رمان زنجیر و زر پارت ۴

4.5
(22)

 

 

چشمانم را روی هم فشردم. آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود، تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود!

 

یعنی او به دنبالم آمده بود…؟

 

-آ..آبجی؟

 

-جانم؟ عزیز آبجی، بیدار شدی خوشگلم؟

 

-آبجی من..من تو مدرسه حالم بد شد.

 

با مهر گونه ام را نوازش کرد…

 

-میدونم خوشگل خانوم از مدرسه بهمون زنگ زدن.

 

-کی..کی اومد دنبالم؟

 

صحرا مکثی کرد و با ناراحتی زمزمه کرد:

 

-صدای فریادهاشو نشنیدی مگه؟

 

با درد چشم بستم.

 

-چ..چرا گفت لباسای خونی؟

 

-وقتی بهش گفتن که حالت خوب نیست، زنگ زده به بابا که بیاد دنبالت. بابا هم جواب نداده و اونم بیخیال شده. تا اینکه تو دچار خونریزی شدید شدی و لباسات کثیف شدن. مدیرتونم که این وضعیتو دیده ترسیده و دوباره به بابا بزرگ زنگ زده، ازش خواسته که فوراً خودش برسونه. اونم اومده و با همون وضعیت تو رو اورده خونه!

 

از ترس و خجالت هق بلندی از میان لب هایم خارج شد…!

 

صحرا با ناراحتی سرم را در آغوش گرفت.

 

-گریه نکن. بابا بزرگ فقط یه کم عصبیه وگرنه خیلی دوست داره.

 

-ب..بهم گفت ن..نجس!

 

-خوب، بد شدن حالت اونو از چرخه ی تکراریش خارج کرده و مجبور شده به جای رسیدگی به کارای خودش، بیاد دنبالت. میدونی که چقدر از بی نظمی و دردسر بدش میاد. الآنم بهت نگفت نجس، اشتباه قضاوتش نکن. فقط داشت مامان و بابا رو بابت اینکه چرا حواسشون بهت نبوده سرزنش میکرد.

 

همین…!

آه از این داستان تکراری…!

 

 

همیشه همینگونه بود. از کودکی تا به حال زمانی که از کارهای سنگ دلانِ انوشیروان خان دلگرفته میشدم و از زبان سَمیش نیش میخوردم، صحرای مهربانم مدام سعی در عادی نشان دادن شرایط میکرد!

 

تنها کسی که برایش مهم بود، من یک دختر عادی باشم صحرا بود و همیشه تا جایی که توان داشت، برای حفظ روحیه ی درب و داغانم تلاش میکرد.

 

***

 

جرئت بیرون رفتن از اتاق و رویارویی با مامان و بابا را نداشتم. حدس اینکه چه رفتاری با منِ از نظر خودشان بی ادب و گستاخ خواهند داشت، اصلاً سخت نبود!

 

نفس کلافه ای کشیدم و از داخل کوله یِ کنار تخت، کتاب و دفترهایم را بیرون آوردم.

 

دَرس همیشه برای من یک اجبار بود! یک اجبار حال بهم زن و دردناک! خیره به جملات کتاب، دلم میخواست روی تک تک کلمات و جمله ها بالا بیاورم!

 

درس، کتاب، علم و دانش برای خیلی ها راه فرار بود. راه نجات! اما برای من نَه! من از اجبارها، از باید ها، از تحمیل ها متنفرم و درس خواندن یکی از تحمیل های بزرگ زندگیم است!

 

از کودکی تا به حال عذابِ زیادی برای یاد گرفتن دانش و کتاب ها کشیدم. درد هایی از جنس کمربند ها و کتک های وحشیانه…!

 

خیره به صفحات کتاب، با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم که به زودی فصل امتحانات به پایان میرسد و به پایان رسیدن فصل امتحانات، مساوی است با یک جهنم دیگر…!

 

مطمعناً با دیدن کارنامه ام و دیدن نمره های درخشانش، آنچنان آشی برایم میپختند که وجب وجب از رویش روغن بچکد.

 

-آبجی اگر بهتری من دیگه برم. کاری که با من نداری؟ هوووم؟

 

با التماس دست صحرا در دست گرفتم.

 

-میشه نری؟ لطفاً! حداقل یه امشبو منو با مامان اینا تنها نزار.

 

خم شد و روی سرم را بوسید…

 

-خیلی دلم میخواست اما نمیتونم. خاله های امید از شهرستان اومدن و قراره بیان خونه ی ما. زشته اگر نباشم.

 

چشمانم گرد شد.

 

 

 

-بازم…؟

 

-عه آبجی یعنی چی بازم! مهمونن زشته اینجوری نگو.

 

-مهمون یه روز دو روز. اینا هر یکی دو ماه یه بار میان دو سه هفته میمونن.

 

-خوب چیکار کنن بیچاره ها؟ تو تهرون که کسی رو ندارن.

 

نمیفهمیدم محبت های ابلهانه صحرا برایم قابل درک نبود. دستم را دراز کردم و به آرامی روی شکمش کشیدم.

 

-پس تکلیف این کوچولو چی میشه آجی؟ اگر قرار باشه تو هی برای اونا بپزی و بزاری جلوشون، کی میخواد از تو مراقبت کنه؟ مگه دکترت نگفته باید تا میتونی استراحت کنی و به خودت فشار نیاری؟

 

-تو این چیزا رو از کجا میدونی خرگوش کوچولو؟

 

-خودم شنیدم. داشتی به تاج گل میگفتی که دکترت گفته رَحِمت توانایی حمل جنین و نداره و باید خیلی مراقب باشی.

 

چانه ام را در دست گرفت…

 

-چیز خاصی نیست قوربونت برم. تو خودتو نگران نکن من حواسم به خودم هست. اما نمیتونن بگم نیان زشته امید ناراحت میشه.

 

نفسم را آه مانند بیرون دادم.

 

-باشه آجی اما قول بده مراقب خودت باشی.

 

-چشم.

 

صدای مردانه ی امید از پشت در بلند شد…

 

-صحرا کجایی پس تو؟

 

-اومدم… اومدم. افرا تا جایی که میتونی جلوی چشم مامان اینا نباش تا عصبانیتشون بخوابه. باشه عسلم؟

 

-چشم خیالت راحت.

 

بعد از بوسیدن و بغل کردنم به سرعت اتاق را ترک کرد. با کنجکاوی پشت درب ایستادم و گوشم را به آن چسباندم.

 

-من علاف توَم یا راننده شخصیتم؟ کلی کار دارم، اونوقت تو رفتی اون تو بیرونم نمیای؟

 

-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.

 

همانطور که از پله ها پایین میرفتند، صدایشان ضعیف تر میشد و آخرین جمله ای که شنیدم، صدای امید بود که میگفت:

 

-خونه رو تمیز کردی یا نه؟ میدونی که خالم وسواسِ. در ضمن نبینم یه وقت ادا و اصولای این زنای حامله یِ لوسو دراری بشینی به استراحت و از بقیه کار بکشی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سی نوت
سی نوت
1 سال قبل

خیلی عالیه
دلم واسه افرا میسوزه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x