخوای آخه از اون بال؟!

بغض کردم و هانی جون با عجله نزدیک شد.

 

-چی شده باز اروند؟ چرا دوباره داری داد میزنی

سر این طفل معصوم؟!

سر آستینش را خشمگین مرتب کرد و با خط و

نشان نزدیکم شد.

از چشمانش آتش میبارید و آنقدر عصبانی بود که

حد نداشت.

-طفله معصوم؟ طفل معصوم منم. منه بیچارهی

دیوونه که به حرف شما گوش دادم و یه زن حامله

هفت ماهه رو آوردم یه جا که حتی نتونم درست

حسابی حواسم بهش باشه و هر لحظه بشینم ببینم

چطوری میخواد خونمو تو شیشه کنه!

 

 

سنگینی نگاه دیگران را خیلی خوب حس میکردم

از خجالت تیغه کمرم خیس شد.

– میدونی چیه؟ همش تقصیره توئه مامان… تو

گیر دادی تو این وضعیت پاشیم بیایم ایران!

هانی جون شوکه چشم گرد کرد.

-چرا اِنقدر شلوغش میکنی پسرم؟ بچه دو ساله

خانواده شو ندیده… بد شد برای عید دور هم جمع

شدیم؟!

 

 

-وقتی من نمیتونم حواسم به زنم باشه آره بده. هی

بهت گفتم صبر کن بچه به دنیا بیاد بعد میایم اما

حرف تو گوشتون نرفت که نرفت. پاشیدم اومدیم

اینجا تا عروس گرامی هرجور دوست داره برای

خودش بچرخه.

عکس کوچکی که در دستم بود را محکم فشردم و

نگاه گرفتم.

 

همچنان بحث میکردند و میدانستم اروند حق

دارد.

دوری نه چندان طولنی بدجوری دلتنگم کرده بود

و دقیقاا از همان لحظهای که رسیدیم تا همین

امروز لحظهای سرجایم بند نشده بودم. اما این دلیل

نمیشد که داد زدنهایش را در جمع تحمل کنم مگر

نه؟!

-اروند

 

 

-تقصیره منه بذار اگه همین امروز از این خونه

نبردمت اسمم اروند نیست!

یکدفعه صدا بلند کرد و رو به آراد غرید:

-اصلاا کی به تو گفت خونهی دوبلکس بگیری؟

مگه تو بچه کوچیک نداری؟ نمیدونی خونت نباید

پله داشته باشه؟ اگه بچه بیفته چی؟ اِنقدر بیعقلی

واقعاا؟!

آراد که در حال گاز زدن یک سیب درشت و

خوش اب و رنگ بود، چشم درشت کرد و با

مظلومیت گفت:

-داداش آخه به من چه مگه من چیکار…

 

 

هانی جون سریع مداخله کرد.

-ای بابا اروند چرا بیخودی همه چی رو با هم

قاطی میکنی؟ خب اول بپرس شاید کاری داشته!

-افرا جان چرا رفته بودی بال دخترم؟ تا کار

واجبی نداشتی نرو. هر چی میخوای به ما بگو با

این شکم نباید این همه پله بری عزیزم!

چشمانه غرق آبم را به اروند دوختم و آرام دستم

را بال گرفتم.

 

 

-عکسه مامانم تو کیف جا مونده بود، رفتم بیارمش

موقع سال تحویل بذارم کنارم.

یکدفعه سکوت همه جا را گرفت.

اروند شوکه و شرمنده نگاهش را به عکس دوخت

و به سختی لب زد:

-خانومم…

 

 

چرخیدم و تند به سمت میزی که وسط هال بود و

هفت سین رویش قرار داشت، رفتم.

 

 

 

چیزی نگذشت که همه به دور میز آمدند و صحبت

های روزمره شروع شد. کاملاا مشخص بود که در

تلاش بودند تا اوضاع را عادی جلوه دهند.

عکس طلا را روی میز گذاشتم و برای مامان

نرگس که مقابلم ایستاده و نگران نگاهم میکرد،

چشمانم را باز و بسته کردم و لب زدم:

-خوبم نگران نباش.

لبخند کوچکی زد و ثانیهای بعد حضور اروند را

کنارم حس کردم و دستش که خیلی محتاط و آرام

دور کمرم پیچیده شد.

 

 

بیتوجه به سنگینی نگاه خیرهاش و حرف هایی که

در گلویش مانده بود، نگاهم را به رو به رو

دوختم.

-خانومم میگم…

-نمیخوام چیزی بشنوم اروند!

اووف کلافهای کشید و من با لذتی که نمیتوانستم

پنهانش کنم، به افرادی که دور میز بودند خیره

شدم و لبخند کنج لب هایم نشست.

 

 

صحرا همراه ایلیای کوچک که بسیار تپل و

خوردنی شده بود، در حال چیدن شیرینی ها در

ظرف بود و در عین حال با جدیت گوشزد میکرد

که نمیتواند این همه شیرینی و آجیل بخورد و ایلیا

نیز در حالی که گونههایش پر از شیرینی بود با

چشم های گرد شده و مظلوم به مادرش نگاه

میکرد.

همایون در حاله قهقهه زدن به گونه های سرخ

پسرش بود و آراد نیز کنار علی نشسته بود.

هیچ مشخص نبود که دقیقاا در حاله گفتن چه

چیزیست که خودش به شدت قهقهه میزد و علی از

خجالت سرخ شده بود.

 

 

 

مامان نرگس و هانی جون هم مثله تمامه این چند

روز کنار هم نشسته و در حال اختلات بودند.

روزی حتی فکرش را هم نمیکردم که بتوانند به

اندازهی دوکلام همصحبت شوند اما در این چند

 

 

روز دریافتم که با وجوده تمامه تفاوت هایشان

خیلی خوب میتوانند با هم کنار بیایند!

هستی که دیگر یک خانوم خانهی تمام عیارشده

بود، با وسواس برای همه شربت بهار نارنج

درست کرده بود و مدام از این طرف خانه به

آنطرف میرفت.

دستم را دور لیوان حلقه کردم و مضطرب نگاهی

به ساعت انداختم. گفته بود میآید اما دیگر کم کم

داشتم ناامید میشدم.

اووف کلافهای کشیدم و تا نیمخیز شدم صدای

زنگ در بلند شد.

 

 

ضربان قلبم بال رفت و به سختی لب هایم را با

زبان تَر کردم.

خودش بود مگر نه؟!

هستی گفت:

-آراد زود برو درو باز کن اومدن.

و آراد بالأخره علی سرخ شده را رها کرد و به

سمت ورودی رفت.

 

با زانوهای سست شده سعی کردم بلند شوم و تا

کمی تنم لرزید، اروند با سواستفاده گری سریع

دست هایش را دور تنم حلقه کرد.

-آروم پاشو عشقم.

چشم غرهای حوالهاش کردم و حرصی لب زدم:

-وای… یعنی ِکی میشه من بزام از دست این

کارای تو راحت شم… ُکشتی مارو با این بچهت!

 

 

 

موهایم را از روی صورتم کنار زد و اخمالود

گفت:

-چه ربطی به بچه داره؟ دورت بگردم بخاطر

خودت میگم.

 

 

چشم ریز کردم و همین که خواستم جوابش را دهم

با آمدن مهمانهای جدید کلمات از ذهنم پریدند.

بزاق گلویم را قورت دادم و با قدم هایی آرام به

سمتشان رفتم.

عمه آناهیتا همراه بابا و مرد وحید نام وارد خانه

شدند.

بابا با لباس های یکدست سورمهای و ریش و

موهای تماماا سفید، هیچ شبیه سجاد تاشچیان

 

 

خوشتیپ گذشته نبود! اما همین که بود کافی بود

مگر نه…؟!

صحرا زودتر از من جلو رفت و مشغول روبوسی

کردن شد.

سنگینی نگاهها را حس میکردم و حال وقت نشان

دادن بود.

نشان دادن شروع جدید و زندگی تازه ام!

با بیشترین سرعتی که در توانه شکمه بزرگم بود،

جلو رفتم و بعد از بوسیدن عمه آناهیتا دست بابا را

گرفتم و رو به نگاه براقش لبخند زدم.

 

 

در سکوت به چشمان هم خیره شدیم نه او کلمهای

میگفت و نه من اما شاید این اولین باری بود که

بیناراحتی، بیکدورت، بیدلخوری و بیعصبانیت

به یکدیگر نگاه میکردیم!

با دیدنش ذرهای حس بد از روزهای گذشته و

خاطرات تلخ در وجودم پدیدار نشد و همین لبخندم

را عمیقتر و چشمانه او را براقتر کرد.

-خوبی بابا؟

-خوبم بابا!

 

 

میگفت خوبم و میدانستم درست میگوید.

توانسته بود مخدر لعنتی را کنار بگذارد و

عوارض مشکلات مغزیاش هم با دارو و درمان

همیشگی کمتر شده بود.

و در این دو سال با وجود تنهاییاش در خانهای که

اروند برایش تهیه کرده بود یک زندگی جدید

ساخته بود.

 

-بیاید دیگه سال داره تحویل میشه.

فشاری به دستش وارد کردم.

-بیا باباجون بریم سر میز.

هنوز هم خجالت میکشید اما وقتی اروند هم جلو

آمد و محترمانه حالش را پرسید و خوش آمد گفت،

 

 

انقباض تنش کمتر شد و خیلی راحتتر مشغول

سلام و احوال پرسی با دیگران شد.

از اینکه همه بیاهمیت به گذشته و تمامه اتفاقات

خیلی نرمال و با احترام رفتار میکردند، حس

خیلی خوبی پیدا کرده بودم.

و اینبار که سر میز جمع شدیم، تصویرمان خیلی

زیباتر و تکمیلتر شده بود!

لبخندم پررنگتر از همیشه و قلبم در آرامش

میکوبید.

 

 

دست روی شکمم گذاشتم و نگاهم را به اروند که

هنوز با کمی ناراحتی نگاهم میکرد، دوختم.

-افرا؟

-جان؟

-قهر نباش دیگه خانومم ببین سال داره تحویل

میشه، خوب نیست با هم قهر باشیم!

دستش را گرفتم و بیتوجه به همه لب هایم را به

گوشهی لبانش چسباندم.

 

 

-باشه قهر نمیکنم ولی خواهشاا تو هم همش جوری

رفتار نکن که انگار من تنها زنه حاملهی روی

زمینم! تخم دو زرده قرار نیست بکنم که… وقتی

جلوی بقیه اینجوری میکنی بدجوری خجالت

میکشم!

 

 

 

دستش را دور شکمم پیچید و تخس گفت:

-رفتار میکنم همینه که هست. تنها زنه حامله

روی زمینم نباشی، زنه حاملهی منی… همین برای

اینکه خاص باشی کافی نیست؟!

لبخندی به اعتماد به نفس زیادی از حدش زدم و

بیجواب بیشتر خودم را در آغوشش چپاندم و با

لذت به صحنهی مقابلم خیره شدم.

مامان نرگس همانطور که در حال صحبت با هانی

جون بود برای بابا میوه پوست می َکند و خیلی آرام

 

 

و بیآنکه حتی نگاهش کند، بشقاب را مقابله شوهر

سابقش میگذارد.

روزی قلبم از حرص و عصبانیت به این زن پر

شده بود. اما او هم تنها یک قربانی بود وگرنه قلب

بزرگی داشت!

علی بلند گفت:

-بیست ثانیه مونده دعا کنید مغز معیوب آراد تو

ساله جدید درست شه!

همه خندیدند و ثانیهای بعد سکوتی پر آرامش همه

جا را فرا گرفت.

 

 

نگاهم را میانه تک تکشان چرخاندم. همه شبیه

تکه های پازل درست و اصولی کنار هم قرار

گرفته بودند.

گویی جایی بودند که باید میبودند و همین لبخند و

آرامش همه را واقعی و دوست داشتنی کرده بود!

چشم بستم و اجازه دادم اشک هایی که از َسر

خوشحالی در چشمانم جا خوش کرده بودند، روان

شوند.

 

 

صدای انفجار و آیات قرانی که بلند شد، شور و

شوق فضا به بالترین حد خود رسید و لبخندم را

پررنگتر کرد.

اینبار مانند همیشه هنگام تحویل سال خواستههای

بیشمار نداشتم. برعکس آنقدر حاله خوشی داشتم

که اگر همین حال هم عمرم به پایان میرسید،

ذرهای ناراحت نمیشدم چرا که خدایم همانطور که

قولش را داده بود، تمامه سختیها را برایم جبران

کرد!

 

به کمک اروند برای تبریک سال آرام بلند شدم و

اینبار تنها یک جملهی دو کلمهای بود که مدام

روی زبانم جاری میشد…

خدایا شکرت…!

_♡_

 

-بالشت بذارم پشت کمرت؟

– نه خوبم مرسی.

-زانوهات بازم درد میکنه؟

به تخت تکیه دادم و در حالی که با کنترل اسپلیت

را روی خنک ترین درجه تنظیم میکردم، کلافه

پچ زدم:

-وای اصلاا اونو نپرس دیگه داره دیوونهام میکنه.

 

 

ناراحت نگاهم کرد و آرام روی شکمم دست کشید.

ِکی میای بیرون پس بابا قربونت بره؟

لبخند زدم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم.

-به وقتش میاد… اونوقت میدونی چی میشه؟

-چی میشه؟

-همونطوری که من نه ماه نگهش داشتم، نه ماهم

میسپارمش دست تو و خودم میرم استراحت!

 

 

چشمانش گرد شد.

-چی؟!

-این تصمیمه جدیدمه و به نظرم خیلی هم

عادلنهس. چون من تو شکمم نگهش داشتم اما تو

خیلی راحتتری!

لحن جدی و بیانعطافم باعث شده بود که متوجه

شوخی کردنم نشود و زمانی که با کمی تشویش

گفت:

-اما خانومم تو باید بهش شیر بدی من که نمیتونم!

 

 

دیگر نتوانستم تحمل کنم و صدای قهقههی بلندم در

اتاق پیچید.

-از دست تو افرا یه لحظه فکر کردم جدی داری

میگی!

-وای قیافت خیلی خوب شده بود.

 

با لبخند نزدیک شد و گونهام را بوسید.

-کوفت… خودتو مسخره کن بچه!

-عشقم من فقط دوست دارم تو رو سرکار بذارم

خیلی حال میده بخدا برای بقیه صفایی نداره.

نوک بینیاش را به نوک بینیام سایید.

 

 

-جونم دور خندههات بگردم… پنگوئن کوچولوی

خوشگلم تو فقط بخند!

خنده از یادم رفت و حرصی چشم ریز کردم.

-تو دوباره اون کلمه رو گفتی اروند؟!

اینبار نوبت او بود که بخندد و تا گفت:

-زدی ضربتی ضربتی نوش کن.

عقب کشیدم و حرصی بالشت را روی سرش

کوبیدم.

 

 

-بخدا میکشمت فقط کافیه یه نفر بشنوه که بهم

میگی پنگوئن، اونوقت میبینی چطوری اول تو

رو بعد خودمو میکشم!

قهقههاش بلندتر شد و آرام لب زد:

-دورت بگردم نگمم هم بقیه هم خودت میدونید

دیگه… کافیه فقط یه لحظه خودتو تو آینه نگاه کنی

تا بفهمی.

از عصبانیت زیاد حس کردم دود از سرم بلند

میشود.

حرصی جیغ زدم و بالشت را محکمتر کوبیدم.

 

 

-ساکت شو خودت پنگوئنی… میکشمت وایسا!

میانه جیغهای من و خندههای او چند ضربهی

محکم به در خورد و صدای نگران هانی جون بلند

شد.

-بچه ها چه خبره؟ افرا جان میای بیرون یه لحظه

آرام شدم و اروند موهایم را از روی صورتم کنار

زد.

 

 

-بفرما جغجغه خانوم اِنقدر جیغ زدی همه رو

خبردار کردی. الآن اگه هانی پرسید چی شده چی

باید بگیم؟

چشمانم ریز شد.

-اروند اون جمله رو نگو که اصلاا به نفعت نیست!

آرام نیم خیز شد و در حالی که مشخص بود چیزی

تا ترکیدن فاصله ندارد، به سختی لب زد:

-نه خب واقعاا چی باید گفت؟ باید بگم چون زنم

شبیه پنگوئن شده ناراحت شده و میخواد حرصشو

سر من خالی کنه؟!

 

 

 

چشمانم گرد شد و قطعاا از این لحظه به بعد هیچ

جوره توانه کنترله خودم را نداشتم!

 

 

هانی دوباره به در کوفت.

-بچهها؟

اروند با لبخند صدا بلند کرد.

-اومدم عزیزم.

و تا خواست فرار کند، به سمتش خیز برداشتم و

محکم دندانهایم را در بازوی مردانه و

عضلانیاش فرو کردم.

 

 

آخ بلندی گفت و حرص زد:

-افرا کشتمت من تو رو وایسا فقط!

زمانی که دندان هایم درد گرفت، عقب کشیدم و

گستاخانه زبانم را برایش درآوردم.

-عمراا هیچ کاری نمیتونی باهام بکنی!

انگشت اشارهاش را حرصی مقابلم تکان داد و به

طرف در اتاق رفت.

 

 

-حال میبینی خانوم کوچولو. صبر کن خودم

شخصاا نشونت میدم یه من ماست چقدر کره داره!

بیتوجه به تهدیدهایش با لبخند از روی تخت پایین

رفتم و کنارش ایستادم.

همین که در را باز کرد با دیدن چهرهی ناراحت و

غرق فکر هانی خانوم لبخند از روی لبانم پر

کشید.

 

-چیزی شده هانی جون؟

تلفن خانه را به سمتم گرفت.

-صحرا پشت تلفنه عزیزم کارت داره، به خودت

زنگ زده ولی موبایلت خاموش بوده.

 

 

با ابروی بال رفته تلفن را گرفتم و به گوشم

چسباندم.

-حتماا شارژش تموم شده… الو؟

-الو افرا؟

-جانم چیزی شده؟

کمی مکث کرد و سپس با صدای آرامتری گفت:

 

 

-شده. یه چیزی شده منتهی نمیدونم چطوری باید

بگم.

-چی شده صحرا؟ درست حرف بزن داری نگرانم

میکنی!

اینبار سکوتش طولنیتر شد و زمانی که دهان

باز کرد، تقریباا انتظار هر جملهای را داشتم جز

آنی که گفت!

-انوشیروان فوت شده افرا!

…-

 

 

-هفتهی پیش سکته کرده اما چون تنها بوده کسی

خبردار نشده. امروز باغبون که رفته سر بزنه

فهمیده. اول زنگ زده به عمو صالح ولی از اونجا

که طبق معمول جواب نداده، زنگ زد به خط

بابا… میگفت هر جور شده باید تا فردا خاکش

کنیم مثله اینکه جنازهش بدجوری بو گرفته!

با ضعفی که ناگهان در وجودم نشست به دیوار

تکیه دادم و پر از حسه بیحسی به دیوار سفید

رنگ مقابلم خیره شدم.

پس بالأخره دفتر زندگی آن پیرمرد هم بسته شده

بود…!

 

 

_♡_

 

بیشتر به سینهی اروند تکیه دادم و نگاهم را در

محیط چرخاندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x