رمان زنجیر و زر پارت 257

4.2
(26)

 

زنجیر و زر:

زیبا و دوست داشتنی و شاید هم قسمتی از بهشت

روی زمین…!

-خوشت اومده یا نه؟

بیشتر در آغوشش لَم دادم و بوسهی کوچکی به

سینهی ستبرش زدم.

-خیلی قشنگه… قشنگتر از اونی که تعریف کرده

بودی حتی قشنگتر از عکس هاش!

 

 

از پنجرهی ماشین نگاهی به شهر انداخت و با

لبخند سر تکان داد.

-درسته و همین زیباییش هم تا حدودی حس غربتو

از آدم میگیره. خیلی ساله که اینجارو خونهم

میدونم ولی روزهای اولم حس بدی نداشتم.

امیدوارم تو هم بتونی زود بهش عادت کنی.

 

لبخند کوچکی زدم.

-منم امیدوارم… اووم الآن میریم پیشه مامانت؟!

-نه اول میریم یه کم استراحت کنیم بعدم تو شهر

میچرخونمت. میخوام عروسکمو کلی بگردونم.

نامطمئن عقب کشیدم.

 

 

-مطمئنی نریم؟ یه وقت نارحت نشه؟

-هیچکس خبر نداره که پروازمون برای امروز

بود. هانی هم فکر میکنه دو سه روز دیگه

میایم… فردا هم که ببینتمون باز سورپرایز میشه.

-باشه پس هر جور خودت میدونی.

-حواسم هست عزیزم نگران نباش… بریم اینجا یه

چیزی بخوریم؟ غذاهاش معرکهس.

سر تکان دادم که اشارهای به راننده تاکسی کرد تا

توقف کند و همین که دستم به سمت دستگیرهی در

رفت، گفت:

 

 

-افرا؟

به طرفش چرخیدم.

-جانم؟

-خوبی دیگه مگه نه خانومم؟

اشارهاش به ماجرای مهدی بود و ناخودآگاه ذهنی

که به سختی جمعش کرده بودم دوباره متلاشی شد.

 

 

فکر میکردم توانستم عمق بدی آن مرد را درک

کنم اما دلیله مرگش نشان دهنده این بود که برای

شناخت او حالحالها جا داشتم!

شاید َگه گاهی با خود میگفتم دلیله آن همه بلاهایی

که سرم آورد این بود که به قوله خودش هرگز

نتوانسته بودم دوست داشتنش را ببینم.

اشتباه محض بود اما میگفتم شاید خودم هیولی

وجودش را بیدار کردهام اما زمانی که اروند گفت

مهدی بخاطر یک دعوای خیابانی کشته شده، تماماا

وارفتم.

 

 

البته نه بخاطر مرگش بلکه بخاطر آن که دعوا بر

سر یک دختر جوان هجده ساله بوده است!

 

 

 

دختر جوانی که مهدی برای آنکه با ازدواج کردن

با او اقامت کشوری که از اینجا به آن فرار کرده

بود را بگیرد، طعمه شده بود!

مردک یک دختر را خام خود کرده بود اما قبل

آنکه بتواند به مراد اصلی دل خود برسد، در مستی

زیاد به دخترک تجاوز میکند.

از سروصدای زیادشان همسایه ها باخبر میشوند

و همین که خانوادهی دختر سر میرسند، مهدی به

خودش میآید و قصد فرار میکند اما از آنجا که

فرشتهی مرگ در خانهاش را زده، نمیتواند قسر

دربرود.

و در همان خیابان برادرهای دختر بیچاره سر

میرسند و همراه دخالت مردم یک غوغای حسابی

به پا میشود.

 

 

یک دعوای دیوانهوار و پرجمعیت که در نهایت

منجر به مرگ مهدی شده بود!

ناراحت کننده بود. خیلی زیاد… زیادتر از زمانی

که فهمیدم اروند به این دلیل آدلر را کنار گذاشته

چون او از فرار آن شیطان چیزی نگفته و باعث

شد که ما در یک گمراهی احمقانه بمایم.

و در نهایت منی که به بدترین شکل قربانی تانیا و

نقشه هایش شدم.

 

 

سکوت آدلر باعث شده بود حتی ذرهای به کس

دیگری َشک نکنیم و بخاطرش آن همه تاوان پس

دهیم.

این جریان از همهی آن ها خیلی ناراحت کنندهتر

بود.

مرگ مهدی نه… سرگذشت دختربیچارهای که به

اسم عاشقی اینچنین ِله شده بود، زیادی از حد

ناراحت کننده بود!

 

برای آن دختر ناراحت شده بودم اما دلیلی برای

گفتنش وجود نداشت.

-خوبم عزیزم نگران نباش… پیاده شو دیگه منم

واقعاا گرسنم شده.

 

 

با عوض کردن بحث سریع از ماشین پیاده شدم و

کنار خیابان ایستادم.

اروند چند لحظهی طولنی خیرهام ماند اما

درنهایت کنارم آمد و دستش را محکم دور کمرم

حلقه کرد.

همراهش داخل مکان مورد نظر شدیم و هیچ دست

خودم نبود که مانند ندیدبدیدها نگاهم روی همه

چیز و همه کس طولنی میشد.

همه چیز برایم زیادی جدید و جالب بود.

 

 

ترکیب رنگ های خاص و بکر و فضاسازی های

عجیب نشان دهندهی این بود که من و این کشور

حالحالها با هم کار خواهیم داشت!

_♡_

-قهوه تو با شیر میخوری یا ساده باشه عزیزم؟

با صدای هانی مادر اروند توجهم را از در و

دیوارهای طلایی رنگ و وسایل زیبای خانهاش

برداشتم و چشمانم را به صورتش دوختم.

 

 

مسنتر شده بود اما هنوز هم بسیار زیبا و خیره

کننده بود!

تاپ و شلوار آزادی که در خانه پوشیده بود با آن

موهای عروسکی و لب های عنابی رنگش مانند

همیشه از او یک زن بینقص و فوقالعاده ساخته

بود.

از آن افراد خاص که گویی از دله مجله ها بیرون

آمدند. اما چه کسی جز ما دونفر میدانست که

همین زن لوند و در ظاهر بیخطر زمانی که در

باتلاق اسیر شده بودم آخرین رشته های امیدم را

هم بیرحمانه بریده بود؟!

 

 

حرف ها و رفتارش در بیمارستان هیچگاه از

خاطرم نرفت!

 

-چایی میخوام اگر ممکنه!

 

از لحن محکمم ابرو بال انداخت و لبخند گوشهی

لب هایش بزرگتر شد.

خدایا زیباییاش چنان خاص بود که انگار با هر

لبخندش یک مشت به صورت طرف مقابلش

کوبیده میشد.

-البته عزیزم.

با زبانی که قطعاا فرانسوی بود رو به خدمتکار

سیاه پوستش چیزی گفت و در کسری از ثانیه یک

فنجان چایی گرم و خوش رنگ مقابلم گذاشته شد.

 

 

در اصل آنچنان هم هوس چایی نداشتم اما از

زمانی که وارد خانه این زن شده بودم، ناخوداگاه

سپر دفاعیام بال رفته و این چندمین باری بود که

نظراتش را رد میکردم و ساز مخالف میزدم!

فنجانم را برداشتم و با پررویی تمام لبخندی به

روی اروند که خیره نگاهم میکرد، زدم.

با دیدن لبخندم لبخند بزرگتری تحویلم داد و

همانطور که سر تکان میداد از جایش بلند شد.

 

 

-هانی من یه سر میرم اتاق کار چندتا از پرونده ها

هنوز اینجان.

-باشه عزیزدلم اما هنوز نیومده خودتو خسته نکن،

وقت برای کار زیاده.

اروند با بوسهای که به پیشانیام زد برای مادرش

سر تکان داد و از سالن خانه بیرون رفت.

لحظهی آخر چشمک کوچکش را دیدم و میدانستم

که دلش میخواهد روابط خوبی با مادرش پیدا کنم.

اما بیخودی تلاش میکرد!

 

 

هر کس نمیدانست من یکی خوب میدانستم که

این زن زیبا هرگز مرا به عنوان عروسش قبول

نخواهد کرد… هرگز!

 

 

 

-خب افراجان نظرت راجع به اینجا چیه خوشت

اومده؟ راستی خونهی اروندم دیدی مگه نه؟

همانند خودش پا روی پا انداختم و سر بال گرفتم.

-آره دیدم خونهی قشنگیه، اروند زیادی خوش

سلیقهس اینجا هم خوبه یعنی در کل هرجا اروند

باشه برای من خوبه. خیلی فرقی نمیکنه که تو

کدوم خونه یا تو کدوم کشور باشیم.

زیرکانه پرسید:

-پس یعنی جدایی از خانوادت اِنقدرا هم سخت

نبود؟!

 

 

-البته که بود اما از هر نظر که نگاه کردم اینجا

برامون بهتر بود. به خصوص برای اروند برای

همین تصمیم گرفتم درست ترین انتخابو داشته

باشم.

این بار لبخندش واقعیتر شد و هیچ انتظارش را

نداشتم اما یکدفعه گفت:

-راستشو بخوای این انتخابت برای منم خیلی

سورپرایز بزرگی بود! وقتی اروند گفت میخواید

کلاا بیاید خیلی تعجب کردم حتی بهش گفتم امکان

نداره همسرت همچین چیزی رو قبول کنه. یعنی

هر چقدرم که خانوادتو دوست نداشته باشی یا

ازشون دله خوش نداشته باشی، باز میدونم به

عنوان یه زن قطعاا انتخاب خیلی سختی بوده!

 

 

خدایا این اگر یک تیکهی بسیار درشت نبود پس

چه نام دیگری داشت…؟!

-هانی خانوم این یه کم حرکت ارزونی برای شما

نیست؟!

-متوجه نشدم عزیزم منظورت چیه؟!

-همین که بخواید مثله مادرشوهرهای سطح پایین و

حرف درست کن بهم تیکه بندازیدو میگمـ درسته

من با خانوادم داستان های زیادی داشتم و یه

زمانی هم ازشون ضربه های بدی خوردم. اما در

نهایت خانوادمن و از اونجا که هیچ آدمی

خانوادهاش رو خودش انتخاب نمیکنه، حداقل تا

جایی که من میدونم خودش انتخاب نمیکنه، برای

زن دنیا دیدهای مثله شما واقعاا خیلی حرکت دمه

دستیهایه که بخواید عروستونو بخاطر همچین

 

 

چیزی تحقیر کنید! واضحتر بگم، خودش و

موفقیت هاشو کنار بزنید و بخواید از نقاط ضعفش

سواستفاده کنید!

چنان حیرتزده خیرهام شد که گویی یک آدم

فضایی مقابله خودش دیده و من به سختی خودم را

کنترل کرده بودم تا بلند بلند قهقهه نزنم!

خودم و موفقیت هایم…!

موفقیت هایی که هنوز کاملاا وجود نداشتند و قصد

داشتم در آینده به تمامشان برسم و از حال پزشان

را میدادم!

 

 

 

تک خندهای زد و آرام گفت:

-وای واقعاا تغییر کردی افراجان، دیگه اصلاا شبیه

اون دختری که سال ها پیش دیده بودم نیستی!

 

 

-همون دختری که نه شما و نه همسر

خدابیامرزتون هیچوقت لیق ندیدینشو و همونی که

تو همون دیدارهای کم تا تونستید بهش زخم زبون

زدین رو میگید؟ درسته دیگه اصلاا شبیهش نیستم.

راستش اِنقدر آدم هایی شبیه به شما سر راهم قرار

گرفتن که مجبور شدم عوض بشم… مجبور شدم

تغییر کنم!

مشخص بود که دلگیر شده و من این را

نمیخواستم. در اصل من عاشق آن رفتار

فوقالعاده زیبایی بودم که با هستی داشت… شبیه

یک مادر و پر از احترام!

آرزویم بود که من را هم کمی دوست داشت اما از

آنجایی که هیچ جوره مرا در سطح خودشان

نمیدید، همچین چیزی امکان نداشت و آنقدر از

 

 

خنجرهای پشتم زخمی شده بودم که حتی برای یک

دانه دیگر از آن ها هم جا نداشتم و مجبور بودم که

گربه را دم حجله بکشم!

یکدفعه بلند شد.

کنارم آمد و با صدای آرامی گفت:

-تا جایی که فهمیدم از این کنایه ها منظور خاصی

داری افرا جان، همونطوری که میگی در سطح

من نیست این رفتار در سطح تو هم نیست. پس

لطفاا حرفتو رک و راست بهم بزن. البته اینم بگم

هدفم از اون حرفی که در مورد خانوادت زدم

اصلاا و ابداا تیکه انداختن نبود، فقط چون متعجب

شدم پرسیدم و متاسفم که منظورمو بد بهت

رسوندم. حال ازت خواهش میکنم که تو هم

حرفتو رک و راست بهم بزنی!

 

لب هایم را با زبان تَر کردم و سر تکان دادم.

 

-باشه حال که میخواید منظورمو مستقیم بهتون

میگم. ببینید هانی خانوم دفعهی اولی که همدیگرو

دیدیم شما منو قبول نکردین و حتی گفتین اروند

باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنه. و با وجود

اینکه من زن رسمی پسرتون بودم، یه مهمونی شام

گرفتین و معشوقه قبلیشو هم دعوت کردین. منو

اونجا نشوندین و تلاش کردین قبول کنم زنی که

ادعای حامله بودن از همسر من رو داره، از من

محقتره و اونی که باید عقب بکشه، منم. کاری با

درست و غلط هیچ کدومش ندارم. کاری با اینکه

اگر کسای دیگه جای شما بودن حتی اگه من جای

شما بودم چه عکسالعملی نشون میدادم هم ندارم.

برای من فقط یه درست وجود داره، اونم احساساتم

به ارونده. عشقی که بین ما هست، هدیهای که

خوده خدا بهمون داده، برام از همه چیز و همه

کس مهمتره. ما برای این عشق زیادی تلاش

کردیم. عمرمونو دادیم و من قبول کردم بیام اینجا

نزدیک شما و تو کشوری باشم که تنها کس و

کارمون شما هستید! اما این اصلاا به این معنی

 

 

نیست که اجازه بدم شما کوچکترین فاصلهای بین

من و پسرتون بندازید!

-دخترم ببین…

کف دستم را مقابله صورتش گرفتم.

-یه لحظه لطفاا اجازه بدین حرفم تموم شه، شاید

شما هیچ منو دوست نداشته باشید و حتی از من

بدتونم بیاد اما برای من یه جایگاه خیلی ویژه

دارید. شما مادر کسی هستید که من بیشتر از همه

تو این دنیا دوستش دارم. مادر مردی هستید که

دیوونهوار عاشقشم. برای همین حتی اگر بخوام هم

بازم نمیتونم شما رو دوست نداشته باشم یا براتون

 

 

ارزش قائل نباشم. برای همین وقتی اروند گفت

یکی از دلیله اینجا اومدنمون تنهایی شماست،

خودمو در قبالتون مسئول حس کردم. اصلاا

منظورم منت گذاشتن یا هیچ چیز دیگهای نیست،

اما قبول دارم همونطوری که اروند در مقابله شما

وظایفی داره منم مسئولیت هایی در مقابل اون و

عزیزانش دارم. اما بزرگترین و اولین اولویت من

حسه جفتمونه… برای همین ازتون خواهش میکنم

که…

یکدفعه دستم را گرفت و با بوسهای که به پیشانیام

زد، دهانم کاملاا بسته شد.

 

-عزیزدلم یه کم برای گفتن این حرف ها دیرشده،

من خیلی وقته که این موضوع رو برای خودم حل

کردم!

ابرویم بال پرید و متعجب لب زدم:

 

 

-متوجه منظورتون نشدم.

نفسش را صدادار بیرون داد و فشار آرامی به

دستم وارد کرد.

-حق داری. من از همون اول یعنی از همون وقت

که اروند گفت قصد داره به وصیت طلا عمل کنه،

راضی نبودم اما خب چون میدونستم خیلی این

موضوع براش مهمه سکوت کردم سکوت کردیم.

هم من هم پدرش… قرار بود فقط کمک کنه و بعد

همه چی تموم شه. وقتی متوجه شرایطت شدم

خودمم خیلی دلم میخواست که بتونه کاری کنه

شرایطتت بهترشه اما بعد یه مدت فهمیدیم توجه

هاش عادی نیست. خیلی زیاد از حد بودن و

خب واقعاا من براش آرزوهای دیگهای داشتم.

درست یا غلط فکر میکردم یه دختره هفده ساله با

 

 

روحیه آسیب دیده هیچ جوره نمیتونه همسر خوبی

برای اروندم باشه! اومدیم ایران و با وجود حامله

بودن نفس خواستیم حداقل با اون باشه… البته به

این معنی نبود که اون رو هم مناسب ببینیم اما

خب…

-در مقایسه با من بهتر بود!

شرمنده چشم گرفت.

-اون موقع اینجوری به نظر میرسید. وقتی اون

حرف هارو تو بیمارستان بهت زدم بخاطر اذیت

کردنت نبود. فقط دلم میخواست تو هم بتونی راه

خودتو پیدا کنی. به نظر من شوهری که دوازده

 

 

سیزده سال ازت بزرگتر باشه برای دختر جوونی

مثله تو هم انتخاب خوبی نبود. هر جور که

نگاهتون میکردم مناسب هم نبودین. تیکه هم

نبودین. برای همین تو رابطهتون دخالت کردم.

برای اینکه بهتون خوبی کنم دخالت کردم اما دیگه

خیلی وقته که فهمیدم دخالتم بیجا و اشتباه بوده.

اروند بیش از حد دوست داره. وقتی کنارشی،

وقتی باهاش خوبی واقعاا حالش خوبه و اینطور که

معلومه برای تو هم همینه. و یه مادر جز

خوشحالی و خوشبختی بچهش چی میخواد؟!

 

لب هایم را با زبان تر کردم و آرام گفتم:

-ولی هانی خانوم ما با هم خوشحالیم. میدونم شاید

هنوزم تو ظاهر خیلی به هم نخوریم اما با هم

حالمون خوبه. ما واقعاا جفت همیم. کلی مشکل

داشتیم اما بخاطر عشقمون همه رو حل کردیم. اگه

بدونید ما تا حال از پس چه چیزایی براومدیم! هر

چقدرم منطق و عقل بگه مناسب هم نیستیم هزار

برابرش قلبمون برای هم دیگه میتپه!

 

-الآن دیگه این هارو خیلی خوب میدونم عزیزم

وقتی تو این چند سال اروندو قبول نمیکردی و

اون هر بار داغونتر میشد، فهمیدم چه اشتباهی

کردم. عقلانی یا غیرعقلانی پسرم عاشقته و

کنارت خوشحاله و این برای من کافیه. برای همین

ازت میخوام حال که تو هم زندگی با اروندو

میخوای، هرجفتمون گذشته رو فراموش کنیم و یه

شروع جدید داشته باشیم. خیلی متاسفم که سال ها

پیش نتونستم درک کنم چه فرشته خوش قلبی

هستی و روح معصومت چقدر برای ترمیم زخم

های اروندم مفیده. اما حال خیلی وقته که متوجه

شدم حتی چندین بار با اروند در مورد رابطهتون

صحبت کردم و خبردارم که همه چیز بینتون

جدیه!

 

 

من توهمی شده بودم یا منظورش از جدی دقیقاا

همانی بود که حدسش را میزدم؟!

دست زیر چانهام گذاشت و سرم را بال آورد.

-خجالت نکش بالأخره موضوعه عادییه.

لعنت … دقیقاا همانی بود که فکرش را میکردم.

-نه همهش بخاطر اون نیست فقط من یه کم انتظار

این حرف هارو نداشتم. فکر میکردم با اینجا

اومدنم امکان داره دوباره داستان های گذشته

 

 

تکرار بشه و از اونجایی که تو این مدت با هم

حرف نزده بودیم…

 

 

 

-حرف نزدم چون موقعیتش پیش نیومد. اصلاا

چطوری میشه در مورد همچین موضوعه مهمی

پشته تلفن حرف زد؟ اگه شما هم نمیومدین قصد

داشتم خودم یه سر بیام ایران تا مشکلاتمون رو

حل کنیم. به هر حال خوب نیست بینه اعضای یه

خانواده کدورت باشه مگه نه؟

-اینطور که فهمیدم میخواید بگید واقعاا جدی جدی

من رو به عنوان عروستون قبول کردین؟!

لبخند کوچکی زد و با آرامش سر تکان داد.

-یه زن درست از روزی که مادر میشه، از همون

لحظهای که برای اولین بار نوزادشو بغل میکنه،

 

 

فقط و فقط یه آرزو داره اونم خوشحالی اون بچهس

و تو هم کاری کردی من اون برقه خاص رو تو

چشمای پسرم ببینم. اوایل فکر میکردم شاید یه

دوست داشتن مقطعی باشه اما بهم ثابت کردین که

اینجوری نیست و حال خیلی احمقم اگه بخوام این

خوشحالی رو از پسرم و تو بگیرم!

-نمیدونم چی بگم ولی برای اینکه بهم شانس

دادین ازتون ممنونم. اروند واقعاا دلش میخواست

رابطهم با شما خوب باشه و من حتی فکرش رو

هم نمیکردم که یه روزی قبولم کنید… ممنونم!

از خوشحالی اروند که گفتم، چشمانش برق زد و

میتوانستم غرور و افتخار را در نگاهش ببینم!

 

 

-نمیدونی چقدر حسه خوبیه که ببینی یکی دیگه

هم به فکر بچته! خداروشکر که زنه عاقل و با

درکی مثله تو وارد زندگی پسرم شده!

لبخند روی لب هایم پررنگتر شد و لحظهای که

وارد این خانه شدیم حتی فکرش را هم نمیکردم

که در نهایت صحبت هایمان به این نقطه برسد!

 

تعجب تماماا ذهنم را فراگرفته بود و این انتهای راه

نبود چراکه مابقی روز یک تصویر جدید از هانی

کامکار دیدم!

زمانی که گفت با وجود خدمتکار همیشه دوست

دارد غذاها را خودش درست کند و اگر میخواهم

میتوانم برای درست کردن شام کمکش کنم، حتی

حدسش را هم نمیزدم که بتواند آنقدر زود یخ های

بینمان را آب کند!

 

 

در آشپزخانهی زیبا و مرتبش همراهش شدم و

چیزی نگذشت که حس راحتی در وجودم نشست.

در واقع رفتار خودمانی و دوستانهاش ناخودآگاه

مجابت میکرد که گرم و صمیمی رفتار کنی و از

همه زیباتر زمانی بود که اروند را با لبخندی رو

لب در حاله تماشایمان دیدم.

ان روز به خود قول دادم که برای حفظ لبخند

اروند همهی تلاشم را کنم و با آنکه انتظار روابط

مادر و دخترانهای با هانی کامکار نداشتم،

میخواستم تمامه تلاشم را کنم که رابطهی سالم و

خوبی داشته باشیم.

 

 

اما هانی خانوم با گذشت زمان نشانم داد که هیچ

دلیلی برای تلاش کردن وجود ندارد!

ِِ

ِن

ز لوکس و فوقالعاده اجتماعی یک نقاب جدید

از خودش را به نمایش درآورد و با نشان دادن

بعدهای دیگری از شخصیتش سورپرایزم کرد!

هیچ نفهمیدم چه شد و یا دقیقاا چه اتفاقی افتاد اما

در یک زمان کوتاه برایم تبدیل به یک انسان بسیار

خاص در زندگی شد. طوری که بیشتر از اروند

من مشتاق ارتباط با او شدم!

 

 

 

زنی که روزی به بدترین شکل ممکن تحقیرم کرده

بود، تبدیل به بهترین دوستی که میتوانستم داشته

باشم، شد!

 

 

باور کردنی نبود اما جداا هانی کامکار بهترین و

صمیمی ترین دوستم شد…!

_♡_

-نکن بچه برو عقب.

با شیطنت خندیدم و بیشتر خودم را به سمتش

کشیدم.

-میکنم… دوست دارم.

 

 

چشمانه خوابالودش را باز کرد و چشم غرهای

حوالهام کرد.

-پررو شدی باز توله؟

نوک موهایم را بیشتر به گوشش نزدیک کردم و

خندان لب زدم:

-من حوصلم سر رفته جای اینکه به فکرم باشی

همش میخوابی!

حرصی چشم ریز کرد.

 

 

-من همش میخوابم؟ مطمئنی دیگه؟!

خب قطعاا در حال دروغ گفتن بودم اما با گستاخی

شانه بال انداختم.

-آره مگه اینکه جز تو اروند دیگهای اینجا داشته

باشیم!

دست عضلانیاش را محکم دور شکم و کمرم

پیچید و حرصی تنم را به تخت قفل کرد.

 

-بچه تو چرا اِنقدر پررویی آخه؟ همیشه اِنقدر

پررو بودی و من نفهمیدم؟!

با مظلومیت ساختگی لب ورچیدم.

-چرا پرروم؟ خب من اینجا غریبم. تنهام هیچکس

نیست زبانم که بلد نیستم. اگه تو به فکرم نباشی،

اگر سرگرمم نکنی، پس من چیکار کنم؟!

حرصی نگاهش را بینه لب های ورچیده و چشم

های مظلوم شدهام چرخاند و با گاز یکدفعهای که

از بازویم گرفت، برای ثانیهای حس کردم که خون

به مغزم نرسید.

 

 

 

صدای جیغم در اتاق پیچید و لب هایش بودند که

صدایم را ساکت کرد.

 

 

-ساکت ببینم بلبل زبون از وقتی اومدیم صبح و

شب مجبورم کردی همه جا بچرخونمت. شهرو از

من بهتر بلد شدی. با همسایه ها دوست شدی. هر

روز میری یه سگ و گربه با خودت میاری تو

خونه. هنوزم که نذاشتی نیم ساعت برم شرکت یه

سر بزنم! با این سن و سال هر روز یا تو

شهربازیم یا تو بستنی فروشی و کافه ها بعد

اونوقت بازم میگی حوصلم سر رفته؟ اِنقدر روت

زیاده یعنی؟!

به سختی با لبخندی که میخواست روی لب هایم

بنشیند مقاومت کردم و خدا میدانست که نه تنها

همهی حرف هایش راست بودند بلکه کم هم گفته

بود!

-خب حرفات همچینم نادرست نیست اما…

 

 

-جدی؟ پس نادرست نیست نه؟ بیا اینجا ببینمت

سرتق خانوم!

بیتوجه به جیغ و خنده هایم روی تنم خیمه زد و

شروع به بوسیدن سروصورتم کرد.

-میخورم من این زبونتو.

خنده ها و جیغ و دادهایمان با صدای بلند زنگ

تلفن آرام شد و اخم کوچکی بینه ابروهای اروند

افتاد.

 

 

-این صدا… همونیه که فکر میکنم؟!

موهایم را از روی صورتم کنار زد و گوشهی لبم

را بوسید.

-اخم نکن خوشگلم… جوابشو نمیدم.

 

نفس عمیقی کشیدم و ته ریشش را نوازش کردم.

-دلیلی نداره جواب ندی. جواب بده شاید کار

واجبی باهات داشته باشه.

کمی خیره نگاهم کرد و سپس سر بال انداخت.

-نه ولش کن فعلاا میخوام با عروسکم وقت

بگذرونم. هر کاری داره میتونه بذاره برای بعد.

 

 

صدای زنگ قطع و دوباره بلند شد.

-اروند ببین دومین باریه که داره زنگ میزنه،

جواب بده حتماا واجبه!

کلافه بلند شد و نامطمئن گفت:

-باشه جواب میدم اما میدونی که فقط بخاطر

شانلیه… شاید چیزی بخواد.

-میدونم عزیزم راحت باش!

 

 

حرصی به سمت تلفنش رفت و ذهنم به سمت

روزی رفت که مجبورش کردم یک صدای زنگ

متفاوت برای آن زن بگذارد.

برای زنی که زمانی به شدت ناراحتم کرده بود و

میدانستم با اینجا آمدنمان قطعاا با او رو به رو

خواهم شد. منتهی انتظارش را نداشتم که اِنقدر

زود این اتفاق بیفتد!

-بله؟

-الو اروند؟

 

 

صدای نازک و ملیحش از پشت تلفن آمد و شاخک

هایم فعال شد.

بعد سال ها وقته رویارویی رسیده بود!

و آنطور که بوش میآمد با اقامت در این کشور،

نفس دوباره به زندگیمان برگشته بود…!

___♡_

کیا منتظر نفس بودن؟!

اومدش صلوات بفرستید🥹

 

در سکوت به سمت مقصدی که قطعاا خانهی نفس

بود میراند و مانند همیشه با آمدن اسم آن زن اخم

هایش درهم رفته و لبخند از روی لبانش پر کشیده

بود.

 

 

ناراحت از حالت صورتش به پنجره چشم دوختم

و لب گزیدم.

شاید هم نفس را بخشیده بود اما کاری که آن زن

کرده بود بدجوری آزارش داد و نمیدانم حتی اگر

اروند هم میبخشید، نفس تواناییه بخشیدن خودش

را داشت یا نه!

حتی دلم نمیخواست برای لحظهای خودم را جای

آن زن زیبا اما عجیب بگذارم!

فکرش هم عذاب آور بود اما حقیقت داشت.

 

 

حقیقتی کثیف که هیچ کاری نمیتوانستی با آن

بکنی و مجبور بودی تحملش کنی!

با ایستادن ماشین سرچرخاندم و به نیمرخ غرق

فکرش خیره شدم.

-همینجاست؟

سر تکان داد.

-میخوای باهات بیام؟

 

 

چشمانش را به صورتم دوخت و لبخند آرامش

بخشی زد.

-نه عزیزم، اولین بارم که نیست خوبم نگران

نباش. هر وقت فاصله میفته رو به رو شدن دوباره

یه کم سخته اما اون بچه خیلی معصومه دلم

نمیخواد هیچ جوره تحت تاثیره اتفاق ها قرار

بگیره.

لب هایم را روی هم فشردم.

-میفهمم اما من همینجام خب؟ اینبار پیشتم یادت

باشه!

 

 

لبخندش واقعیتر شد و بوسهای به پشت دستم زد.

 

 

 

-تو چی خوبی مگه نه؟ دوست ندارم یادت بره چرا

اینجاییم! برای همین خواهش میکنم حواست به

خودت باشه!

-خوبم خیلی خوبم. فکر منو نکن برو ببینش بیا که

کلی کار داریم امروز قراره کافه های جدیدو

امتحان کنیم، دیشب قول دادی.

با خنده و متاسف سر تکان داد و با گفتن:

-زود برمیگردم.

سریع از ماشین پیاده شد.

 

 

با قدم های بلند و محکم ، سینهی ستبر، سری بال

گرفته و استوار… دقیقاا همانطور که برازندهی

شخصیت درستش بود و همانطوری که بود، به

سمت خانهی نفس رفت.

سر بال گرفته بود اما خوب میدانستم که چقدر

ناراحتش است و دلم برایش خون شده بود.

زنگ را فشرد و به ثانیه نکشید که الههی زیبایی

با لبخند و چشمان تَر در خانهاش را باز کرد و

خاطرات دوباره در ذهنم چرخ خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x