رمان زنجیر و زر پارت۲۵۳

4.2
(33)

 

زنجیر و زر:

دلم میخواست خیلی بیشتر از این باهات صحبت

کنم اما نمیدونم تو چقدر دوست داری حرف های

یه مادره ترسو و احمق مثله منو بخونی برای

همین یه نقطه میذارم و تمومش میکنم!

آخرین و تنها خواستهام به عنوان مادرت اینه که

من و پدرتو حلال کنی.

حلالمون کن دخترم… مارو ببخش که نتونستیم یه

زندگی عادی برات بسازیم!

مادرت طلا

 

 

 

اروند:

در که پشت سرش بسته شد، با دیدن چراغ های

روشن و هوای مطبوع خانه لبخند آرامی روی لب

 

 

هایش نشست و کتش را از روی جا لباسی آویزان

کرد.

بعد از یک روز خسته کننده تنها چیزی که

میخواست خوردن یک فنجان قهوهی به شدت داغ

و در آغوش کشیدن عروسک زیبایش بود.

نفس خستهاش را بیرون داد و جلوتر رفت تا هر

چه زودتر به مراد دلش برسد اما با دیدن افرا که

گوشهای از سالن در خود جمع شده بود، همه چیز

از خاطرش رفت.

-افرا؟ چی شده؟!

 

 

دخترک بیهیچ حرکتی جنین وار در خودش جمع

شده و لرزش شانه هایش خبر از گریه کردنش

میداد.

در صدم ثانیه هزار و یک فکر منفی در سرش

نقش بست اما یکدفعه چشمش به کاغذهای بسیار

آشنایی روی میز خورد.

نامه های طلا بودند…؟!

ناخودآگاه نفس راحتی کشید.

 

 

اتفاق بدی نیفتاده بود اما قلبش از ناراحتی و گریه

های افرا مانند همیشه به درد آمد.

-بیا اینجا ببینمت خوشگلم.

هر دو دستش را دور شانه های ظریف افرا حلقه

کرد و او را به سمت خود کشید.

افرا فوراا سرش را به سینهاش چسباند و در

آغوشش مچاله شد.

 

 

موهای خوش بویش را با عشق بوسید و محکمتر

میان بازوهایش فشارش داد.

 

-آروم باش… آروم باش عزیزدلم.

 

 

-اروند؟

-جانم؟

-ما..ما.. یعنی طلا خیلی سختی کشید؟ چطوری

ُمرد؟ درد کشید؟!

پس بالخره حرف گوش نکن یاغیاش تسلیم شده و

میخواست در مورد مادرش بداند!

در مورد طلای عزیزش!

هنوز هم وقتی یاد آن سال ها میافتاد قلبش از

ناراحتی ضربان میگرفت.

 

 

جز همان هفته های آخر که کنارش بود و شاهد

هر روز آب شدنش، آن زن تنهایی با سرطان

لعنتیاش جنگیده بود!

و آری درد کشیده بود اما چه دلیلی داشت

عروس ِک غمگینش را با گفتن بعضی از

حقایق تغییرناپذیر ناراحتتر کند؟!

مسلماا طلا هم ناراحتی دخترش را نمیخواست.

همانطور که افرا در آغوشش بود، به مبل پشت

سرش تکیه داد.

 

 

آرام او را در آغوشش تاب داد و شروع به

بوسیدن سروصورتش کرد.

-بخاطر بیماری فوت شد ولی فقط یه چیز در

موردش وجود داره که حتماا باید بدونی، باید بدونی

فقط خوشحالی تو رو میخواست. آرزوش این بود

که خوشحال زندگی کنی و بتونی از خونهی

تاشچیان ها بیای بیرون و حال که همهی این ها

اتفاق افتاده، مطمئن باش حالش خوبه و روحش در

آرامشه!

افرا که سر بلند کرد، با دیدن عسل های غمگینش

همهی وجودش به ضعف افتاد.

-جون دلم؟ من بمیرم برای این نگاه خوشگلت؟

 

 

با همین حرف شدت اشک های افرا بیشتر شد و با

چانهای لرزان گفت:

 

 

-نمیدونم چه حسی دارم. ناراحتم؟ دلم سوخته؟

حالم داره بهم میخوره؟ هیچی نمیدونم از هیچی

مطمئن نیستم ولی یه حسرت عجیب دارم! آخه چرا

نباید قبل اینکه بمیره باهاش آشنا بشم؟ چرا من باید

از مادره واقعیم فقط چندتا دونه کاغذ داشته

باشم؟!الآن باید از کی عصبانی باشم؟ ِخر کی رو

بگیرم؟ ِخر انوشیروانو یا بابام؟ کی میتونه

جوابگوی چیزهایی که میتونستم داشته باشم اما

حتی روحمم ازشون خبردار نشده باشه؟!

از آنجا که طلا فوت شده بود هیچ کاری فایده

نداشت اما چطور باید بدون اینکه ناراحت ترش

کند، این را میگفت؟!

-عزیزم لزم نیست هیچ کاری کنی. مادرت از تو

هیچ انتظاری نداشت. تنها چیزی که میخواست

 

 

این بود که قبول کنی نامه هاشو بخونی. بخونی تا

شاید بتونی درکش کنی. اون میخواست ازش

متنفر نباشی و ببخشیش همین… تو هم فقط سعی

کن دلتو صاف کنی. بیخودی خودتو اذیت نکن!

چانهی افرا بیشتر از قبل لرزید و حرصی گفت:

-یعنی فکر نمیکنی که حق داشتم قبل مرگش

بشناسمش؟ فکر نمیکنی اون انوشیروان آشغال

باید جواب همه بدی هایی که بهمون کرده رو بده؟

فکر نمیکنی کثیفیه این داستان داره حالمو بهم

میزنه؟ به هیچ کدوم از اینا فکر نمیکنی و فقط

میخوای مثله یه احمق چشممو روی همه چیز

ببندم…؟!

 

 

_♡_

افرا:

میدانستم دارم حرص و عصبانیتم را سر او خالی

می کنم اما کنترل زبانم اصلاا دست خودم نبود!

-آره همینو میخوا…

 

 

هنوز حرفم تمام نشده بود که سر خم کرد و لب

هایم را بوسید.

بوسهی نرم و پر از احساسش زبانم را غلاف و

اشک هایم را جاری کرد.

گهواره وار در آغوشش و نزدیک به سینهاش نگهم

داشته بود و لب هایش، شبیه یک جادو همهی

حرص و عصبانیم را تخلیه میکرد.

الحق که درمانی شیرینتر از بوسه هایش وجود

نداشت!

 

 

 

هر از چند گاهی رهایم میکرد تا نفس بگیرم و

سپس دوباره میبوسیدتم.

نتوانستم تعداد بوسه ها را بشمارم.

 

 

مدت خیلی طولنیای بیحرف و خستگی بوسیدتم

و نوازشم کرد.

سکوت خانه، گرمای آغوشش، بوسه های

دلپذیرش، اشک هایم را هم خشک کرد و زمانی

که آرام شدن کاملم را حس کرد، بالأخره رهایم

کرد.

لب هایم سوزن سوزن میشدند اما شیرینتر از این

درد چیزی وجود نداشت!

با سر انگشت تری زیر چشمانم را گرفت و

بوسهای به نوک بینیم زد.

 

 

-میدونم چقدر برات ناراحت کنندهس اما بسه

خوشگلم. تو به اندازه کافی از دست آدم های خوب

و بد زندگیت کشیدی. دیگه وقتشه که یه کم به

خودت فکر کنی. دست از ناراحت شدن های بی

نتیجه برای دیگران بردار. به خودت فکر کن. به

آرامشت، به حاله خوبت اصلاا بگو ببینم اگر وقتی

زنده بود و میفهمیدی چی میشد؟ قبول میکردیش؟

نه نمیتونستی قبول کنی. با این که سال هاس ُمرده

و دستش از این دنیا کوتاهه تازه امروز نامه هاشو

خوندی. اگر اون موقع میفهمیدی چی میشد؟ وقتی

هنوز یه نوجوان بودی و مجبور بودی تو خونهی

انوشیروان زندگی کنی، فهمیدن اینکه مادرتو اِنقدر

تلخ ازت جدا کردن و به دنیا اومدنت کلی داستان

داشته خوشحالت میکرد؟ معلومه که نه عزیزدلم!

لب هایم ورچیده شد و عذاب وجدان بیخ گلویم را

گرفت.

 

 

 

-منظورت اینه که چون سال ها قبول نکردم

توضیحاتتو بشنوم، چون قبول نکردم این نامه

هارو بخونم و مطمئناا اگر الن موقع تمیز کردن

 

 

اتاقت اتفاقی پیداشون نمیکردم، حالحال ها

نمیخواستم بخونمشون پس در نهایت فقط حق دارم

از خودم عصبانی باشم؟ همهش تقصیره خودم

بوده؟!

سرش را به چپ و راست تکان داد و سریع گفت:

-نه معلومه که نه! تو توئه این موضوع بیگناه

ترینی. بیتقصیرترینی اما بعضی چیزها مثله این

مثله مرگ تغییر ناپذیرن. چه ناراحت بشیم چه نه،

چه خودمونو شکنجه بدیم و چه ندیدم، تاثیری تو

نتیجهش به وجود نمیاد و تو باید این قبول کنی

خوشگلم. میفهمی؟ باید قبولش کنی. بعدم غصه

چیرو میخوری؟ غصه اینکه بابات یا انوشیروان

تاوانه کاراشونو ندیدن؟ به نظرت حال و احوال

الآنه بابات تاوان کاراش نیست؟!

 

 

…-

-اون مردی که تو کلینیک بستری شده چیش شبیه

سجاد تاچشیانه؟ یا انوشیروان هر چیزی که تو این

دنیا براش مهم بودو از دست داد. پولشو از دست

داد. اعتبارشو از دست داد. خانوادهشو از دست

داد. با کلی بدهی بیآبرو شد. الآن چند ساله داره

تک و تنها زندگی میکنه. مریض شده. لجون

شده. مردی که وقتی راه می رفت یه بازار جلوش

سرپایین مینداختن، حال هیچکس حتی تفم تو

صورتش نمیندازه. عمهت با اینکه ازدواج نکرده

از اون خونه رفته و تو خوب میدونی هضم

همچین چیزی برای اون پیرمرد چقدر سخته. همه

ترکش کردن. بابات که نیست. عموتم یه شرکت

خیلی کوچولو برای خودشون دست و پا کرده اما

باباش حتی اجازه نداره از جلوی در اون شرکت

رد بشه! اگر اینا تاوان کارهاش نیست پس چیه؟

آره خوب میدونم بیشتر از این ها حقشه. اما بهت

 

اجازه نمیدم بخاطره اون آدم خودتو ناراحت کنی…

بسه میفهمی؟ دیگه بسته!

حق با او بود میدانستم. اما از دانستن تا پذیرش

یک موضوع کیلومترها فاصله بود!

نفس عمیقی کشیدم و خدا را بخاطر خوردن قرص

هایم شکر کردم.

قطعاا اگر آن آرام بخش ها نبودند در این لحظه

خیلی طوفانیتر، عصبانیتر و غیرقابل کنترلتر

میبودم.

 

 

نفس نفس زنان و در سکوتی پر از حرف سر به

سینهاش تکیه دادم و تمامه توجهم را روی حرکت

دستش که کمرم را ماساژ می داد، گذاشتم.

باید آرام میماندم…!

 

 

بوسهای به بناگوشم زد و در گوشم پج زد:

-خانوم خوشگل و قوی من، طلا خیلی بهت افتخار

میکرد. اصلاا لزم نیست ناراحت باشی. درسته

سختی زیاد کشیده بود اما وقتی بهش قول دادم که

کمکت میکنم، خیالش راحت شد.

دستی به زیر بینیام کشیدم و برای آنکه حواسم را

از دردهایی که آن زن کشیده بود پرت کنم، آرام

پرسیدم:

-چطوری با هم آشنا شدین؟ چرا تو رو مثله پسرش

میدیده؟!

 

 

لبخن ِد تلخی زد و همانطور که به موهایم دست

میکشید، خیره به نقطهای نامعلوم زمزمه کرد:

-فقط اون نبود که منو مثله پسرش میدید منم

اندازه هانی دوستش داشتم، دارم. اِنقدر بهش

مدیونم که وقتی نجات تو رو ازم خواست، وقتی

حال و احوالشو دیدم، وقتی دلیله این که چرا سال

های طولنی هیچوقت لبخندهاش بوی واقعیت

نگرفته بودو فهمیدم، بدون هیچ چون و چرایی

خواستهشو قبول کردم. اومدم اینجا کلی با هم

حرف زدیم تا اینکه تصمیم بگیریم چیکار باید

کنیم.

-اون ازت خواسته بود باهام ازدواج کنی؟

 

 

-مثله اوایل قرارمون فقط یه ازدواج سوری بود.

طلا میگفت تا وقتی اسمت تو شناسنامم نباشه،

نمیتونم تاشچیان هارو ازت دور کنم و راستم

میگفت. قبول کردم ولی وقتی عاشقت شدم خیلی

از خودم بدم اومد. تا مدت ها با خودم درگیر بودم.

حس میکردم به اعتمادش خیانت کردم.

با هر دو دست خیسی صورتم را پاک کردم و

بیشتر خودم را به سینهی گرم و پهنش چسباندم و

لب زدم:

-به قول خودت فقط خوشحالی منو میخواسته و

خب منم اینجوری، وقتی پیشه تواَم خوشحالم.

محکم فرق سرم را بوسید.

 

 

 

-وقتی عشق بینمونو میبینم واقعاا خیالم راحت

میشه که ازم ناراحت نیست اما اون موقع ها

اینجوری نبود. خیلی سخت با خودم کنار اومدم.

 

 

آن روزها در خاطرم بود.

روزهایی که تلاش میکردم به دستش آورم و او با

مهربانی سعی میکرد بیآنکه ناراحتم کند، مرا از

خود دور کند!

میخواست وابستهاش نشوم. اما با این حال اصلاا

و ابداا محبتش را دریغ نمیکرد و واقعاا نمیدانم که

اگر محبت هایش نبود، منه محبت ندیده چطور باید

همهی اتفاقات تلخ را از سر میگذراندم و چطور

باید یک زندگی عادی پیدا میکردم!

الحق که طلا برایم بهترین ناجی دنیا را برایم پیدا

کرده بود…!

 

 

-گفتی مدیون طلا بودی؟!

-خیلی زیاد!

ابروهایم بال پریدند.

-چرا؟ مگه برات چیکار کرده بود؟!

-یادته برات تعریف کردم بعد آتیش سوزی

کارخونه فرستادنم اینجا؟

 

 

ذهنم سریع به کنکاش اتفاقات تلخی که در کودکی

و نوجوانیاش گذرانده بود، پرداخت.

با به یاد آوردن حرف هایش که گفته بود در اینجا

یک نفر توانسته درکش کند و راه درست و غلط

را نشانش دهد، همانی که میگفت تمامه آیندهاش و

اینکه توانسته بود خودش را جمع و جور کند همه

از صدقه سر اوست، چشمانم گرد شد!

مادر من کسی بوده که روح ناآرام این مرد را

درمان کرده؟!

 

-همونی که میگفتی آرومت کرد و کمکت کرد

تا…

-درسته همون!

-ولی آخه چطور ممکنه؟ چطوری آشنا شدین؟!

 

 

-مامان بابات چطوری قبول کردن؟!

-هانی و بابام مخصوصاا هانی خیلی خوب مادرتو

میشناخت. یه جورایی با هم بزرگ شده بودن.

مادربزرگت دایهی هانی بوده، خودش اونو بزرگ

کرده و موقعی که من خواستم بیام اینجا هانی به

هیچکس اعتماد نداشت اما وقتی طلا قبول کرد مثل

یه پرستاره مراقبم باشه، خیالش راحت شد البته

طلا هیچوقت برام مثله یه پرستار نشد… بیشتر

برام مادری کرد. شایدم دوستم شد نمیدونم ولی

وقتی تو باتلاق گیر افتاده بودم، شبیه یه فرشته

زندگیمو تغییر داد.

مغزم دیگر کشش نداشت…!

این همه پیچیدگی، این همه داستان، این ِگره های

عجیب و غریب!

 

 

سرنوشت همهی مارو بدجوری برای خود

چرخانده و رقصانده بود!

آنقدر عجیب و غیرقابل پیش بینی بود که حد

نداشت.

مثلاا میشد یک مادر باشی و کمتر از یک ساعت با

فرزند خودت فاصله زمانی نداشته باشی اما

کودکت هرگز حتی نمیتواند از وجودت باخبر

شود و در عوض میشد برای بچهی یک نفر دیگر

در آن سر دنیا مادری کنی و زندگیاش را به کل

تغییر دهی!

 

 

تقصیر گناه ها و خطاهای انسان ها بود و یا

سرنوشتی از پیش تعیین شده نمیدانم اما از یک

چیز خیلی خوب مطمئن بودم، دیگر نمیتوانستم

حتی اندازهی سر سوزن از زنی که تمام عمرش

را در حسرت و پشیمانی گذرانده بود، متنفر

باشم…!

 

 

گرمای هوا خوابم را مختل کرده و حرصی از

عرقی که تنم را چسبناک کرده بود، چشم باز

کردم.

خمار خواب نگاهم را در اتاق تاریک چرخاندم.

خبری از اروند نبود.

-اَه… چرا انقدر گرم شده اینجا!

پیراهنم را درآوردم و کمد را باز کردم.

 

 

بلوزهای زیادی خنک اروند لبخندی روی لب هایم

نشاند.

سریع یکیشان را بیرون کشیدم و مقابله آینه

پوشیدمش.

-حال شد!

موهای بلند و لختم روی پیراهن سفیدش ریخته و

در ترکیب با ران های برهنه و جوراب های کوتاه

سفیدم، یک ترکیب معصومانه و در عین حال

خیره کننده به وجود آورده بود.

-افرا بیدار شدی؟

 

 

چرخیدم و سریع به سمتش رفتم.

-چطوره؟ بهم میاد؟

خیره به چرخ زدن هایم مقابل چشمان براقش دست

دراز کرد و تنم را به سمت خود کشاند.

-عروسک شدی.

شیطان ابرو بال انداختم.

-نبودم؟!

 

 

آن یکی دستش را هم دور کمره باریکم حلقه کرد

و چه اسارتی در دنیا از این شیرینتر بود؟!

-بودی، عروسکتر شدی!

با لبخند گونهاش را بوسیدم. آرام موهایم را نوازش

میکرد.

 

بهتر بودم؟ نمیدانم.

من شبیه انسانی بودم که درگیر طوفان شده و حال

سال هاست با آثار مخرب آن با تمام خرابه ها

درگیر است. مدام در تلاش است که همه چیز را

درست کند و زندگی هر بار یک سورپرای ِز تازه

برایش دارد. اما به قول خودش ناراحت بودن چه

فایدهای دارد؟ چه چیزی را عوض خواهد کرد؟

هیچ چیز را اما با این حال دست خودم نبود که

پنجاه درصد ذهنم درگیر گذشته بود!

 

 

درگیر خانوادهام، خانوادهای که داشتم و خانوادهای

که میتوانستم داشته باشم!

دست خودم نبود که افکارم آنجا گیر کرده بودند اما

خوب میدانستم با گذشت زمان با گذشت هر

لحظه، بهتر خواهم شد. برای همین نباید او را

دوباره درگیر میکردم.

این مرد به اندازهی تمام عمرش غصهی من و

خانوادهی استثنائیام را خورده بود!

دستانم را دور شانهاش پیچیدم و با مهر به

چشمانش خیره شدم.

-بهترم و بهتر میشم نگران نباش!

 

 

-تو مطمئنی که…

-مطمئنم اروند خب؟ مطمئنم اما حوصلم سر رفته.

گرسنه هم هستم. غذا چی داریم؟

چشم گرد کرد و یکدفعه بلند خندید.

-جان؟ غذا چی داریم؟!

-آره خب گرسنمه تو خوابم فشارم افتاده بود.

دستانش را دور ران هایم آورد و کمی بلندم کرد.

 

 

سریع پاهایم را دور کمرش حلقه و ِگرهی دست

هایم را هم دور گردنش محکمتر کردم.

-ببخشیدا پرنسس خانوم یه وقت زحمت ندی گاهی

هم خودت غذا درست کنی، همیشه مثله پنگوئن

آویزون من شو و غذا بخواه… باشه؟!

 

لب هایم را روی هم فشردم تا بلند نخندم و

گستاخانه سر کج کردم!

-چشم قول میدم به خودم زحمت ندم. بعدم من

دوست دارم عشقم برام غذا درست کنه وگرنه

اصلاا غذا نمیخورم. چون تو بهم میدی اشتهام باز

میشه.

یکدفعه به سمتم هجوم آورد و همانطور که سر و

صورتم را بوسه باران میکرد، با دست دیگرش

 

 

قلقلکم میداد و صدای جیغ و خنده هایم را بلند

کرد.

-وای… ولم کن توروخدا!

نفس نفس زنان گفت:

-عشقت قربونت بره توله زبون باز تو همینجوری

خوشگل برام بخند، قول بده حالتو خوب نگه

داری، چشم خودم بهت غذا میدم خوبه؟

خندان سر کج کردم و با گاز کوچکی که از

چانهاش گرفتم، خوبهی آرامی زمزمه کردم که

حرص و عطشش را بیشتر کرد.

 

 

همانطور که در آغوشش بودم چرخید و به سمت

سالن رفت. همزمان لب هایم را نیز شکار کرد.

محکم میبوسیدتم و ران هایم را میفشرد.

از شدت احساسات و حرص و شور نمیدانست

چطور ببوستم تا آرام بگیرد!

-آخ… آروم دردم گرفت.

روی مبل نشاندتم و با بوسهی محکمی که از بالی

سینهام و درست روی قلبم گرفت، رهایم کرد.

 

 

 

-خوشمزه شدن تاوان داره خوشگلم. بشین اینجا

ببینم چی داریم، ماهی میخوری؟

بینیام چین خورد و لبخند کوچکی زدم.

 

 

-ماهی؟ ماهی خیلی خوبه ولی میگم نظرت چیه

پیتزا بخوریم؟ یه فیلم جدید هم پیدا کردم میتونیم

هم فیلم ببینیم هم غذا بخوریم، خیلی جذاب نیست؟!

دست به کمر شد و چشم ریز کرد.

-پیتزا هان؟ چی شد پس میگفتی دوست دارم عشقم

برام غذا بپزه!

بیشتر دندان هایم را نشانش دادم.

-خب اینم همونه دیگه بعضی شب ها دوست دارم

عشقم برام غذا بپزه. بعضی وقت ها هم دوست

دارم برام غذا بخره، فرقی نداره که عزیزدلم!

 

 

با خنده سرش را به چپ و راست تکان داد و

همین که تلفنش را برداشت تا سفارش دهد، سریع

به اتاق رفتم تا فلش فیلم ها را بیاورم.

میخواستم ببینم بالخره بعد مدت ها میتوانیم کمی

روزمرگی داشته باشیم یا نه!

میخواستم خودمان را مجبور کنم تا مانند زوج

های عادی شویم. بس بود این همه در باتلاق شنا

کردن!

به اندازهی تمام دنیا از مشکلات تمام نشدنی خسته

شده بودم…!

_♡_

 

 

 

اروند:

 

لبخن ِد شیرین افرا کاملاا مخالف چشم های غمگینش

بودند اما همین هم برایش کافی بود.

اینکه دخترک دوباره خودش را آزار نداده و در

تلاشش بود که حالش را خوب نگه دارد، جداا

برایش ارزشمند بود!

-خب غذاهارو هم اوردن، ل

ِپ

ی کن ببینم چی

گذاشتی برامون.

افرا همانطور که با شوق و ذوق جعبهی پیتزایش

را روی پایش میگذاشت، سر چرخاند و به دور و

اطرافشان نگاه کرد.

 

 

-اروند نوشابهم کو؟

لب گزید تا نخندد و یک تکه پیتزا را برداشت و

مقابله دهان همسر دوست داشتیاش گرفت.

-حال فعلاا شروع کن نوشابه هم میارم برات.

-الآن بیار یا نه وایسا خودم بیارم.

از عجول بودنش متعجب ابرو بال انداخت.

-چرا؟ چه فرقی میکنه؟!

 

 

-هیچی دیگه یهو راحت بشینیم فیلممونو نگاه کنیم.

اول منظورش را نفهمید اما کمی بعد وقتی بالأخره

فیلم انتخابی عروسک زیبا به نمایش درآمد و افرا

کاملاا خودش را در بغلش چپاند و با تنی یخ زده

خیره تلویزیون شد، تازه توانست بفهمد چه خبر

است!

آرام شانهاش را لمس کرد و بیشتر ت ِن ظریفش را

در آغوش گرفت و پرسید:

-چرا نمیخوری؟!

 

 

افرا سر پایین انداخت و به پیتزای یخ زدهاش خیره

شد.

-چی… چیزه دارم میخورم.

-زود بخور سرد شد.

-باشه

متوجه شد که افرا خیلی سخت بزاق گلویش را

قورت داد و همین که سرچرخاند، با دیدن تصویر

آبی رنگ و کوسهای که به یکباره دندان های

تیزش را نشانه دختر داستان داد و جیغ یکدفعهای

و بسیار بلند افرا نتوانست خودش را کنترل کند و

همانطور که بلند بلند قهقهه میزد، تلویزیون را

خاموش کرد.

 

 

 

-ا..اروند…

 

 

با خنده خم شد و هر دو گونهی نَرمش را محکم و

از ته دل بوسید.

-آخه من بخورم تورو چیت به اینجور فیلم ها

میخوره که با اشتیاق میای پیشنهادشون میدی

هان؟!

افرا دست های یخ زدهاش را درهم چلیپا کرد و

اخمالود گفت:

-مگه من چمه؟ اصلاا تو چرا تلویزیونو خاموش

کردی؟ داشتیم میدیدیما!

 

 

با خنده بلند شد و همانطور که پاکت سیگارش را

برمیداشت، به سمت تراس رفت و گفت:

-خوب نیست این چیزها برات دورت بگردم.

وقتی میترسی مجبور نیستی که نگاه کنی، آدم

نباید خودشو اذیت کنه.

افرا هم کنارش آمد و تخس شانه بال انداخت.

-نترسیدم ولی چون یه دفعه اومد انتظارشو نداشتم.

ناخودآگاه جیغ کشیدم اما باشه حال که تو اذیت

میشی… نبینیم!

با پشت دست گونهی یخ زده همسرش را نوازش

کرد.

 

 

این بازی های کوچک که جای خود را داشتند،

برای این دختر جان میداد!

-آره دورت بگردم من اذیت میشم دیگه از این

چیزها نبینیم.

افرا چنان لبخندی زد که توانست تمامه دندان

هایش را بشمارد و با شیطنت خودش را به سینهی

شوهرش سنجاق کرد.

-قبوله ولی یه شرط داره!

دستش را دور

کم ِر باریکش حلقه کرد و همانطور

که سیگارش را آتش میزد، سر تکان داد.

 

 

-چه شرطی؟

افرا با شیطنت خیرهاش بود.

سر تکان داد و در حالی که نوازش وار

میخواست کمی او را عقب بکشد تا نزدیک دود

سیگارش نباشد، پرسید:

-چی میخوای نخودچی بگو ببینم.

افرا لب گزید و با گونه های سرخ شده به لب

هایش اشاره کرد!

 

 

 

-به منم میدی؟ فقط یه کم!

 

 

اول کمی طول کشید تا متوجه منظورش شود اما

همین که درک کرد، چشمانش گرد شد و شوکه لب

زد:

-چی گفتی؟!

افرا مظلومانه دوباره تکرار کرد.

-هوس کردم یه کام…

سریع سیگارش را خاموش کرد و خودش هم

نفهمید یکدفعه چقدر عصبانی به نظر رسید که افرا

سریع از آغوشش فاصله گرفت!

 

 

-یه کامو کوفت… بیا اینجا ببینم مگه تو سیگار

میکشی؟!

چشمانش گرد و حس میکرد مغزش هم درد گرفته

است.

چطور افرا سیگار کشیده و متوجه نشده بود؟!

-عصبانی نشو لطفاا. بخدا ف…فقط چند بار کشیدم

تا ببینم چطوریه وگرنه همیشه نمیکشم!

 

 

حرصی جلو رفت و انگشت اشارهاش را مقابله

صورت افرا گرفت.

-اولا که خیلی بیخود میکنی همیشه بکشی. دوماا

کی بهت داد هان؟ اولین بار کی این کوفتی رو

گذاشت بین لب های لمصبت؟!

 

افرا بغض کرده سر پایین انداخت.

سیگار و مهمانی های جورواجور همه از اثرات

تانیا بودند!

همان غلط های اضافهای که تانیا با آن ها تهدیدش

کرده بود. منتهی آن سفید رنگ پردود تجربه

جذابی برایش شده بود!

تجربهای که قطعاا اشتباه بود و بدتر آنکه همچین

چیزی را با اروند درمیان گذاشته بود!

 

 

-با تو دارم حرف میزنم افرا ازت سوال پرسیدم!

افرا لب هایش را با زبان تَر کرد و به سختی گفت:

-تا..تانیا اولین بار اون بهم داد.

چشمانش سرخ و دست هایش مشت شدند.

-تانیا هان؟ تانیا؟ دقیقاا ِکی قراره از دست کثافت

کاری های اون زن راحت بشیم نمیدونم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x